در
بازدید : 24260      تاریخ درج : 1390/3/24
 

 

متشكرم از فرصتی كه در اختیار ما قرار دادید.

برای شروع گفتگو جنابعالی در مورد تاریخچه ورود فلسفه به عالم اسلام  توضیحاتی بفرمایید

بنده هم تشكر می كنم از این موقعیتی كه پیش آمده تا بتوانم با مخاطبان این نشریه تازه شروع شده و هدفمند وارد بحث و گفتگو بشوم؛ سؤالی را كه مطرح كردید در باره ورود فلسفه به عالم اسلام، این سوال را وقتی كه مستشرقین و غربی ها مطرح می كنند با یك دید و نظر خاص مطرح می كنند . آنها منظورشان این است كه فلسفه اسلامی اساسا خاستگاهش یك امر خارجی و بیگانه است . اصولا غربی ها یك دید كلی و جامعه شناسانه دارند كه هر گونه مطلبی را تحلیل می كنند كه  از مورد قبلی خودش گرفته شده و ما باید آثار تاریخی قبلی را ببینیم كه چه چیزی به این منتقل شده و به خصوص در مواردی كه مطلب با مذاق خودشان نمی سازد بیشتر بر این گونه روش تاكید می كنند.

مثلا راجع به اصل اسلام، تمامی مستشرقین  غربی به غیر از بعضی استثنائات، سعی می كنند اسلام را به پدیده های قبلی خودش ربط بدهند كه از مسیحیت و یهودیت و یا حتی از فرهنگ جاهلیت گرفته شده است؛ یعنی اصولا قائل به  اصالت یك جریان فرهنگی و فكری مستقل از غرب نیستند  و همه این ها ریشه هایشان باید برگردد به غرب و خودشان.  البته نمی شود انكار كرد كه در هر نظریه عمومی و در این روش ها یك بهره ای از حق وجود دارد ولی اینكه همه چیز را این گونه ببینیم درست نیست. یعنی می خواستم بگویم  پس زمینه فكر غربی اصولا این جوری است. وقتی راجع به فلسفه اسلامی هم صحبت می شود هم اساسا مبناشان همین است . آنها می گویند، فلسفه ذاتا یونانی است و اصلا قومی كه تفكر عقلی و فلسفی داشته یونان بوده و یونان هم مادر و پدر غرب است؛ یعنی غرب تاریخچه و پیشینه اش می رسد به یونان و هایدگر صریحا این مطلب را در آثار خودش بیان می كند و می گوید كه  فلسفه ذاتا یونانی است و می گوید با مسیحیت هم ناسازگار است. از نظر فلسفی دیگر متفكرین غربی نیز همین نظر را دارند و حالا بعضی ها مثلا ارنست رنان اصلا نژاد سامی را فاقد تفكر می دانند و بعد هم برای این مستندات می آورند كه اصلا فكر فلسفی با جریان ترجمه، از قرن سوم هجری و دوره بنی عباس و یك كمی هم از اواخر بنی امیه وارد فرهنگ اسلامی شده است . البته در این موضوع تردیدی نیست كه خاستگاه تاریخی فلسفه اسلامی یك خاستگاه بیرونی بوده و این خاستگاه یونان است و آغاز و شروع این مسئله هم نهضت ترجمه هست و نهضت ترجمه در دوره بنی عباس به شكوفایی رسید. البته از اواخر دوران بنی امیه به طور خیلی نادر با ترجمه متونی مربوط به علم كیمیا شروع می شود و بعد در دوره منصور، با ترجمه علوم كاربردی مانند طب و نجوم ادامه می یابد. بعدا در زمان هارون ترجمه كتب منطقی و فلسفی شروع می شود. اوج این كار  در زمان مامون بوده است كه بیت الحكمه را در بغداد تشكیل داد و صرف نظر از هر گونه بحث ارزشی و صرف نظر از نیات آنها و صرف نظر از هر گونه تحولاتی كه پیدا شد، این امر از نقاط افتخار آمیز تاریخ اسلام است و در آن زمان كه این امكانات امروزی برای ترجمه و انتقال فرهنگی نبود، این یك امر با شكوهی بود.

سمات:  شما چقدر با این حرف موافقید كه بنی عباس با یك طرح حساب شده این نهضت ترجمه را راه انداختند و آن طرح این بوده است كه در مقابل علوم  و معارف اهل بیت علیهم السلام دكانی دیگر باز كنند و هوش و حواس مردم را از آن علوم و معارف متوجه فلسفه و دیگر واردات فكری و علمی یونان نمایند. ضمن آن كه خلأ فرهنگی ای را كه با خانه نشین كردن اهل بیت ایجاد كرده بودند، به نحوی پر كنند؟

