در
بازدید : 77240      تاریخ درج : 1390/3/25
 

امام رضا(ع) به صورت حاج آقا رضا

یكی از آقایان اهل علم می گفت:

« یكی از طلاب كه با ما هم دوره بود می گفت: پدرم برای تحصیل من در حوزه علمیه رغبت و روی خوشی نشان نمی داد. تا اینكه می گوید: شبی در عالم رؤیا دیدم به قم آمدم در خیابانی كه قبلاً ندیده بودم و داخل كوچه شدم كه حسینیه ای در آن بود.

طرف دست چپ پله می خورد و داخل حسینیه می شد. وارد شدم دیدم سیدی نشسته است و می گویند: او حضرت رضا است. خدمت او رسیدم تا دست او را ببوسم. فرمود:

« چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »

از خواب بیدار شدم و دیگر مخالفت با درس خواندن فرزندم نكردم. چند سال از این خواب گذشت، وقتی به قم آمدم و به خیابان چهارمردان و اواخر آن خیابان گذرم افتاد، دیدم این همان خیابانی است كه در عالم رؤیا و خواب دیده بودم، به كوچه چهار راه سجادیه رسیدم.

دیدم همان كوچه است كه در عالم رؤیا دیدم. به فرزندم گفتم: من این كوچه را در خواب قبلاً دیده ام. داخل این كوچه حسینیه ایی بود پله می خورد و وارد حسینیه می شد، روی آب انبار. جلو آمدم، دیدم همان طور كه در خواب دیده بودم، در بیداری می بینم.

وارد حسینیه شدم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. دیدم آقای سیدی نشسته و طلاب و غیر طلاب دور او را گرفته اند. برای آنها سخن می گوید. دقت كردم دیدم همان آقایی است كه در خواب گفتند: حضرت امام رضا است، پرسیدم: این آقا كیست؟

گفتند: آیت الله حاج آقا رضا بهاء الدینی، جلو رفتم. سلام كردم و دست آقا را بوسیدم. مثل اینكه مرا بشناسد فرمود:

« دیدی فرزندت را گذاردی درس خواند طلبه خوبی شد. »

و با این جمله از خواب و مافی الضمیرم خبر داد. گویی خود او بوده كه در خواب فرمود: « چرا نمی گذاری فرزندت درس بخواند و طلبه شود؟ »

 

آرامش روح و سلامت نفس

آیت الله بهاء الدینی از جمله رادمردان الهی است كه در مسیر خودسازی و تهذیب نفس از طوبای بركت سلامت نفس و آرامش روان برخوردار شده است.

از ابعاد قابل توجه وجودی آن سالك الی الله این بود كه در همه حالات آرامشی وصف ناپذیر بر آن وجود مقدس حكمفرما بود.

« الا بذكر الله تطمئن القلوب. »

این آرامش، در خلوت و جلوت، فقر و غنا، رخاء و شدت، صحت و كسالت او دیده می شد.

یكی از ارادتمندان قدیمی آقا می گفت:

« در سفری كه خدمت ایشان به مشهد مقدس مشرف شدم در مسیر، اتومبیل منحرف شد و طرف راست جاده پرتگاه و دره بود، اتومبیل رو به دره رفت، در آن حال من تصمیم گرفتم خودم را پرت كنم جلوی چرخ ماشین شاید مانع از سقوط آن شوم كه در همان حال دیدم ماشین معجزه آسا لب پرتگاه دره ایستاد و راستی این عنایت حضرت حق به این عبد صالح بود و ما این را كرامتی از آن پیر روشن ضمیر می دانیم. و آقا كه نظاره گر این خطر بود هیچ اضطراب و نگرانی نداشت. »

در یكی از سفرهای هوایی آقا، خطری پیش می آید كه روی حساب می بایست هواپیما سقوط می كرد، همه نگران می شوند، ولی معظم له حالش عادی و هیچ تغییری در او مشاهده نمی شود و معجزه آسا خطر رفع می شود. وقتی به ایشان گوشزد می كنند، می فرماید:

« ما خطر را دیدیم و دیدیم كه خطر رفع شد، لذا نگرانی نداشتیم. »

آقای حیدری كاشانی (از شاگردان ایشان) نقل می كند:

در یكی از سفرها خدمت آقا بودم. در برگشت از مشهد مقدس با اتومبیل یكی از ارادتمندان ایشان از ایوانكی به جانب تهران می آمدیم.

سیل، جاده را گرفته بود و آب به داخل ماشین سرایت كرده بود. حقیر ناراحت و نگران بودم، ولی آقا خیلی عادی بود و هیچ تغییری در صورت و چهره ایشان نبود و گاهی نگاههای معنی داری هم به اطرافیان داشت، تا اینكه خطر رفع شد.

باز ایشان نقل می كند:

شبی ایشان در منزل بنده و سرداب (زیر زمین) آن در حال تردد بود كه ضد هوایی ها به كار افتاد و صدای هواپیماها و شكستن دیوار صوتی ساختمان را می لرزاند.

دویدم ایشان را ببرم كنار ستون و دیوار. آقا نگاهی آرام كرد و فرمود:

« اِهِه، ما وحشتی نداریم از اینها، چون ترس از مردن نداریم و می دانیم كاری هم نمی شود.»

می فرمود: « من خدا را در زندگی لمس می كنم و اگر همه عالم در این درك و فهم با ما مخالفت كنند در ما تأثیر نخواهد داشت. »

****

از نمونه های دیگرآرامش نفس ایشان، سانحه ای است كه در سفر ایشان به مشهد مقدس اتفاق افتاد. پس از آن تصادف، مجبور می شوند ایشان را به ماشین دیگری منتقل كنند. اما پس از آن حادثه سخت چون از وضع ایشان در آن زمان سؤال می كنند، می فرمایند:

« اصلاً متوجه نشدم! »

یك بار نیز، در بازدیدی كه از یكی از كارخانه های اسلحه سازی در اصفهان داشتند، راننده ماشین قبل از پیاده شدن ایشان در را می بندد و دست ایشان بین در می ماند و آسیب می بیند.

