در
کتابخانه
بازدید : 1639869تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
Expand شناسه کتابشناسه کتاب
Collapse <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (10)</span>آشنایی با قرآن (10)
Collapse <span class="HFormat">تفسیر سوره مزّمّل</span>تفسیر سوره مزّمّل
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره مدّثّر</span>تفسیر سوره مدّثّر
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره قیامة</span>تفسیر سوره قیامة
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (11)</span>آشنایی با قرآن (11)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با  قرآن (12)</span>آشنایی با قرآن (12)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (13)</span>آشنایی با قرآن (13)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (14)</span>آشنایی با قرآن (14)
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
چون تازه فوت كرده است و آن تجلیلی كه شایسته آن مرد بزرگ بود نشد، چه مانعی دارد اسمش را ببرم. یكی از مردان بسیار خوب و نیكی كه ما در عمر خودمان دیدیم، از همین تیپ مردانی كه واقعا مخلص و اهل اللّه بود، آقای حاج آقا رحیم ارباب بود در اصفهان. مرد بسیار بسیار پاكی بود.

ایشان مصداق «اَلْمُؤْمِنُ غِرٌّ كَریمٌ» [1]بود یعنی اینقدر مرد بزرگوار و شریف و پاك نفسی بود كه [نمی توانست افراد بی صفا را باور كند. ] بعضی اشخاص آنقدر صفا دارند كه نمی توانند افراد بی صفا را باور كنند و احیانا ممكن است در یك جریانی از این افراد بی صفا فریب بخورند یعنی آنها اینها را به یك شكل خاصی فریب بدهند. ولی در اینكه خود این مرد یك صداقت و یك حقیقت فوق العاده ای داشت، من هیچ شك و شبهه ای ندارم.
من سال 20 و 21 تابستانها را به اصفهان رفتم و مخصوصا در سال 21 یادم هست كه به درس ایشان هم كه كفایه می گفت رفتم. پیرمرد بود. وقتی كه فوت كرد تقریبا صد سال داشت. باز هم خدمت ایشان رسیده بودم، در دو سال پیش كه تابستان به اصفهان رفته بودم. چون ایشان چشمش را عمل كرده بود و بد هم عمل كرده بودند و چشمش نابینا شده بود و بیماری مثانه هم داشت و با لوله ای كه كار گذاشته بودند ادرار می كرد، روی تخت خوابیده بود ولی در غیر از این دو قسمت سالم بود و افاضه می كرد. می نشستند سؤال می كردند، جواب می داد. من رفتم خدمت ایشان و در آن جلسه خیلی سؤال و جواب با ایشان كردیم. از وضعش، از زندگی اش پرسیدیم.
جریانی را از زندگی خودش نقل كرد كه واقعا عجیب بود. از ایشان سؤال كردم كه آیا شما نجف هم مشرف شده اید یا نه؟ چون یك وقتی از مرحوم آخوند چیزی در آن درسش نقل كرد، من خیال می كردم خیلی نجف بوده. گفت: بله من نجف رفتم ولی موفق نشدم زیاد بمانم، كمی ماندم مریض شدم و برگشتم. بعد این جریان را نقل كرد، گفت كه من وقتی می خواستم به نجف بروم استخاره كردم، آیه ای آمد كه شاید آیه خوب نبود، نمی دانم خوب بود یا خوب نبود. ولی من از بس خودم دلم می خواست به نجف بروم، استخاره را به گونه ای توجیه كردم، گفتم خوب است.

رفتم به عراق. ولی آب و هوای آنجا به من نساخت و مریض شدم، یك كسالت فوق العاده سختی.

یازده شبانه روز من در حال اغما بودم كه اصلاً نفهمیدم من در این دنیا بوده ام. مدتی از آن هم كه در حال اغما نبودم در حال نیمه اغما بودم. نماز می خواندم، خودم درست نمی فهمیدم كه در نماز چه می گویم. وقتی خوب شدم برادرم به من گفت: آقا رحیم! آیا تو می دانی چگونه نماز می خواندی؟ گفتم: نه. (یك دیوانه ای را در اصفهان نام برد مثلاً آقا علی دیوانه كه حرفهایش معلوم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج28، ص: 52
نبود. ) گفت تو شده بودی مثل آقا علی دیوانه. گفتم: چطور؟ گفت: این آقا علی دیوانه در مسجد حكیم كه نماز می خواند این جور نماز می خواند؛ مثلاً می رفت به ركوع، خیلی با صدای غرّا می گفت: سبحان ربی العظیم و بحمده، سبحان ربی العظیم و بحمده، بعد می گفت: باز هم سبحان ربی العظیم و بحمده، باز هم سبحان ربی العظیم و بحمده! (خنده حضار) گفت: تو مدتی این طور نماز می خواندی.
گفت: اطبا جواب كرده بودند. آماده شده بودند كه امروز- فردا غسل و كفن كنند و حتی محل قبر آماده شده بود. گفت: برادرم رفته بود پیش یك سیدی كه داماد مرحوم آخوند ملا حسینقلی همدانی بوده، كه خود آخوند از بزرگان بوده است. وضع مرا گفته بود كه برادر من به این حال شده.

او گفته بود: تو باز هم منتظری؟ ! باز هم معطلی؟ دیگر از طبیب كاری ساخته نیست. چرا به حضرت متوسل نمی شوی؟ ! (این گفتن او روحی به وی داده بود) و گفت: خود این سید بزرگوار مقدار كمی تربت اصلی حضرت سیدالشهدا داشت، گفت: برو، متوسل باش، و از این تربت مقداری طبق معمول در آب می ریزی، از آن آبی كه با این تربت قهرا تماس پیدا كرده مقداری به حلق او بچكان.
برادرم گفت: ما اول رفتیم در حرم مطهر متوسل شدیم و بعد آمدیم و تو كَالمیّت افتاده بودی، همان تربت را یك مقدار در آب ریختیم، با قاشق چای خوری دهانت را باز كردیم و در دهانت ریختیم. من همین طور بالای سر تو نشسته بودم، فقط یك نفس می آمد. سحر نگاه كردم دیدم كه این پیشانی تو برق می زند. دست زدم دیدم كمی عرق كرده ای، و بعد خوب شدی. این مرده ای كه دیگر همه چیزش را آماده كرده بودند خوب شد! و بعد به ایران آمدیم.

[1] - . وسائل الشیعه ج /12ص 18.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است