بله، جان كلام در همین جاست، اصل مطلب در حوزه داخلی یعنی منتقدان سنتی و داخلی فلسفه همین مسأله می باشد اما در حوزه خارجی و مستشرقان مطلب این است كه شما هیچی ندارید و شما صرفاً مترجمید. درباره واقعیت تاریخی قضیه هم تردیدی نیست. اما سخن بنده این است كه صرف نظر از نیات بنی عباس، در سطح كلی فرهنگی برای ما افتخار آمیز است كه به هر حال فرهنگ اسلام این كار را كرده و به هر حال فرهنگ اسلامی قابلیت تبادل فرهنگی را داشته است؛ یعنی ما یك قوم جامد و بسته ای كه با فرهنگ مثل چوب و سنگ برخورد كنیم نبودیم و آن قدر به خودمان اطمینان داشتیم كه این كار را كردیم، یعنی خوف فرهنگی نداشتیم چون كسی كه خائف باشد، جرئت نمی كند با مخالفان خودش طرف بشود، اما واقعاً از دیدگاه غربیها ما یك اشكال اساسی به آنها داریم و آن اینكه یك پدیده فرهنگی فقط با یك علت نمی شود تحلیل كرد. یعنی شما فقط نمی توانید جریان تفكر فلسفی در عالم اسلام را با خاستگاه بیرونی تحلیل كنید. این كار نه از نظر علمی درست است نه از نظر واقعی. ما می گوییم درست است كه فلسفه به همین صورت كلاسیك با جریان ترجمه در عالم اسلام شروع شد ولی هرگز این درست نیست كه اگر فلسفه یونان نبود این قوم توان تفكر فلسفی نداشت. خاستگاه درونی و داخلی فرهنگ اسلامی به مراتب قوی تر از خاستگاه بیرونی اش است و به فرض كه این خاستگاه بیرونی هم هرگز نبود و محقق نمی شد، دیر یا زود خاستگاه درونی فرهنگ اسلامی خود جوش بود و كار خودش را می كرد. خاستگاه درونی ما عمدتا قرآن كریم است. قرآن مجید آن چنان پتانسیل بالایی از نظر فكری و فرهنگی دارد كه هیچ كتابی در عالم ندارد. بنده واقعا معتقدم كه هیچ كتابی در عالم، نه در كتب مقدس و نه در كتابهایی كه حكما و عرفا نوشتند، به اندازه قرآن كریم قابلیت القای مطالب فرهنگی را چه در زمینه های عرفانی و چه در زمینه های فلسفی ندارد و در كنار قرآن كریم، جریان فرهنگی عمیق تشیع است كه از طریق ائمه اطهار بود.  اگر فقط امیرالمومنین و فقط همین خطب نهج البلاغه بود و هیچ چیز دیگری نبود، كافی بود برای اینكه عقل آدمی راه بیفتد و برایش پرسش ایجاد شود. فلسفه مگر چیست؟ فلسفه این است كه انسان بتواند در رابطه با هستی پرسش بكند و برای آن پرسش هم دنبال جواب بگردد؛ خوب اگر شما در یك فرهنگی  و یك كتابی نه یك پرسش و نه دو پرسش و بلكه دهها پرسش اساسی راجع به مبدا و معاد و راجع به انسان و وجوه مختلف انسان مطرح كرده باشد و پاسخ های عمیق هم  را داده باشد این می شود فلسفه، فعلا مخالف و موافقش هم فرق نمی كند، یعنی وقتی یك پرسش و پاسخی مطرح می شود، اگر موافق آن باشید توسعه اش می دهید، مخالف هم باشید توسعه اش می دهید؛ چون در مخالفت هم توسعه ایجاد می شود. كما این كه در داخل فلسفه اسلامی، متكلمین در مقابل فلاسفه یك چنین نقشی داشتند، فلاسفه بسیار از متكلمین بهره بردند ولی بهره سلبی، یعنی با نفی حرف آنها فلسفه اسلامی اوج گرفت، یعنی اگر متكلمین نبودند و خیلی از مطالب را مطرح نمی كردند شاید لااقل چهل در صد از فلسفه اسلامی پیدا نمی شد، یعنی مطالب بلندی كه در فلسفه اسلامی هست، در مواجهه با نفی افكار متكلمین ایجاد شده است.

متكلمین شیعه یا سنی؟

فرقی نمی كند. البته متكلمین عمدتا سنی هستند، متكلمین شیعه كه پیدا شدند چون تحت تاثیر جریان ائمه اطهار هدایت می شدند با فلسفه اختلاف زیادی نداشتند و بسیار دارای تقارب فكری بودند. به طوری كه به مرحوم خواجه نصیر كه رسید كلام به یك نحوی در فلسفه ذوب شد، یعنی ما دیگر تمایز خیلی ناچیزی را بین فلسفه و كلام می بینیم . مقصودم از متكلمین معتزله و اشاعره هستند كه هر دو سنی اند.  منظورم این است كه اگر ما فقط نهج البلاغه را داشتیم و اگر فقط احادیث ائمه خودمان، كه تمام ائمه ما از این احادیث دارند؛ از امام حسین علیه السلام كه ما انتظار نداریم چون زندگی شان با یك جریان حماسی پیوند خورده است، ما دو چندان مطالب عمیق فلسفی و عرفانی در ادعیه و احادیث داریم تا ائمه ای كه معدن فیض بودند، مثل امام باقر و امام صادق و امام كاظم علیهم السلام. می خواهم بگویم كه این حرف جفا است كه تفكر فلسفی در اسلام و تشیع خاستگاه بیرونی دارد. اینها قیاس به نفس می كنند و قرآن را با تورات و انجیل كه به لحاظ عرفانی و فلسفی تنك و تكیده و خالی از محتواست، مقایسه می كنند . در تمام كتاب مقدس یك آیه است كه این ها می گویند این آیه فلسفی كتاب مقدس است كه پرسید از یهوه كه تو كیستی؟ گفت «من آنم كه هستم». یعنی عبارت من آنم كه هستم مبدا تفكر برای همه فلسفه مسیحی شده است آنجا كه خواستند یك فلسفه دینی برای خودشان اتخاذ بكنند. این كجا و قرآن كریم كجا كه صدها آیه در این زمینه دارد.

سمات: در باره مطالبی كه فرمودید از جمله این كه متكلمین شیعه با فلاسفه اختلاف زیادی نداشتند، بحث است. علامه حلی، شارح تجرید الاعتقاد اثر خواجه نصیر، فلسفه را جزء علوم حرام می داند. مسبوقیت خلق عالم به عدم و حدوث زمانی عالم، از اصول كلام شیعه است در حالی كه فلسفه قائل به قدم زمانی عالم است. و نیز در این مورد كه  قرآن و یا نهج البلاغه و احادیث ائمه علیهم السلام حاوی مطالب فلسفی و عرفانی (به مفهوم مصطلح و رایج ) است پرسشها و بحثهای فراوانی است كه انشاء الله در ادامه گفتگو مطرح خواهیم كرد اما سوال فوری تر این است كه اولا ما چگونه می توانیم آنچه را در دوره مأمون جریان داشته است، تمدن اسلامی بنامیم و نهضت ترجمه متون یونانی را به پای تمدن اسلامی بنویسیم. دیگر اینكه مأمون چه اطمینان و اعتماد به نفسی داشته است كه رفته و متون فلسفی بیگانه را ترجمه كرده و آورده است؟ این اطمینان متكی به چه بوده است؟

ببینید من اولا به عمق فرمایش شما می رسم ولی وقتی ما در مواجهه با مستشرقین و غربی ها صحبت می كنیم بالاخره خلافت عباسی هم در دایره اسلام و مسلمانان قرار می گیرد. صلاح الدین ایوبی هم در دایره اسلام بوده است، گر چه دولت عثمانی هم در پوشش اسلامی بوده و لو اسلام سنی و لو اسلام خوارج و لو اسلام وهابی. شما به هر صورتی كه فكر كنید بالاخره اسلام با غیر اسلام در یك تعارضی قرار دارد. ما از درون به خود نگاه می كنیم یك سری مطالب درونی هست كه به آنها خواهیم پرداخت ولی وقتی كه به طور كلان از بیرون نگاه می كنیم به طور كلی تمام اینها فرهنگ اسلامی است.