اطرافیان با ناراحتی و اضطراب نزدیك می روند تا از جراحت دست مطلع شوند، اما كوچكترین حرفی و یا ناراحتی از طرف آقا نمی بینند و بر خلاف تصور خود، ایشان را آرام و ساكت می یابند. و این در حالی بوده كه انگشت ایشان به شدت زخمی بوده است.

سالهای 1366 و 1367 روزهای سخت و دشوار موشك باران دشمن بعثی بود و چندین هفته، شهر و روستا، كوچه و خیابان و خانه و محله، آرامش نداشت.

صدای انفجار، روزها و شبها، دلها را می لرزاند و دلهره و اضطراب باعث ناراحتی بسیار مردم شده بود. ناگاه موشكی نزدیك منزل آقا فرود آمد و بر اثر آن، یازده زن و دختر بچه شهید شدند. تمامی شیشه های منزل نیز شكست و گرد و خاك فراوانی فضا را فرا گرفت.

اهل منزل با آشفتگی خاطر و هراس فراوان به طرف اتاق ایشان می روند و چون در را باز می كنند، با تعجب بسیار، ایشان را در حالی می بینند كه بدون هیچ ترس و وحشتی، آرام نشسته اند. چون كفش ایشان را روی خرده شیشه ها می گذارند تا بپوشند و از اتاق خارج شوند، آقا با همان بیان شیرین خود می فرمایند:

« من كه دست از این چای برنمی دارم!! »

حیرت سراپای وجود اطرافیان را فرا می گیرد و از این همه آرامش روح و اطمینان نفس تعجب می كنند. گویا هیچ حادثه ای رخ نداده و كوچكترین خطری ایشان را تهدید نكرده است!

گاهی كه از مریضی و خانه نشینی ایشان صحبت به میان می آمد، می فرمود:

« چه خوب شد مریض شدم، این مریضی برای ما خیر بسیاری داشت. »

دوستان و ارادتمندان معظم له كه دوران سلامتی ایشان را دیده بودند، گاهی كه به محضر آقا شرفیاب می شدند، تفاوتی در روحیه و نشاط درونی این عارف ملكوتی در حال بیماری مشاهده نمی كردند. همان عشق و شور و همان امید و ایمان را در لحظه های حیات ایشان می دیدند.

روزی می فرمودند:

« اوایل نگران بودم كه نكند خانواده برای بنده به زحمت بیفتد، اما چندین نوبت مادرم حضرت زهرا(س) فرمودند: نگران نباش، باید صبر كنی، ما مواظب تو هستیم. فهمیدم سختی و ناراحتی در پیش است و باید صبر كنم. »

بر این اساس، هرگز غبار و اندوه بر چهره ایشان دیده نشد و یا جمله ای كه نشان از اظهار درد و ناراحتی و ابراز خستگی و بی تابی باشد، به گوش نرسید.

گویی بیماری در نگاه آقا همانند سلامتی و تندرستی بوده كه در هر یك اطاعت الهی و توجه بسیار به خداوند مطرح است. بدین جهت افرادی كه برای ملاقات ایشان خدمتشان می رسیدند و اطلاعی از وضع پاهای از كار افتاده آقا نداشتند، متوجه ناراحتی جسمی ایشان نمی شدند.

روزی در باغهای قم مشغول پیاده روی بودند كه عمامه ایشان به شاخه درختی، كه لانه زنبور بر آن بوده است، برخورد می كند. زنبورها به ایشان حمله می كنند و حدود نوزده بار ایشان را نیش می زنند. شدت ضربه ها و وسعت نیش ها به گونه ای بوده كه ایشان یارای دیدن را از دست می دهند و از ضعف بسیار بر زمین افتاده، پس از سختی فراوان خود را به منزل می رسانند و تا سه روز درس ایشان تعطیل می شود.

پس از سالهای بسیار كه از آن حادثه ناگوار می گذشت، چون سخنی از آن روز به میان می آمد، می فرمودند:

« حادثه آن روز خوب بود و برای ما خیر عظیمی داشت. خدا چنین خواست، تا بیماری سختی كه داشتیم به وسیله نیش زنبورها درمان شود! »

 

 

شفای مریض

یكی دیگر از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« عصر پنجشنبه پنجم ماه رجب سال 1418 هـ.ق ( 15/8/1376هـ.ش) كنار قبر مطهر پیر بزرگوارم بودم، مردی از زائرین آمد كنارم نشست و اظهار كرد شما در خدمت آقا به جنت آباد منزل ما آمدید. و خود را معرفی كرد؛ گفت: در ایام بمباران، آقا را چند روزی به اصرار به جنت آباد آوردند.

قبل از این واقعه، همسر من دچار ناراحتی كلیه شده و هر دو كلیه او از كار افتاده بود.

به او گفتم: نذری بكن برای آقا. او پیش خدا مقام دارد. همسرم نذر كرد كه خوب شود، چند مَن آرد نان خانگی بپزد و قم خدمت آقا ببرد. در اندك زمانی ناراحتی رفع شد.

آقا كه آمده بود جنت آباد من خدمتش رفتم و جریان نذر را عرض كردم. آن وقت آقا جلیقه ای در برداشت دست برد پولی به من داد و فرمود: برو آنچه وسیله آش است غیر از آرد كه نذر كرده ای بخر و آش بپز بده به فقرا، اگر زیاد آمد به دیگران هم بده اگر باز زیاد آمد یك پیاله كوچكم برای من بیاور و هر چه خریدی بنویس اگر از جیب خودت گذاردی روی این پول بیا از من بگیر.

