در
کتابخانه
بازدید : 1639267تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
Expand شناسه کتابشناسه کتاب
Collapse <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (10)</span>آشنایی با قرآن (10)
Collapse <span class="HFormat">تفسیر سوره مزّمّل</span>تفسیر سوره مزّمّل
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره مدّثّر</span>تفسیر سوره مدّثّر
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره قیامة</span>تفسیر سوره قیامة
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (11)</span>آشنایی با قرآن (11)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با  قرآن (12)</span>آشنایی با قرآن (12)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (13)</span>آشنایی با قرآن (13)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (14)</span>آشنایی با قرآن (14)
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
شمر با هزار نفر در همین روز تاسوعا وارد كربلا شد. دستور ابن زیاد هم بسیار اكید و شدید بود كه به سرعت و فوریت باید اجرا بشود. عصر روز نهم است. عمر سعد برای اینكه از شمر كم نیاورده باشد و برای اینكه نزد ابن زیاد شهادت بدهند كه دستور شما را خیلی خوب اجرا كرد فورا دستور داد كه به لشكریان بگویید كه حركت كنند و همین الآن حمله كنند. نزدیك غروب آفتاب است. اباعبداللّه علیه السلام در آن وقت در جلو یكی از خیمه ها در حالی كه شمشیر را روی زانوهایش گذاشته و نشسته بود و دستهایش را روی شمشیر و سرش را روی دستش تكیه داده بود خوابش برده بود. یك وقت صدای همهمه لشكر و صدای سم اسبها و صدای بهم خوردن اسلحه برخاست، و سی هزار نفر مكمَّل شده بودند، درست مثل دریایی كه موج بزند و بخروشد. اینها هم كه [افراد جنگاورشان ] یك جمعیت 72 نفری بودند كه برخی از آنها هم بچه بودند. می گویند مردهایشان در حدود شصت نفر بیشتر نبودند، باقی دیگرشان یك عده زن و بچه بودند. زن هم زیاد نبوده، یك عده معدودی بودند. بچه هم كم بود. یعنی همه نفوسشان، زن و مرد و بچه شان شاید به صد نفر نمی رسید. آنها دور تا دور اینها بودند، حلقه را تنگتر و تنگتر كردند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج28، ص: 83
این صدا كه پیچید، زینب (سلام اللّه علیها) در درون یك خیمه بود، فورا بیرون دوید ببیند چه خبر است. تا این وضع را دید آمد سراغ ابا عبداللّه. آرام دست روی شانه اباعبداللّه گذاشت، عرض كرد: برادر جان! این صداها را نمی شنوی؟ اباعبداللّه سر را بلند كرد ولی بی اعتنا به این وضع.

ظاهرا در همین جاست كه فرمود: الآن در عالم رؤیا جدّم پیغمبر را در خواب دیدم و به من فرمود:

حسینم! تو عن قریبٍ به من ملحق خواهی شد. (حالا اینجا ببینید دیگر زینب چه حالی پیدا می كند! ) فورا اباعبداللّه از جا حركت كرد و فرمود: برادرم عباس بیاید. اباالفضل آمد با دو سه نفر از بزرگان و خیار صحابه كه از مشاهیر دنیای اسلام بودند، مثل جناب حبیب بن مظهّر و جناب زهیر بن القین. اینها همه صحابه پیغمبر بودند. فرمود: برادر! برو ببین چه تازه ای است، چه خبر است، سر شب وقت غروب اینها از ما چه می خواهند؟ ابی الفضل با این دو سه نفر رفتند و در مقابل لشكر ایستادند و اعلام كردند: بایستید، با شما حرف داریم. آنها هم ایستادند. فرمود: چه شده است، چه می خواهید؟ گفتند: امر قاطع از امیر ابن زیاد رسیده است كه حسین باید یكی از دو كار را انتخاب كند: یا تسلیم، كت بسته او را تحویل ابن زیاد بدهیم یا جنگ. فرمود: پس شما بایستید، از جای خود تكان نخورید تا من بروم با برادرم در میان بگذارم.
ابی الفضل می داند و شك ندارد كه حسین چه راهی را انتخاب كرده است ولی به قدری در مقابل اباعبداللّه باادب است كه هرگز نمی خواهد از طرف خودش حرف بزند، می خواهد پیغام اباعبداللّه را برساند. برگشت ولی آن دو نفر ایستادند، شروع كردند به صحبت كردن، پند و اندرز دادن، نصیحت كردن. اباالفضل بازگشت و گفت: برادرجان! چنین می گویند، حالا هرچه امر می فرمایید من همان را بگویم. فرمود: اما تسلیم، محال است كه من دست تسلیم. . . (گریه استاد) من می جنگم تا در راه خدا شهید بشوم، ولی فقط یك موضوع هست تو با اینها در میان بگذار و آن اینكه الآن سر شب است، جنگ را بگذارند برای فردا. برادرجان! خدا خودش می داند كه من كه این جمله را می گویم نه برای این است كه می خواهم شهادت را به تأخیر انداخته باشم بلكه می خواهم امشب را تا صبح با خدای خودم نماز بخوانم و راز و نیاز كنم. حضرت ابی الفضل برگشتند و فرمودند: برادرم می گوید من جنگ را انتخاب كردم ولی ما فقط یك استدعا از شما داریم، می پذیرید یا نه؟ و آن این است كه امشب را به ما مهلت بدهید. عده ای فریاد كردند كه خیر مهلت نه، امیر گفته است كه بعد از اینكه نامه من رسید معطل نشوید. یك عده هم گفتند چه عجله ای است برای امشب، باشد فردا. در میانشان اختلاف افتاد. یكی از رؤسای خود آنها كه رویش حساب می كردند یكدفعه آمد جلوِ اینها ایستاد و با تغیّر گفت: آخر شرم و حیا هم خوب چیزی است، وقتی ما با كفار و مشركین می جنگیدیم اگر آنها به ما می گفتند شب را مهلت بدهید ما شب با آنها هرگز نمی جنگیدیم، حالا پسر پیغمبر خود ما از ما چنین مهلتی. . . (گریه استاد)
مجموعه آثار شهید مطهری . ج28، ص: 84
پسر سعد دید كه كار به اختلاف كشیده است و اگر روی نظر خودش پافشاری كند ممكن است كه در میان لشكر تفرقه بیفتد و بد بشود. گفت: بسیار خوب، امشب را ما مهلت می دهیم تا فردا.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است