در عالم سیاست و در مواجهه با كفر شاید فرمایش شما درست باشد اما از جهت حقیقت امر ما با همه اینها مرزبندی های خودمان را داریم و آنها را از دایره اسلام اصیل كه همان اسلام اهل بیت علیهم السلام است خارج می دانیم.

ببینید من بحث داخلی خودمان را هم توضیح خواهم داد ولی می خواهم بگویم هر بحثی و هر لایه ای سرجای خودش حقش محفوظ است. یك وقتی ما داریم به طور كلی راجع به فرهنگ اسلامی و فرهنگ  غیر اسلامی بحث می كنیم، بالاخره در فرهنگ اسلامی وهابیت هم منشأش قرآن كریم است و لو از سر بد فهمی و كج فهمی. در مسیحیت هم همین طور است، یعنی شما در مسیحیت هم صد تا فرقه دارید كه هر كدامشان یك جوری به كتاب مقدس نگاه می كنند ولی ما همه اینها را می گوییم مسیحیت .

ما به آنها می گوییم اینها فرهنگ اسلامی بوده است و می گوییم ما به عنوان اسلام و مسلمین آن موقع توانستیم نهضت ترجمه را ایجاد كنیم اما شما مسیحیان، ده قرن در اروپا بدترین برخوردها را با ارسطو و امثال او داشتید و بعدا متوجه شدید كه باید از آنها استفاده كرد. این یك لایه بحث است.

اما راجع به اینكه اینها چه نیتی داشتند، ما هم قبول می كنیم كه به احتمال غالب، اینها می خواستند به نحوی در مقابل فرهنگ ائمه جریان سازی كنند و نیت خیر حقیقت یابی نداشتند و نیت حقیقت زدایی داشتند، یعنی نیت سیاسی داشتند و می خواستند از اقبال به مكتب اهل بیت علیهم السلام با ترویج فلسفه بكاهند و بگویند كه مطالب علمی در جاهای دیگر هم یافت می شود و اهل بیت علیهم السلام در علومشان منحصر به فرد نیستند و علما و دانشمندان دیگری هم هستند كه حرفهای مشابه و یا بهتر از اینها زدند.

 البته این حرفشان از جهت فلاسفه خیلی بی راه نیست، چون فلاسفه مسلمان هم می گویند آنچه را كه اهل بیت علیهم السلام گفته اند، همان حرفهایی است كه ارسطو و دیگران هم گفته اند!

اجازه دهید بعد برمی گردیم به این بحث. به هر حال می خواهیم بگوییم اینها دنبال این نتیجه بودند و یا حتی اگر نبودند نتیجه آن همین می شده است. اما از طرف دیگر، اگر خواسته باشیم محققانه بحث كنیم نمی توانیم در مورد یك مساله ای كه مربوط به 1200 سال پیش است ادعای قطع كنیم. ما گاهی راجع به حادثه ای كه سال گذشته در كشور خودمان رخ داده است با انواع و اقسام برداشتها و احتمالات روبرو هستیم  و به طور قطع و به سادگی نمی توانیم در باره آن قضاوت كنیم، حال راجع به 1200 سال پیش به ضرس قاطع حكم بكنیم و بگوییم تنها عامل این بوده درست نیست. اگر چه بنده مسلما انگیزه غالب را همین می دانم. ببینید در این تردیدی نیست كه مامون شخص دانشمندی بوده است، شما مباحثات مامون را در اثبات تشیع ببینید، آن قدر بعضی از دلایلش قوی است كه گاهی علمای ما از استدلال های او در حقانیت تشیع استفاده می كنند. البته اینها دلیل نمی شود كه مامون خبث طینت نداشته است. اما اصلا فرض كنید كه بپذیرم كه نیت او این بوده است حالا چه نتیجه ای می خواهیم بگیریم؟ آیا می خواهیم بگوییم كه آیا آن شئومت و پستی نیت آنها به این چیزی هم كه آوردند و ترجمه كردند سرایت كرده است؟

سمات: بله ما در اینجا توقف نخواهیم كرد و نمی خواهیم بگوییم كه دلیل رد فلسفه، نیت شوم بنی عباس در وارد كردن و ترجمه آن بوده است. ادله دیگری برای نفی فلسفه وجود دارد كه در جای خودش بدان پرداخته خواهد شد. البته با این وجود نمی توان از كنار این موضوع هم به كلی گذشت. بالاخره در كنار همه مباحثی كه در نقد فلسفه وجود دارد، این موضوع هم حد اقل در حد یك اماره قابل طرح است.

چون شما این مطلب را قبول دارید من دیگر ادامه نمیدهم اما میخواهیم درست یك نتیجه بر عكس بگیریم، یعنی هیچ آدم عاقلی این نتیجه را نمی گیرد كه چون انگیزه آنها از ورود فلسفه این بوده، پس علم و فلسفه چیز بدی است!!

ولی من می خواهم بگویم كه بر عكس از آن یك نتیجه مثبت می شود گرفت در رابطه با همان نكتهایی كه شما در ابتدا پرسیدید كه چطور از دیدگاه كلان نگوییم این كار مثبت بوده و مأمون به فرهنگ اسلامی اعتماد داشته و بر اساس آن عمل كرده است به این مربوط می شود. ببینید اگر ما بخواهیم با كسی مبارزه كنیم از راه و روش خود او با آن مبارزه می كنیم. مثلاً اگر بخواهیم دكانی را تخته كنیم باید برویم از همان جنس كه در آن دكان هست بیاوریم تا بتوانیم توجهات را از آن منصرف كنیم. یعنی بنی عباس برای مبارزه كردن با اهلبیت علیهم السلام باید مطالبی را می آوردند كه آن مطالب در طراز مطالب اهل بیت بود. یعنی اهل بیت دعوت به الهیات می كردند، دعوت به غیب می كردند، دعوت به تقوا و طهارت نفس و تزكیه و اخلاق می كردند و ... حالا بنی عباس هم باید یك چیزی می آوردند عِدل و همطراز با اینها كه مردم بگویند این حرفها فقط در پیش اینان نیست، دیگران هم این حرفها را گفته اند؛ یعنی به طور طبیعی آنچه كه می آوردند، باید در محدوده جغرافیای فرهنگی اهل بیت می بوده است و نه خارج از آن.