گفت: دیگ بزرگ را بار گذاردیم آش پخته شد به همه اهل آبادی رسید و به همه آنها كه جهت بمباران به جنت آباد آمده بودند و زیاد هم آمد و آنها كه مأمور آش برداشتن از دیگ بودند می گفتند: هر چه بر می داشتیم مثل اینكه كم نمی شد.

 

 

 

ازدواج بدفرجام

یكی از شیفتگان آیت الله بهاء الدّینی نقل می كند:

« در زمان رژیم سابق و در سال 1353 شمسی، مقدمات ازدواج دخترم فراهم شد. در آن هنگام مسؤولین دفاتر ازدواج خود صیغه عقد را جاری می كردند و این در حالی بود كه بسیاری از آنان از عوامل آن رژیم پلید بودند. از این رو، خانواده های متدین و مذهبی، برای اطمینان بیشتر، دوبار صیغه عقد را جاری می كردند، بار اول در دفاتر دولتی، تا قانونی بودن ازدواج انجام شود و دیگر بار نزد روحانیون، تا از نظر شرعی آسوده خاطر شوند و مطمئن گردند.

بر این اساس بود كه خدمت سرور فرزانه خود، آیت الله بهاء الدینی رسیدم و از محضرشان تقاضا كردم كه برای اجرای مراسم عقد و خواندن خطبه تشریف فرما شوند. ایشان با روی باز قبول فرمودند و سر ساعت، طبق وعده قبلی به مجلس آمدند.

طرفین ازدواج و اقوام عروس و داماد همگی حضور داشتند و هیچ مانعی جهت اجرای عقد در میان نبود. لحظاتی بیش از حضور آقا در مجلس عقد نگذشته بود كه سر خود را بلند كرده، نگاه عمیقی به اطرافیان كردند. گویا در نگاه خود چیزهایی می دیدند و مطالبی می یافتند. بنده كه به بصیرت باطنی ایشان آگاه نبودم، تنها سیمای نورانی معظم له را می دیدم كه ناگهان متوجه شدم آقا برخاسته و قصد خارج شدن از منزل را دارند!

هر چه اصرار كردیم ثمری نبخشید. در پایان به ایشان گفتم: حاج آقا! شما فقط صیغه عقد را جاری كنید، نیازی به عقدنامه از طرف حضرت عالی نیست. اما ایشان باز هم نپذیرفتند. در آن لحظه گمان كردم كه آقا برای حفظ آبرو و حیثیت خود و دوری از درگیری با افراد رژیم خواهش ما را رد می كنند. از این رو، تقاضا كردم كه صیغه عقد را مخفی و پنهانی قرائت كنند. ولی این بار نیز سخنم ثمری نداشت.

به هر حال ایشان خداحافظی كردند و از منزل خارج شدند و همگی ما از طرز برخورد و نگاه و چگونگی آمد و رفت آقا در تعجب و حیرت مانده بودیم. و از سوی دیگر، این مطلب به ذهن من رسید كه ایشان فردی است كه بیش از حد احتیاط می كند! و اصلاً چرا یك روحانی نباید این قدر شجاعت داشته باشد، مگر دولت با افراد چه می كند...؟!

آن شب همگی اصرار بر انجام عقد داشتند و با حضور روحانی دیگری مراسم انجام شد و پس از آن سند ازدواج را از محضر گرفتیم. چیزی نگذشت كه به دنبال عقد، مراسم عروسی بر پا شد و زندگی مشترك دخترم و همسرش آغاز شد.

مدتی از زندگانی آن دو سپری نشده بود كه اختلافات و بگو مگوها درگرفت. چندین بار وضع آنها توسط دیگران اصلاح شد، اما هر چه می گذشت، درگیری شدیدتر و امكان تفاهم سخت تر می گشت. زندگی دخترم، هر روز بیش از روز قبل، تلخ و جهنمی می شد، و این در حالی بود كه وضع مادی آنها از تمامی دامادهای فامیل بهتر بود! تا آن كه سرانجام با داشتن سه فرزند و با وضع بسیار بدی از هم جدا شدند و ضربه سختی به آبرو و شخصیت اجتماعی ما وارد شد.

در همان ایام بود كه برای نماز مغرب و عشا به حسینیه آقا می رفتم و برای آرامش خاطر خود پای سخنان ایشان می نشستم. روزی در بین صحبتهای آقا، كلماتی شیرین و عباراتی پرمغز و جان افزا شنیدم. همان لحظه حس كردم كه ایشان برای دلداری بنده و آرامش روح خسته ام این سخنان را فرمودند.

از این رو، روزی خدمتشان رسیدم و ماجرای تلخ و طاقت سوز دخترم را به طور مفصل توضیح دادم. ناگهان ایشان سر برداشتند و به من خطاب كردند:

« آن ازدواج نمی باید انجام می شد. شاید شما از دست من ناراحت شدید كه چرا در آن شب، صیغه را نخوانده، از منزل خارج شدم. اما بنده نزد خود گفتم، اگر این عقد به وسیله من انجام نشود بهتر است. اگر در آن جلسه حقیقت ماجرا را برای شما می گفتم، در شرایطی بودید كه از من قبول نمی كردید. از این جهت حرفی نزدم و از شما جدا شدم!! »

 

با معجزه حل شد!

یكی از ارادتمندان و شیفتگان عارف گرانمایه، آیت الله بهاء الدینی، كه فردی متقی و فاضل است، چنین می گوید:

« مشكلی داشتم كه بر اثر آن پریشانی خاطر و اشتغال فكری بسیار به من هجوم آورده بود، از طرفی نمی توانستم آن مشكل را با كسی در میان بگذارم. با توفیق الهی و دعا و توسل، فردای آن شب؛ گرفتاری برطرف شد و بحمدالله آرامش روحی، روانی ام بار دیگر برگشت.

هنگام نماز مغرب و عشا كه به همراه دوستان خدمت آقا رسیدیم، قبل از این كه از طرف بنده حرفی زده شود، آقا بدون مقدمه فرمودند:

« قضیه شما با معجزه حل شده است!! »

هیچ كس از دوستان خبر نداشت كه دیشب چه بر من گذشت و امروز صبح چه لطفی نصیبم گردید. از این رو، از سخن آقا تعجب كردند. اما بنده كه ماجرا را می دانستم از دید باطنی و بصیرت الهی این مرد ملكوتی لذت بسیار بردم و خدا را شكر كردم.»

 

 

 

 

 

 

آن ذكر را نگو!

یكی از ارادتمندان آقا می گفت:

خدمت ایشان نشسته بودم یك مرتبه فرمود:

« به فلانی تلفن كن و بگو آن ذكر را نگو. »

و من تلفن كردم به آن شخص و گفتم. او هم آن ذكر را ترك می كند و بعد گفته بود: هیچ كس از آن ذكری كه من بنا داشتم بگویم خبر نداشت.

 

ما كه آدم زیادی نمی بینیم!

یكی از نزدیكان آقا می گفت:

« روزی در خدمت آقا از شهر خارج شدیم در مسیر كه می رفتیم، روز تعطیلی شلوغی بود و ایام تفریح و گردش و رفتن به صحرا. عده زیادی به دشت و بیابان ریخته بودند. من خدمت آقا عرض كردم: ببینید چقدر آدم!

آقا نگاهی كردند و فرمودند:

« ما كه آدم زیادی نمی بینیم! »

 

اینها روی آتشند!

آن ارادتمند دیگر آقا می گفت:

« در خدمت آقا از قم خارج شدیم، آقای حاج آقا عبدالله فرزند آقا هم رانندگی می كرد دو طرف جاده مردم ریخته بودند در صحرا و بیابان بازی می كردند. آقا فرمود:

« حاج آقا عبدالله نگاه نكن، به من هم فرمود فلانی نگاه نكن. نگاه نكن آتش است. آنها در آتشند، نه روی سبزه، نگاه نكنید. اینها در مزارع مردم سبزی ها را پایمال می كنند و خرابی به بار می آورند. »

 

به خوراكی ها لب نزد

آقای حیدری كاشانی می گوید:

« وقتی در خدمت آقا سفری به مشهد رفتیم در یكی از شهرها دوستی داشتم چیزهایی خوردنی عقب اتومبیل گذارد اما هر وقت ما آمدیم از آن استفاده كنیم آقا لب نزد و ما می دانستیم چشم برزخی ما بسته است و واقعیت را نمی بینیم. در مسیر شاهرود كنار خیابان به مسجدی رسیدیم. آقا فرمود:

« همین جا نماز می خوانیم، در مسجد غذایی هم می خوریم و می رویم. »

نماز می خواندیم كه امام جماعت كه آقای محترمی است آمد و اصرار كرد كه به منزل او برویم. آقا فرمود:

« او دلش می خواهد ما به منزل او برویم، چرا رد كنیم. »

رفتیم چایی خوردیم. از خوردنیهای تعارفی یك خربزه را باز پاره كردیم، آقا لب نزد و فرمود:

« همین جا بماند. »

خلاصه خوراكیها در دید و مزاق من تلخ و سیاه شد و دانستیم حسابی است كه ایشان با آن سعه صدر لب نمی زند. بعد برای ما روشن شد كه ایشان می دید آن را كه ما نمی دیدیم. همه آنها كه در خدمت آقا بودند نیز به خاطر نخوردن ایشان از آن خوراكیها استفاده نكردند.

« اللهم ارنی الاشیاء كما هی » یكی از دعاهای مكرر ائمه معصومین علیهم السلام است. باید از چاه طبیعت بیرون آمد، تا والی مصر وجود و سلطان سریر شهود شد. »

 

این نماز نیست كه ما می خوانیم

باز ایشان نقل می كند:

« روزهای اولی بود كه خدمت این مرد الهّی تشرّف پیدا كرده بودم. نماز مغرب را اقتدا كردم. ولی در همان ركعت اول نماز نمی دانم چه شد افكاری مرا به خود مشغول كرد و نماز و حمد و سوره و ركوع و سجود، افعالی بود كه چون دستگاه اتوماتیك و خودكار انجام می شد.

تا پایان نماز مغرب این سردرگمی دامنگیرم بود. به محض اینكه آقا سلام نماز را داد صدا زد:

فلانی، عرض كردم: بله. فرمود:

« این نماز نیست كه ما می خوانیم. »

گفتم: بله آقا حق با شماست. و دیگر ایشان چیزی نفرمود. من هم چیزی نگفتم و دیگر هم به روی من نیاورد. »

 

این افكار غربی چیست؟

یكی ازاطرافیان ایشان نقل می كند:

« روزی در خدمت آقا به منزل یكی از ارادتمندان ایشان رفتیم و ناهار نیز آنجا بودیم. از قراری كه بعد متوجه شدیم صاحب منزل پدر پیری داشت كه در حال نشستن باید پای خود را دراز كند و از قضا آن پدر هم نسبت به آقا علاقمند و از ارادتمندان قدیمی آقا بود.