دوم اینكه در این محدوده نباید یك چیز منفی از نظر اسلام وارد می شده است.

آقای دكتر! در اینجا دو مطلب وجود دارد؛ اول اینكه شما دارید می پذیرید كه فلاسفه یونان در طراز اهل بیت علیهم السلام حرف زده اند و تولید علم و فكر كرده اند، و البته مرحوم آقای طباطبایی هم در جایی مشابه این بیان را دارند. در این صورت این سئوال پیش می آید كه مزیت و برتری علمی اهل بیت علیهم السلام و بلكه قرآن بر فلسفه و فلاسفه یونان چیست؟ و بلكه به گفته فارابی باید گفت كه فلاسفه از این جهت بر انبیاء برتری دارند، چون آنچه را انبیاء بدون زحمت از وحی گرفته اند، فلاسفه با تلاش و سخت كوشی فكری و علمی شان و  با عرق ریزی بدان رسیده اند! مطلب دوم اینكه بله طبیعی است كه بنی عباس باید چیزی را عرضه می كردند كه حداقل تشابهی با آنچه كه اهل بیت داشتند، می داشت، اما می دانید كه وقتی كسی می خواهد اسكناس جعلی چاپ كند، نمی رود اسكناس صد و پنجاه دلاری یا نود دلاری چاپ كند بلكه باید مشابه همان اسكناس واقعی یعنی صد دلاری چاپ و عرضه كند. بله فلسفه هم سخن از خدا و ماورای طبیعت و عقل و غیب و ... می گوید اما یك خدا و غیب بدلی و نه خداوند حقیقی كه تنها اهل فكر و نظر و دقت می توانند غلط بودن آن را دریابند.

بله، این دو مطلب و اشكال شما دو بحث اساسی ماست كه در جای خودش بدان می رسیم . روال بحث من این است كه پله پله پیش برویم. بله می پذیریم كه بنی عباس با نیت سوء شروع كردند ولی باید می رفتند یك چیزی را می آوردند كه در آن جغرافیا بگنجد. دوم اینكه  فرهنگ اسلامی یك نوع كنترل اتوماتیك بر خودش دارد مثل آنچه كه تحت عنوان ضروریات دین وجود دارد. از نظر تاریخی دقیقاً این اتفاق افتاده است. فرهنگ یونان دو سنخ و دو دسته مطلب داشته است؛ یكی اساطیر یونان كه نقشی بسیار اساسی در یونان داشته و مثل دینشان بوده و همه مفاهیم ارزشی شان با اسطوره بیان شده است و اصلا اینها با اسطوره زندگی می كردند. این اسطوره ها هم به لحاظ ساختار ظاهری مشركانه است، چون هر چیزی خدایی دارد، خدای جنگ، و خدای چه و چه، حالا صد و پنجاه سال جریان ترجمه بوده حتی یكی از این اسطوره ها ترجمه نشده است. علیرغم اینكه قوه خیال مردم با اینها ارتباط نزدیكتری برقرار می كند. «ایلیاد» و «اُدیسه» «هومر» و آثار «هزیود» و مطالبی از این قبیل قرنها بعد و در زمانهای اخیر ترجمه شده است. و یك دانه از این عقاید رسماً مشركانه ترجمه نشده است، در حالی كه دستگاه ممیزی در كار نبوده است و شما می بینید كه آن فرهنگی كه ترجمه شد، به غیر از علوم كاربردی و ریاضی صرفاً از ارسطو و افلاطون و سقراط و بعداً هم افلوطین بوده است. ما در فرهنگ ترجمه، عناصر اصیل و ارزشمند یونان را داریم.

ممكن است كسی از این مطالب شما چنین نتیجه گیری كند كه اتفاقا این به دلیل هوشمندی مامون و امثال مامون بوده است كه برای تقابل با اهل بیت سراغ فرهنگ اساطیری كه جامعه مسلمان آن روز پذیرشش را نداشت نرفت بلكه سراغ چیزی رفت كه درك و فهم انحرافی و جعلی بودن آن كاری سخت بود و از عهده همگان بر نمی آمد.

موافقم. ما می خواهیم بگوییم آنها رفتند و كالای ارزشمند آنها را كه در ظاهر بتواند با كالای اهل بیت رقابت كند آوردند.

سمات:  پس ارزشمندی آن را صرفا ظاهری می دانید؟

نخیر، منظور اینست كه كالای فرهنگی برای توانایی رقابت با ائمه اطهار باید در همان ظاهر از سنخ فرمایشات ائمه علیهم السلام و قرآن كریم باشد و این به معنای این نیست كه در باطن مخالف تعالیم وحیانی است و اگر كسی چنین ادعایی داشته باشد باید آن را اثبات كند. می خواهم بگویم كه اینها فرهنگ مشركانه یونان را كه خیلی هم در آن روزگار رواج داشت ترجمه نكردند و فرهنگی ترجمه شده كه به  قول شما تشابه با فرهنگ اسلامی داشته است و اتفاقا گشته اند حالا یا با سوء نیت یا با سیستم اتوكنترل یك فرهنگ مشابهی را مثل كالای چینی ای كه با كالای اصلی شباهت زیادی دارد، پیدا كردند و ترجمه كردند. پس این كه شما بگویید چون از یونان آمده مشركانه بوده است این حرف درستی نیست.  این یك مغالطه است كه از یك سو فرهنگ مشركانه اساطیری یونان را به عنوان فرهنگ شایع یونانی نشان دهیم و از سوی دیگر بگوییم فلسفه اسلامی هم از فرهنگ مشركانه یونانی آمده است. خیر، چنین نیست و در ادامه نشان خواهم داد كه دقیقاً بر عكس است و فلسفه افلاطون و ارسطو در جهت مبارزه با فرهنگ مشركانه یونانی و تحقق بخشیدن به یك منظومه فكری كاملاً توحیدی حركت می كرده است.