فرزند ایشان كه صاحب بیت و دعوت كننده بود، از روی ارادت زیاد به آقا، پدر را قبل از آمدن آقا منتقل می كند به منزل برادرش كه در مقابل ایشان پایش دراز و در حال استراحت و خوابیدن نباشد.

آقا پس از ورود به منزل و قدری نشستن، رو می كند به صاحب خانه و می فرماید:

« اگر پدر شما هم اینجا بودند قدری خستگی ایشان رفع می شد. »

و با ناراحتی فرمود:

« این افكار غربی یعنی چه؟ غربی ها فكر می كنند پدر پیر خود را مخفی می كنند، اِه اِه این چه طرز تفكری است، برید ایشان را بیاورید، ما می خواهیم ایشان را ببینیم. »

صاحب منزل با شنیدم این عبارت زود رفت و پدر را آورد و چه اندازه آقا خوشحال شد و چقدر آن پدر پیر خوشحال و چه اندازه ما مجلسیان از این مراد و مرید قدیمی كه بهم رسیده بودند بهره بریدم. »

 

طهارت باطنی

یكی از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« من سالهای قبل گاهی خدمت آیت الله بهاء الدینی می رسیدم و چند مرتبه در مسجد چهارده معصوم(ع) كه به فرمان آقا ساخته شده است، خدمتش رسیدم. در یكی از دفعات كه می خواستم خدمت آقا مشرف شوم، یكی از دوستان به من گفت: من هم با تو بیایم تا خدمت آقا برسیم.

گفتم: مانعی نیست. به مسجد رفتیم. فردی كه آنجا بود، رفت خدمت آقا اجازه بگیرد. وقتی برگشت گفت: آقا فرمود:

« خود ایشان تنها بیاید. »

من به دوستم گفتم: شما بیرون باش، آقا فرموده است: من تنها بروم.

خدمت آقا رسیدم، ایشان تنها نشسته بود. احوالپرسی كرد و سخنانی فرمود، خداحافظی كردم و بیرون آمدم.

به خدمتگزار ایشان گفتم: كسی هم كه خدمت آقا نبود چرا دوست مرا نپذیرفتند؟

او گفت: شاید افرادی با آقا باشند كه ما نتوانیم با چشم ظاهری آنان را ببینیم و

هر كسی نباید در آن جمع و محضر حاضر شود.

دوستم گفت: حال میشود اجازه بگیری بروم خدمتشان؟

گفتم: آقا شما را قبول نكرد، حسابی در كار است، خودت ببین، نقص و عیب در كجا است.

فكری كرد و گفت: حق با ایشان است، من برای طهارت احتیاج به غسل دارم و جنب هستم و صبح نتوانسته ام حمام بروم و غسل كنم، با عدم طهارت، آقا مرا قبول نكرد، در محضرش وارد شوم. »

 

فشار درونی را دیدم!

یكی از اطرافیان ایشان می گوید:

« در خدمت آقا برای دیدن و عیادت آیت الله العظمی سید احمد خوانساری (ره) در ایام كسالت ایشان كه به همان كسالت از دنیا رفتند به تهران رفتیم. با آقا وارد اطاق شدیم.

به محض ورود و نشستن و سلام و جواب سلام، ایشان بلند شدند و گفتند ما چای را اطاق دیگر می خوریم. حقیر و دیگران تعجب كردند از این حال و حركت سریع، بعد كه بیرون آمدیم، در نشستی كه در خدمتشان بودم، فرمود:

« وقتی ما وارد شدیم ایشان را در حالی سخت دیدیم از كسالت و فشاری كه متوجه ایشان بود، لذا طاقت نیاوردیم بنشینیم. آقای خوانساری ابراز نمی كرد دیگران هم متوجه حال ایشان نبودند، اما ما حال درونی ایشان را دیدیم و تاب تحمل و نشستن نداشتیم. از اطاق بیرون آمدیم و در اطاق دیگر هم باز مشكلات ایشان را درك می كردیم. »

آقا مكرر از آقای خوانساری و تقدس و تقوی و فضایل و قدرت علمی ایشان سخن می گفت و چند مرتبه از ایشان شنیدم كه می فرمود:

« آقای آسید احمد ( یعنی آقا خوانساری) از فضلای حوزه ما بود و ما از طلبه ها بودیم. »

حاج شیخ را هم كه دارند می برند!

روزی كه آیت الله شیخ مرتضی حائری در تهران از دنیا می رود قبل از ظهر افرادی خدمت آقای بهاء الدینی، در قم بودند، گفتند: یك مرتبه ایشان فرمود:

« اِ اِ، آقای حاج شیخ را هم كه دارند می برند! »

آنها كه دور آقا بودند متحیر ماندند كه آقا چه می فرماید، حاج شیخ كیست؟ وقتی خبر فوت می رسد، می بینند همان وقتی كه ایشان در قم و منزل خود فرموده بود: حاج شیخ را هم كه دارند می برند، همان وقت آقای حائری در تهران از دنیا می رود. »

 

اوضاع شما را می دانیم!

یكی از دوستداران ایشان می گفت:

« شب عقد ازدواجم مصادف بود با شب ولادت باسعادت حضرت ام الائمه فاطمه زهرا علیها السلام، روی ارادت و عشق به آقای بهاء الدینی، مقید بودم ایشان عقد را بخوانند.

درب منزل ایشان رفتم، گفتند: آقا را به مجلس جشن ولادت، منزل یكی از آقایان برده اند. به آن مجلس رفتم، خجالت می كشیدم خواسته خود را اظهار كنم و ایشان را از آن مجلس كه خیلی ها به عشق ایشان آمده بودند، بلند كنم. اما به محض ورود، آقا چشمش به من افتاد از جا بلند شد و فرمود:

« ما دیگر برویم. »

صاحب بیت و دیگران دویدند كه آقا كجا؟ با لحن شیرین پر از صفا و محبت فرمودند:

« آخر آقا این بچه سید با ما كاری دارد برویم كار او را اصلاح كنیم. »

و به محض اینكه خدمت آقا رسیدم و سلام كردم فرمود: « مباركه! »

با اینك هیچ حرفی در این باره به آقا زده نشده بود، همه بهتمان زد.

در مسیر كه می آمدیم بعضی كه در آن مجلس شركت داشتند و با آقا بودند یكی گفت: آقا به عشق شما مجلس تشكیل می دهند. عده ای هم چون شما شركت فرموده اید می آیند، حضرت عالی در بین مجلس بلند می شوید، خیلی ها ناراحت می شوند. ایشان با نگاه و لحن خاصی فرمودند:

« مجلستان را درست كنید. وقتی ما می بینیم افراد ناجور در مجلس هستند ( اولی و دومی و سومی ) چگونه در آن مجلس بنشینیم، مجلستان را درست كنید.

ما همه شما را می شناسیم و اوضاع همه شما را می دانیم. »

 

به انتظار پیرزن

یكی از دوستداران ایشان می گفت:

« روزی با آقا وعده كردم در ساعتی معین بعد از ظهر، خدمت ایشان برسم و در ساعت معین خدمتشان جایی برویم. طبق وعده، خدمت رسیدم و نشستم و دیدم آقا حرفی از رفتن نمی زند.

تعجب كردم كه آقا در قرارهای خود مقید بود. عظمت آقا مانع بود از این كه بگویم: بفرمایید برویم. ایشان هم چیزی نفرمود.

یك مرتبه صدای كوبه در حسینیه بلند شد، آقا فوراً دست زیر تشكی كه روی آن نشسته بود برد و قبضه پولی را به من داد و فرمود بده به ایشان كه در می زند.

رفتم در را باز كردم دیدم پیره زنی است پول را به او دادم و گفتم: آقا داده است. برگشتم دیدم آقا نزدیك پله های حسینیه ایستاده است و می فرماید: برویم، دانستم كه تأخیر آقا برای این بود كه آن زن كه اراده كرده بود به آقا برای مشكل خود مراجعه كند، بیاید مشكل او رفع شود، آنگاه آقا از خانه بیرون رود.»

 

به همه چای دادی؟

یكی از اطرافیان نقل می كند:

« هر وقت خدمت آقا می رسیدم چای دادن مجلس ایشان را بعهده می گرفتم. روزی جمعیت زیادی خدمت ایشان آمده بود. به همه چای دادم. وقتی تمام شد آقا فرمود:

« به همه چای دادی؟ »

عرض كردم: بله آقا، آقا به طرف راست و چپ مجلس اشاره كرد به دو نفر، فرمود:

« به این دو نفر هم چای دادی؟ »

من متحیر شدم كه بگویم بله یا نه، دو چای در سینی گذاردم، آوردم طرف راست و چپ مجلس گفتم: هر كسی چای برنداشته بردارد، از طرف راست و چپ آن مجلس شلوغ فقط همان دو نفری كه آقا فرمود به آنها هم چای دادی، چای برداشتند و این را من كرامتی از آقا دانستم. »

 

ضبطِ مخفیانه

یكی از شاگردان ایشان نقل می كند:

« روزی در خدمت آقا بودیم، طلبه ای ضبط صوت را تنظیم كرد و رفت نزدیك آقا نشست كه فرمایشات آقا را ضبط كند.

چون آقا اجازه نمی داد كسی فرموده هایشان را ضبط كند. آن طلبه خواست مخفیانه این كار را بكند. سؤالاتی از آقا كرد و ایشان جواب داد و به همان نحوی كه ضبط صوت روشن بود از منزل خارج شدیم. در خارج منزل نیز مذاكراتی شد كه ضبط می شد، نوار را آن آقای طلبه برگرداند كه صحبتهای پیر روشن ضمیرمان را از اول بشنویم، ولی با كمال تعجب دیدیم یك كلمه از حرفهای ایشان ضبط نشده و به حرفهای خودمان كه رسید دیدیم ضبط شده است.

خیلی تعجب كردیم. و از این شگفت انگیزتر كه روز بعد با همان طلبه خدمت ایشان رسیدیم. به آقا عرض كرد: اجازه بفرمایید فرمایشات شما را ضبط كنم. آقا با نگاهی كه به او كرد فرمود:

« اگر به دردت می خورد همان دیروز ضبط می شد! »

رنگ از چهره آن طلبه پرید و رفت و دیگر منزل آقا او را ندیدیم. »

 

در استكان من به كسی چای ندهید

باز همان شاگرد ایشان نقل می كند:

« من هر وقت خدمت آقا می رسیدم، اداره مجلس ایشان را از جهت چای دادن به افراد بعهده داشتم. ایشان استكان كوچكی داشت كه قدری نبات در او می ریختیم و معمولاً نباتها ته استكان می ماند.

هر وقت آقا چای می خورد استكان ایشان را برای خوردن چای می ریختم كه ته استكان آقا را به عنوان تیمن و تبرك بخورم. روزی فردی در مجلس بود كه او را نمی شناختم.

آهسته بغل گوش من گفت وقتی آقا چای میل كردند، همان استكان را برای من چای بریز. گفتم: بسیار خوب. وقتی آقا چای میل كرد استكان را برداشتم به جانب سماور می رفتم كه چای برای آن شخصی كه درخواست داشت بریزم. وسط اطاق بودم كه آقا صدا زد فلانی برای كسی در استكان من چای نزیزی ها. من و آن شخص بهتمان زد؛ چون آقا در جریان نبود و به حساب ظاهر خبری در این باره به او نرسیده بود، چرا آقا نهی فرمود، نمی دانم « المؤمن ینظر بنور الله ».