شما در مباحث قبلی اشاره كردید كه این از افتخارات جهان اسلام بوده است كه اهل تبادل فرهنگی بوده است و اهل این بوده است كه به سراغ فرهنگ دیگران می رفته است و با اطمینانی كه به خودش داشته است، مطالب دیگران را ترجمه می كرده و می آورده است. بحثی كه در اینجا وجود دارد این است كه اگر چه ما در آموزه های اسلامی گفت و گو و مناظره و جدال احسن با دیگران و اجانب و نحله های مشرك و كافر داریم و حتی احادیثی در این باب كه خذ الحكمه و لو من اهل الضلال داریم اما از سوی دیگر ما تعداد قابل توجهی روایات داریم كه علم و حكمت و معارف درست  و صحیح را منحصرا در كانون وحی و قرآن و نزد اهل بیت علیهم السلام می داند و از رفتن در خانه دیگران و گرفتن علم و معرفت از آنها نهی می كنند. امام باقر علیه السلام در حدیثی خطاب به دو تن كه داعیه علم و معرفتی غیر از آنچه كه نزد اهل بیت است، داشتند می فرمایند: به شرق بروید یا به غرب، هرگز علم و معرفت صحیح را جز در آنچه كه از نزد ما اهل بیت صادر و خارج شده است نمی توانید بیابید. این گروه از روایات در مقابل دسته دیگری كه توصیه به اخذ حكمت حتی از مشركان و منافقان می كند هم از جهت كمیت و هم از جهت استحكام سندی و متنی بسیار قوی تر بوده و البته جمع بین این دو دسته روایت هم به این است كه مومنان باید منظومه علمی و معرفتی خود را از قرآن و اهل بیت گرفته و حق ندارند به سراغ دیگران بروند كه دانششان سرابی بیش نیست اما این بدان معنا نیست كه اگر سخن و حرفی درست و حكیمانه از مشرك یا منافقی شنیدند، باید آن را رد كرده و از تصدیق و پذیرش آن سرباز زنند. در واقع مشركان و منافقان استثنائا ممكن است سخنی درست یا به اقتضای عقل فطری و یا به دلایلی دیگر بگویند اما این بدان معنا نیست كه آنها بتوانند مبدع و موسس دانش و معرفتی حق و درست باشند كه در كانون وحی و نزد قرآن و اهل بیت نباشد، چون اگر چنین بود كه آنها می توانستند چنین ابداعی داشته باشند. در واقع آن همه روایت در باب انحصار علم و معرفت صحیح نزد اهل بیت لغو و بیهوده بود. ضمن این كه نكته ظریفی كه در اینجا وجود دارد این است كه آنها در دسته دوم روایات فرمودهاند كه حكمت را از مشركان هم بگیرید و این بدین معناست كه مومنان باید حكمت شناس باشند تا بتوانند حكمت را از غیر حكمت تشخیص داده و آن را اخذ نمایند و بدیهی است كه حكمت شناسی وقتی محقق می شود كه شخص قبلا واجد یك منظومه معرفتی درست و حكیمانه باشد و به میزان تشخیص حكمت از ضلالت دست یافته باشد . حال همه سخن در اینجاست كه این منظومه معرفتی باید بر اساس تعالیم و معارف قرآن و اهل بیت شكل گرفته باشد كه دسته اول روایات نظر به این مساله دارند. اما در ارتباط با فلسفه یونان آنچه كه ما شاهد آن هستیم این است كه فیلسوف مسلكان منظومه فكری و معرفتی شان را در مسائل مهمی چون مبدء و معاد و ...از بیگانگان گرفته اند. بنا بر این می خواهم بگویم كه ما چیزی تحت عنوان تبادل فرهنگی به این معنا كه برویم و معارفمان را از دیگران بگیریم نداریم و بلكه هشدارهای فراوانی دایر بر این داده شده است كه سراغ دیگران و در خانه كسانی دیگر نباید رفت.

این مطالب هر كدام در جای خودش صحیح است و هر كدامش ناظر به یك مرتبه ای از فرهنگ است. شما فرزند خودتان را هم در منزل همین طور تربیت می كنید. یعنی یك وقتی به فرزندتان می گویید آن چیزی كه من به شما می گویم عین حقیقت است و جز این هم حق نیست اما یك وقتی هم می بینیم فرزندمان به مدرسه می رود و وارد جامعه می شود و با حرفهای دیگران مواجه می شود آن وقت ما نمی توانیم با استبداد به او بگوییم كه حرف من را قبول كن و لاغیر. چون ممكن است یك بار یا دو بار گوش دهد اما بار سوم گوش نخواهد داد. شما باید فرزندتان را واكسینه كنید. از یك طرف مطلب حق را به او بدهید و از طرف دیگر باید به او بگویید ما در مورد حرف دیگران هم حرف داریم و پاسخ داریم و منطق خودمان را داریم نه این كه خواسته باشیم شما را از مطالب حق دیگران محروم كنیم. دعوت قرآن كریم هم این است كه فبشر عبادی الذین یستمعون القول فیتبعون احسنه، یعنی ما حرفهای دیگران را می شنویم و خوبش را انتخاب می كنیم.

 

ولی روایات فراوانی سخن از انحصاری  بودن علم و معرفت صحیح نزد كانون وحی و اهل بیت می گویند. حضرت امیر به كمیل می گوید: یا كمیل لاتاخذ الا عنا تكن منا(ای كمیل! معرفت و دانشت را جز از ما نگیر تا از ما باشی)

درست است اما این برای وقتی است كه ما با یك شیعه خالص و مخلص مواجه هستیم و به او می گوییم كه آن چه كه نزد اهل بیت علیهم السلام است حق است و خودتان را معطل حرف دیگران نكنید اما به این معنا نیست كه الزاماً همه حرفهای دیگران غلط باشد و شما حرف دیگران را نشنیده و ندیده رد كنید و غلط بیانگارید. اگر این ملازمه در كار باشد این خلاف بدیهی عقل است یعنی هیچكس ـ قائل هر كه باشد حتی خداوند علّی اعلی ـ نمی تواند بگوید چون حرف من درست است پس حرف دیگران غلط است. ما فعلاً سخنمان در این است كه انحصار حق در نزد اهل بیت و یا قرآن كریم به معنای ابطال سخنان دیگران نمی تواند باشد، پس باید معنای صحیح این سخن را بفهمیم و نه ملازمه غلط آن را. مثل اینكه ما به فرزندانمان می گوییم حق این است كه ما به شما می گوییم اما این به این معنا نیست كه به حرف دیگران گوش ندهید و یا ما منطق نداریم . ما منطق تشخیص درست و غلط را هم به آنها می دهیم تا آنان را در برابر انحرافات واكسینه كنیم. این شرط تعلیم و تربیت است، یعنی حتی مامون هم اگر با نیت خباثت این كار را انجام داده باشد ما نمی توانیم بگوییم اینها مسلمان نبودند و مثلا مثل یزید و معاویه بودند. حتی در تشیع مامون هم به لحاظ نظری با توجه به آن مطالب و استدلال هایی كه در حقانیت تشیع دارد كسی نمی تواند همین طوری حرف بزند [انكار كند]. اینها می خواستند حكومت كنند و می خواستند یك جوری ائمه را ساكتشان كنند تا حكومت در دستشان بماند. اما اینها دیدند كه ما در فرهنگ اسلامیمان قوت و قدرت داریم و می توانیم حرفهای دیگران را هم بیاوریم و بشنویم. هیچ كتابی به اندازه قرآن كریم افلا تتدبرون و افلا تعقلون نگفته است. اصلا این دین معجزه اش كتاب است.

ببینید آقای دكتر! دیدیم كه اهل بیت و روایات منقول از آنان، سخن از انحصار معرفت و علم در نزد خودشان می گویند.

بله علم به معنای حق و حقانیت خالص، سخنان آنان است ولی نه به معنای ابطال سخنان دیگران، اینها فواید تربیتی و فوائد عبادی دارد و نه اینكه ایجاد انحصار علمی بكند. به علاوه وقتی میگوئیم «حق»، حق كه فقط یك نكته و یك گزاره نیست. در باب مبدأ و معاد و انسانشناسی و رابطه خداوند با عالم، و عالم با خداوند، صدها نكته و بحث ظریف و عمیق وجود دارد. البته مسلماً در بعضی موارد اصولاً به لحاظ خصوصیت موضوع عقل به جزئیات مطالب نمی رسد مانند مثلاً ظرایف مسئله معاد و امثال آن. و مسلماً در اینگونه موارد و یا در سایر موارد قابل حصول برای عقل هم، گاهی سخن از اوج و بلندای فكر بشر است و گاهی صحبت از سطوح پائین تر است. بنابراین اینكه اجمالاً تصدیق كنیم كه در برخی قله ها و در پارهای زمینه ها به جز از راه وحی و نقل نمی توان به بعضی نكات دست یافت، مطلب قابل قبولی است كه در ابتدای سخن به آن اشاره كردیم و بعداً هم در ضمن سئوالات دیگر به آن خواهیم پرداخت ولی این به هیچ وجه به معنای انحصار در كلیّت مطالب علمی و معارف الهی نمی تواند باشد كه چنین ادّعایی خلاف بدیهی عقل است و اگر به فرض، روایات مورد نظر شما معنایش آن باشد كه شما می فهمید و معنای دیگری نداشته باشد، كه دارد؛ تازه در این صورت اگر چیزی خلاف بدیهی عقل باشد قابل قبول نیست و چنین روایاتی را به آن معنای مورد نظر شما نمی توان پذیرفت. یعنی یك وقت ما می خواهیم حق را به كسی بگوییم، می گوییم حق این است اما یك وقت می خواهیم راههای رسیدن به حق را بگوییم آنجا این گونه نیست كه منحصر به قرآن و اهل بیت باشد.

حالا در باره راههای آن هم بحث می كنیم. اما بحث این است كه ائمه علیهم السلام توصیه اكید دارند كه درِ خانه دیگران نروید.

معنای در خانه دیگران نروید چیست؟

یعنی نباید مبانی فكری و منظومه معرفتی تان را از دیگران بگیرید. این قدر مسلم قضیه است.

نه این قدر مسلم نیست. این توصیه ها جنبه تربیت نفوس و هدایت گری دارد و از حیث تقرّب به خداوند و ایجاد روح عبودیت هم مؤثر است و به علاوه از راه ارشاد به حق است و نه اینكه جنبه مولویت داشته باشد. یعنی از راه شفقت به مؤمنین تذكر داده می شود كه حق در این بیت الهی بیان شده است و نه اینكه چیزی كه دیگران گفته اند باطل است.

 

اتفاقا امام باقر علیه السلام فرموده اند كل ما لم یخرج من هذا البیت فهو باطل (وسائل الشیعه ج 27 ص 75) و ما قائل به این هستیم كه در قرآن و آموزه های اهل بیت علیهم السلام عالیترین مطالب در باب مبدأ و معاد و انسان شناسی و جهان شناسی و ... وجود دارد

همین طور است

 و ما هیچ نیازی به سراغ دیگران رفتن كه هیچ تضمینی بر درست بودن حرفشان وجود ندارد و بلكه می دانیم كه حرفهای غلط و باطل فراوان دارند، نداریم. در آنچه كه ما به عنوان فلسفه اسلامی و یا عرفان مصطلح شاهد آن هستیم، كاملا آشكار است كه آنها مبانی و اساس حرفهایشان را از ارسطو و افلاطون و افلوطین گرفته اند و البته گاهی هم ـ و البته اغلب به غلط ـ استشهادی هم به آیه و یا روایتی كرده اند و این دقیقا همان چیزی است كه اهل بیت از آن نهی كرده اند.