 

دیدار با حضرت رضا علیه السلام

یكی از اطرافیان می گوید:

« خداوند فرزندی به من عنایت فرمود، زبان او برای حرف زدن، دیر باز شد. به مشهد مشرف شدم. منزلی بود واقع در خیابان تهران كه آقا هر وقت به مشهد مشرف می شد در همان منزل سكنی می گرفت.

به همان منزل رفتم. در تشرف به حرم مطهر فرزندم در آغوشم بود به او گفتم: به امام رضا بگو، امام رضا زبان من باز شود، او هم با زبان بچه گانه بهر نحوی می توانست گفت.

شب در همان منزل حضرت رضا علیه السلام را در خواب دیدم كه بچه را گرفته به هوا می پراند و باز می گیرد و من وحشت داشتم كه بچه از دست امام بیفتد.

وقتی قم خدمت پیر روشن ضمیرم رسیدم و خواب در آن منزل را برای آقا نقل كردم فرمود:

« بله آقا. آن منزل، منزل با بركتی است هر وقت ما مشرف می شویم بازدید آقا از ما در همان اطاق دم در انجام می شود. »

 

گریه گوسفند

یكی از برادران مورد اعتماد از قول عبد صالح خدا، مرحوم حاج آقا فخر تهرانی نقل كرد كه در سال 1360 ه.ش. در خدمت آقا ( آیت الله بهاء الدینی ) جایی می رفتیم.

در مسیر قصابی گوسفندی را خوابانیده بود تا ذبح كند، آقا با سرعت جلو رفت دست مرد قصاب را گرفت و قیمت گوسفند را داد، فرمود:

« او را بگذارید محرم برای حضرت ابوالفضل علیه السلام سر ببرید. »

قصاب هم قبول كرد. بعد آقا به من فرمود:

« گوسفند گریه می كرد و می گفت من نذر حضرت ابوالفضلم. اینها می خواهند مرا در عروسی سر ببرند. »

 

كرامت، نه تصادف

یكی از اطرافیان ایشان نقل می كند:

« روز تشییع جنازه آقا، پس از پایان مراسم به منزل می آمدم، همه دوستانی كه در خدمتشان بودیم، به خیال اینكه وسیله برگشت به منزل برایم هست، رفتند. به اتفاق فرزندم، علی از صحن حضرت فاطمه معصومه ـ سلام الله علیها ـ بیرون آمدم.

كنار خیابان ایستادم به انتظار تاكسی، یك مرتبه متوجه شدم كه با عوض كردن لباس، پول تاكسی هم در جیب قبایم نیست. پیاده به راه افتادم، خیلی هم خسته بودم. نگاه كردم كسی از دوستان می رسد مرا سوار كند، دیدم نه خبری نیست. به چند نفر از دوستان برخوردم، خجالت كشیدم وضعم را برای آنها بگویم. گفتم دوستانی كه سوار تاكسی شوند با آنها سوار می شوم و دست به جیب نمی كنم تا آنها كرایه تاكسی را بدهند.

آنهم پیش نیامد، خیلی بی حال بودم. در همین حال كه فكر می كردم حال پیاده رفتن هم ندارم، هوا هم نسبتاً گرم بود، به چهار راه صفائیه رسیده بودم، در ذهن از پیر مرادم گله كردم، كه آقا ما در خدمت شما بودیم، حالت مرا هم كه می دانید، بنا نبود این چنین شود. یك دقیقه بیشتر از این فكر و گفته درونی نگذشت، دیدم یك نفر دنبال من می دود و صدا می زند.

برگشتم. دیدم یكی از دوستان سید، از متصدیان هیأت مذهبی است. با اصرار مرا به مغازه دعوت كرد، رفتم آب خنكی آورد و با عذرخواهی پاكتی داد كه دهه اربعین برای هیأت آنها منبر رفته بودم و بارها از در مغازه آنها گذشته بودم و گاهی برخورد با آنها داشتم و ابرازی نداشتند و حال دنبالم دوید و با اصرار پولی داد آن هم در وقت احتیاج به آن. حقیر این را كرامتی از آقا می دانم، نه صرف تصادف. »

خوارق عادات

یكی از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« روزی در محضر ایشان بودم. به فكر فرو رفته بودم كه چه می شود بنده و عبد خوارق عادات از او سر می زند، آقا نگاهی كرد و فرمود:

« ...انََّ روحَ المؤمنِ لاشدّ اتصالاً بروح الله من اتصال شعاع الشمس بها:

به درستی كه روح مؤمن اتصالش به روح خدا شدیدتر از اتصال نور خورشید به خورشید است. اختصاص شیخ مفید ص 32 »

لذا با این اتصال مؤمن به خدا، بروز كرامات و خوارق عادات از او بعید نیست.

 

مرا فرستاده اند تا شما را ببرم!

یكی از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« وقتی امام را از قم بردند و دسترسی به ایشان نبود، ما برای پرداخت وجوه شرعیه نمی دانستیم به كی مراجعه كنیم. پرسیدم، گفتند: آقایی است در قم به نام حاج آقا رضا بهاء الدینی.

لذا من به قم آمدم از هر كه سؤال می كردم، می گفت: نمی شناسم. تا فردی گفت: به من گفته اند در خیابان چهار مردان یك همچو كسی هست. رفتم خیابان چهار مردان. باز پرسیدم، كسی نشانی به من نداد، كنار تیر چراغ برقی ایستادم و رو كردم طرف حرم حضرت معصومه كه بی بی ما آمدیم سهم امام خود را بدهیم و كسی مرا راهنمایی نمی كند. ما میهمانان شماییم.