ببینید ما اینجا با دو مسئله روبرو هستیم. یكی اینكه یك واقعیت تاریخی به نام فلسفه و عرفان اسلامی داریم كه خاستگاه بیرونی آن از یونان است، سخن ما در اینجا  اینست كه این خاستگاه مشخص تاریخی و این فلسفه ای كه با منشأیت سقراط، افلاطون و ارسطو و افلوطین به جهان اسلام آمده است صد در صد منطبق با معیارها و موازینی است كه از یك فلسفه الهی كه از متن ادیان و متون وحیانی و مشخصاً معارف قرآنی و شیعی به دست می آید، می باشد و هرگونه تهمت مشركانه بودن به این فلسفه ها یا ناشی از جهل و بیخبری از متن این فلسفه هاست و یا ناشی از غرض ورزی و یا هر دو، و این را در حدّ مجال و وسعت این گفتگوها اثبات خواهیم كرد. در اینجا توجه می دهیم كه ما از یك مصداق مشخص از فلسفه به عنوان فلسفه الهی و همسو و همساز با معارف وحیانی سخن میگوئیم و نمیگوئیم كه هر فلسفه ای مثلاً فلسفه كانت یا هیوم یا هگل منطبق با معارف الهی است. و لذا باید توجه داشت كه در خصوص برخی روایات كه از فلسفه نهی شده باشد، شائبه، توجه به مصادیق فلسفه های الحادی و یا شكاكانه كه در گذشته هم وجود داشته است، در كار است.

نكته دوم به عنوان توجیه  آن روایاتی كه گفته می شود علم و حقیقت فقط نزد ما است این است كه در روایتی هست كه یك موقعی عمر صفحه ای از تورات را پیدا كرد و نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم آورد و با لحنی خاص گفت كه من صفحه ای از تورات را گیر آوردم. ظاهرا با این لحن كه من اصل نسخه دین را گیر آورده ام! در روایت است كه رنگ پیامبر سرخ شد و با خشم این نسخه را گرفتند و پرت كردند و گفتند اگر الان برادرم موسی هم بیایند باید از من تبعیت كنند. یك وقت بحث پیروی و رسیدن به حق است و این كه ما چگونه می توانیم به حق برسیم، در اینجا می گوییم در هر دوره ای نبی آن دوره ولی الله اعظم است و به واسطه او نظرا و عملا می توان به حق رسید همان طور كه ما امروز نسبت به امام زمان علیه السلام چنین اعتقادی داریم؛ یعنی معتقدیم كه هر كسی امروز در شرق عالم یا غرب عالم می خواهد به صراط مستقیم برسد باید از باطن ایشان برسد و لو اینكه خودش هم نداند. این یك مطلب است؛ اینكه مطالبی كه اهل بیت می گویند عین حق است همین طور است اما این كه بگوییم حرف دیگران باطل است چنین ملازمه ای نیست. ما می گوییم حق این است حالا دیگران ممكن است یك میلیون حرف زده باشند شما می خواهید بروید یك میلیون حرف را ببینید كه حق كدام است. نه حق همین است كه در كلمات ائمه ما هست. اگر آنها هم حقی را گفته باشند آن حق در نزد اهل بیت هم هست. علاوه بر اینكه همان طور كه اشاره شد در بحث تبعیت ولایی، مسئله سیر باطنی و رسیدن به مدارج معنوی و كمالات وجودی نیز مطرح است كه این مسئله ـ همان طور كه در عرفان عملی هم به عنوان یك اصل در لزوم تبعیت از استاد مطرح است ـ شبیه قصد قربت در اعمال عبادی است كه اگر نباشد آن اثر معنوی برای شخص حاصل نمی شود بدون اینكه منكر ترتّب آثار وضعی باشیم و این نزد فقهای عظام مسئله ای روشن و شناخته شده است و بنابراین مسئله انحصار، از باب لزوم تبعیت است و قصد قربت، و مسئله صحت و سقم و درستی علمی مطالب از قبیل آثار وضعی است كه عقلاً تخصیص بردار نیست.

اولا همان گونه كه گفتم، آنها فرموده اند آنچه از غیر این بیت خارج شده است، باطل است. ضمن آن كه با وجود بودن همه حقایق نزد اهل بیت علیهم السلام چه ضرورتی برای رجوع به متون یونانی وجود دارد؟

ببینید اینكه چه ضرورتی برای آشنایی با فرهنگ بیرونی اسلام وجود دارد یك مطلب است كه در ادامه بحث به آن خواهیم پرداخت، فعلاً مسئله این است كه آیا چون ائمه فرموده اند حق در نزد ماست، پس فرهنگ و معارف از غیر خاستگاه اسلامی الزاماً باطل است، این حرف غلطی است و لازمه فرمایش ائمه نیست و مخالف عقل صریح است. عرض كردم كه بعداً وارد بحث محتوایی خواهیم شد. فعلا می خواهیم بگوییم اگر یك كسی ادعای اسلام بكند و واقعا بخواهد مبانی فكری و دستورهای عملی اش را از دیگرا ن بگیرد این شخص نمی تواند ادعای پیروی از اسلام و تشیع را بكند. یعنی اگر كسی می خواهد به حقی برسد و مطلبی در خاندان اهل بیت و پیامبر است مسلما حق این است حالا دیگران هم اگر سخن حقی گفته اند حد اكثر حرف اینان را زده اند. منتها حالا اگر كسی این قید را از خودش بردارد و بگوید ما می رویم از دیگران حق را می شنویم و می گوییم اهل بیت هم مثل دیگران اند این منطق تبعیت از ولایت و منطق اسلامی عبودیت نیست. البته ممكن است منطق علمی باشد یعنی یك عالم بگوید  فرقی نیست. و حرف اینها هم درست است و حرف آنها هم درست است.

منطق علمی هم نیست. اتفاقا بحث اهل بیت علیهم السلام بر سر علم و همین منطق علمی است كه منطق علمی درست آن است كه شیعیان ما باید علم و معرفتشان را از غیر ما نگیرند.

نه از منظر علمی معنایش این نیست كه دیگران باطل می گویند. معنایش این است كه شما آخر سر به آن چیزی می رسید كه اهل بیت گفته اند و اگر سراغ دیگران بروید، ممكن است صد تا غلط هم بشنوید اما نهایتا به این می رسید.