چند دقیقه ای نگذشت كسی آمد و به من گفت: شما منزل آقای حاج آقا رضا بهاء الدینی را می خواهی؟ گفتم: بله. گفت: آقا مرا فرستاده است شما را ببرم. من برادر آقا هستم. و آقا به ایشان فرموده بود:

« می روی پای فلان تیر چراغ برق. فردی آمده می خواهد پیش من بیاید راهنماییش كن. »

خدمت آقا رسیدم و كارم انجام شد. »

 

درد دل با عكس آقا

یكی از ارادتمندان آقا نقل می كند:

« پنج ماه بود روی جهاتی خدمت آقا نمی رفتم و خیلی ناراحت بودم. روزی پای عكس ایشان كه در منزل داشتم، ایستادم و عرض كردم: آقا شما كه هنوز در قید حیات هستید و اختیارات دست شما است. من دلتنگم. خود بفرمایید خدمت برسم.

اینها را با عكس آقا گفتم و رفتم. همان شب از منزل آقا زنگ زدند كه آقا خیلی سراغ تو را می گیرد و گفته به آقای ... بگویید بیاید. من خدمت ایشان رفتم، نزدیكان آقا گفتند: آقا همه را به حركت واداشته بود برای خواستن تو، لذا ما تلفنی تو را پیدا كرده، زنگ زدیم كه بیایی. »

 

 

 

 

 

 

نگاههای معنوی

یكی از اطرافیان آقا نقل می كند:

« روزی خدمت ایشان عرض كردم: آقای جعفر آقا مجتهدی از سفر آمده است. می خواهید دیدنی از او بفرمایید؟ آقا فكری كرد و فرمود:

« مانعی ندارد، می رویم. »

در خدمت آقا حركت كردیم به خیابان رسیدیم. فرمود:

« یك چیزی هم بگیر. »

حقیر چند جعبه گز خریدم. وقتی وارد منزل و اطاق شدیم، پس از سلام و علیك مختصر نشستیم. آقا و آقای مجتهدی نگاه به هم می كردند و هیچ سخنی رد و بدل نمی شد.

حدود ده دقیقه نگاه كردند و آقا فرمود: « برویم. »

بلند شدم در خدمتشان بیرون آمدیم. در این نگاهها چی بود نمی دانم. و با توجه به مقام عرفانی آن دو بر این یقینم كه با نگاه هم می توان اسرار درون را به هم منتقل كرد . »

 

 

 

فرزندت جواد است!

عالم محترمی فرمود:

« سال ها قبل رفت و آمد زیادی با آقا داشتم، روزی ناهار در منزل خدمتشان بودم. آبگوشت داشتیم، وقتی خدمتشان نشسته بودم احوالپرسی كردند و از اهل و عیال پرسیدند. گفتم: خانواده حامله و باردار است، فرمود:

« بله جواد است و خیلی بچه خوش فكری است. مغز خوبی دارد. »

بچه متولد شد اسم او را جواد گذاردیم. »

 

 

خنده معنادار

یكی از ارادتمندان آقا كه خود اهل معنی است می گفت:

« در خدمت آقا سفر كوتاهی رفتم. در مسیر به رودخانه ای برخوردیم كه می بایست از آن عبور كنیم و آب نسبتاً زیادی هم داشت. اگر می خواستیم به آب نزنیم باید مسافت زیادی را دور می زدیم. لذا لباس را بالا زدم و آقا را به كول گرفتم و به آب زدم.

در آن حال آقا می خندید و مرا خنده گرفته بود، ولی برای اینكه كنترل خود را در آب از دست ندهم، از خنده خودداری می كردم. آقا را آن طرف رودخانه رساندم ولی هیچ احساس اینكه باری روی دوش من هست نمی كردم. چندی بعد در بیمارستان خدمت آقا بودم. برای جا به جا كردن ایشان هر چه كردم نتوانستم ایشان را حركت دهم و آن حالت قبل را كرامتی دیدم از آقا و خنده های ایشان را حاكی از عدم ثقل و سنگینی خود بر دوشم دانستم

 

عاقبت بداخلاقی با والدین

« در ماه مبارك رمضان، علاوه بر كارهای روزانه، گاهی ساعتی نزد مادرم می ماندم و پس از صرف افطار به ادامه درس و بحث و مطالعه می پرداختم.

شبی دیر وقت به خانه برگشتم، به طوری كه یك ساعت بیشتر به اذان صبح نمانده بود! هنگامی كه وارد خانه شدم، مادرم را چنان ناراحت و آشفته خاطر دیدم كه ناگهان به سوی من آمد و گفت: چرا این قدر دیر كردی؟! از ناراحتی و نگرانی تا الان نخوابیده ام.

و بنده با غرور جوانی ای كه داشتم، به جای اظهار محبت و عذرخواهی از ایشان گفتم: بی خود نخوابیده اید، می خواستید بخوابید.

اما چندی نگذشت كه چوب این برخورد غلط را خوردم. هر چند آن شب در پی كار خوب و پسندیده بودم، ولی به خاطر پایمال كردن حقوق دیگران و اذیت پدر و مادر تنبیه شدم. »

 

 

نام او را مریم بگذار

خدا به یكی از دوستان فرزندی می دهد، برای نام گذاری به آقا مراجعه می كند. حضرتش می فرماید: « نام او را مریم بگذار. »

با اینكه كسی به ایشان نگفته بود كه فرزند دختر است یا پسر و بیان آقا موجب تعجب حضار مجلس می شود. [1] - [2]

 



[1] - كتاب نردبان آسمان

[2] -  www.tebyan.net

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است