حالا با همین مقدماتی كه شما می فرمایید سئوال این است كه من به عنوان یك شیعه می توانم بروم سراغ ارسطو و از او اصول دینم را و خدا شناسی و انسان شناسی و جهان شناسی ام را بگیرم و او  را معلم اول خودم بدانم ؟

ما در اینجا دو تا مطلب داریم. یك مساله این كه ببینیم اصلا فلسفه یونان چیست و نسبتش با فلسفه الهی چیست؟ حال با فرض این كه این فلسفه درست و حق بود، بحث این است كه با وجود معارف اهل بیت اساسا چه نیازی به این فلسفه داریم؟ در اینجا باید ببینیم نسبت عقل با فلسفه چیست، یعنی نسبت عقلانیت با فلسفه را روشن كنیم و بعد ببینیم كه آیا ما در رجوع به متون نقلی تا چه مقدار احتیاج به مبادی عقلی داریم. یعنی نسبت مبادی عقلی با متون نقلی چیست؟ و دانستن و آگاهی از فرهنگ عقلانی بشر چه مقدار كمك به فهم صحیح قرآن كریم و معارف اهل بیت علیهم السلام می كند. اینها مطالب مهمی است كه باید در باره آن بحث كنیم.

من اولین مطلبی را كه می خواهم به عنوان مقدمه بحثهای بعدی مطرح كنم این است كه یك جفای عمومی نسبت به فلسفه یونان شده و تصور بر این است كه فلسفه سقراط و افلاطون و ارسطو فلسفه های بشری و غیر الهی است . اما ادعای بنده این است كه بر خلاف آنچه كه رایج است فلسفه یونان به تمام معنی الكلمه الهی است و كوچكترین تفاوتی با تعلیمات قرآن كریم و تعالیم ائمه اطهار ندارد و همان ها است و البته از حیث علو و دنو و مرتبه و درجه مسلما تفاوت دارد. یعنی در قرآن كریم و كلمات ائمه اطهار چنان موشكافی هایی شده است كه در هیچ جای دیگری نبوده است ولی اینها یك نسبت طولی متكامل با هم دارد. مثل اینكه شما ریاضیات را در مدرسه بخوانید یا در دبیرستان بخوانید و یا در دانشگاه ، اینها همه یك مطلب است منتها سطح مطلب بالاتر می رود و خواندن ریاضیات در دانشگاه به معنای اعراض از ریاضیات مدرسه و دبیرستان نیست. پس فعلا ما ادعایمان این است كه باید اثبات شود.

بنده علاوه بر این، ادعای دیگری هم دارم مبنی بر اینكه سقراط یك پیامبر الهی است و ادله زیادی هم در اثبات این مساله داریم و هیچ دلیلی هم بر خلافش وجود ندارد. من این مطالب را در مجامع مختلف علمی بحث كردم و مقاله ای هم در این زمینه ارائه كرده ام، كه چنانچه آن بحث به عنوان یك واقعیت پذیرفته شود، با توجه به اینكه افلاطون شاگرد فانی در استادش سقراط بوده و اصول مطالبش و نیز اصول تعلیم و تربیتش را از سقراط گرفته است، بنابراین اصولاً، به نحو صغروی نیز  این ادّعا كه فلسفه یونان یك فلسفه بیگانه با فلسفه نهفته در كلمات وحیانی و انبیاء و ائمه  علیمالسلام است منتفی می شود.

در مورد افلاطون و ارسطو، ادعای پیامبری آنان نیست اما در مورد آنها ادعای پیروی از انبیاء و فلسفه انبیاء در افلاطون به خصوص وجود دارد. افلاطون بزرگترین حكیم الهی در تاریخ است، در همه تاریخ یعنی نسبت به خود فلاسفه ما هم چنین است. و همه از سفره او فلسفه الهی را آموخته اند.

الان نكته ای كه می خواهم عرض كنم این است كه در غرب در باره افلاطون و ارسطو سه جور رویكرد وجود دارد: یك رویكرد مسیحی، یك رویكرد غیر مسیحی فلسفی و یك رویكرد سومی هم هست كه رویكرد غیر فیلسوفانه است. ما در رویكرد مسیحی به علت تعصبی كه نسبت به مسیحیت دارند اینها نمی خواهند قبول كنند كه قبل از مسیحیت هم تفكر الهی و توحیدی وجود داشته است لذا وقتی با جملاتی از افلاطون مواجه می شوند كه صراحت در توحید دارد اینها را نمی پذیرند. اینها حتی در مورد افلوطین هم با آن كه یك عارف الهی است ولی چون ردی بر تثلیث نوشته است، با او هم، مساله دارند.

نحله غیر مسیحی برای آن كه سند تمام تحولات فكری غرب به یونان  برمی گردد و در واقع چنین است كه هیچ بحثی در فلسفه و لو فلسفه جدید وجود ندارد (حتی مباحث زبان شناسی) كه در آثار افلاطون نباشد و این سخن وایتهد درست است كه تاریخ فلسفه تحشیه بر فلسفه افلاطون است؛ حال اگر این جریان فكری غیر دینی و غیر مسیحی بخواهد بگوید كه افلاطون فیلسوفی الهی است، در این صورت فاتحه غرب جدید خوانده شده است و این مرگ آنهاست كه بپذیرند سقراط پیامبر است و افلاطون هم كه شاگرد سقراط بوده است فیلسوفی الهی است؛ چون در این صورت فاتحه تفكر خود بنیاد بشری خوانده است، لذا به هیچ وجه زیر بار این نمی روند.

رویكرد سوم كه به عنوان غیر فیلسوفانه از آن یاد كردیم از آنِ هایدگر است كه یك مواجهه عرفانی با فلسفه اگر چه با نام فلسفه است. در این رویكرد، فلسفه ذاتاً یونانی و غربی است و مسئولیت وضعیت كنونی فلسفه هم مستقیماً بر عهده افلاطون است، زیرا او با عطف توجه به موجود و غفلت از حقیقت وجود، در واقع اصل و اساس خود بنیادی و سوبژكتیویته را بنا گذاشت كه مدرنیته به تمامیت و انتهای خط فكری خود رسید. البته در پایان این دوره احتضار فلسفه، با حاكمیت جریان ضد تفكر به  عنوان تفكر فلسفی یعنی فلسفه های تحلیلی و پوزیتویستی مواجه می شویم كه اینها دیگر فلسفه نیست و اتفاقاً در مدعیات خود كاملاً منطبق با جریانهای مخالف و ضد فلسفه در جامعه فعلی خود ماست....[1] - [2]

 

 

 

 

 



[1] - فصلنامه سمات

[2] - www.rajanews.com

کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است