در
کتابخانه
بازدید : 1556663تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
Expand شناسه کتابشناسه کتاب
Expand <span class="HFormat">مرحله ی نهم</span>مرحله ی نهم
Expand <span class="HFormat">ادامه ی مرحله ی هفتم</span>ادامه ی مرحله ی هفتم
Expand <span class="HFormat">مرحله ی هشتم</span>مرحله ی هشتم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
آنوقت اینجا مسأله ای دیگر مطرح می شود و آن این است: اصلا آیا صحیح است كه بگوییم «در یك قوه اقتضای حركت است» ؟ یعنی آیا حركت می تواند مقتضای علتی باشد؟ علمای امروز و احیانا قدمای ما مسأله را به صورتی طرح می كنند كه گویی حركت مقتضای یك علت است؛ خود ما هم گاهی به این تعبیر می گوییم [1]:

«طبیعتی لازم است كه مبدأ میل مستقیم یا مستدیر باشد؛ طبیعت علت است و حركت معلول» . این، تا اندازه ای حرف درستی است، ولی آیا طبیعت می تواند اقتضای نفس حركت را داشته باشد؟ یا نه، حركت طلب است نه مطلوب. حركت طلب است. اگر می گوییم «در یك جسم (یا در یك نفس؛ فرقی نمی كند، در یك مبدأ) اقتضای حركت هست» معنایش این نیست كه این فقط حركت را اقتضا دارد و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 622
می خواهد حركت كند. این مثل این است كه در مورد یك ذی شعور بگوییم «این می خواهد طلب داشته باشد» . «طلب» معنای حرفی است. «طلب» بدون مطلوب محال است؛ یعنی طلب همیشه وسیله است برای مطلوب. در فاعل اقتضای مطلوبی است كه حركت وسیله ای است برای آن. این همان غایت داشتن حركت است.

حركت بدون غایت محال است و محال است مقتضی حركت، مقتضی غایتی برای حركت نباشد. غلط است كه بگوییم «در این جسم اقتضای حركت رو به بالاست» و مقصودمان این باشد كه فقط می خواهد رو به بالا حركت كند. حركت طلب است و اگر در چیزی اقتضای حركتی باشد حتما به این معناست كه در آن، اقتضای غایتی است كه حركت وسیله آن است. نظر قدمای ما هم همین است و اگر طور دیگری تعبیر می كنند با توجه به این مطلب است [2]، و حتی از تعریفی كه خود ارسطو هم برای حركت كرده معلوم می شود به این نكته توجه داشته است. در تعریف حركت گفتند:

الحركة كمال اول لما بالقوة من حیث إنّه بالقوة؛ یعنی حركت كمال اول است، نه كمال ثانی. «كمال اول است» یعنی طلب است. حركت كمال است از آن جهت كه شئ تا وقتی ساكن است حتی در متحرك بودن هم بالقوه است، پس وقتی حركت می كند، از قوه ای به فعلیتی می رسد كه همان فعلیت طلب باشد. ولی خود حركت كه طلب است، كمال نهایی نیست، بلكه كمالی است به سوی كمال دیگر، كه همان هدف است. و لهذا حركت كمال اول است. و هر چه كه كمال اول باشد، همیشه بین القوة و الفعل است. كمال ثانی فعلیتی است كه پایان حركت است. حركتی كه غایت نداشته باشد [محال است. ] (غایت یعنی پایان به معنای فلسفی، نه پایان به این معنا كه استمرارش خاتمه پیدا كند. ) و لهذا [حكما] با اینكه حركت فلك را غیرمتناهی می دانستند، نمی گفتند حركت فلك یك طلب بلا مطلوب است، بلكه می گفتند: در هر مرتبه ای از این حركت یك مطلوب است؛ یعنی تجدد وضع و حال است. مثل كسی كه حركت می كند و از نفس حركت ابتهاج پیدا می كند؛ این به این معناست كه هر حركتی، برای او بهجتی ایجاد می كند؛ پس هر حركتی مقدمه یك بهجت است، والاّ امكان ندارد كه انسان حركت كند برای اینكه می خواهد حركت كند.
این فلسفه «پوچی» كه در دنیا پیدا شده، بر همین اساس پیدا شده؛ یعنی وقتی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 623
حركت را بر این مبنا شناخته اند كه حركتْ اصل در عالم است و خودش غایت هم هست، نتیجه این می شود كه واقعا جز سرگردانی چیز دیگری نیست. اگر در عالم، طلب باشد ولی مطلوب نباشد، یعنی اگر عالم تكرار مكررات باشد، از نقطه ای حركت كند و دوباره به همان نقطه برگردد بدون اینكه طبیعت غایتی داشته باشد كه حركت طلب آن غایت باشد، این جز سرگردانی و پوچی و بی هدفی و جز بی جواب ماندن همه سولات چیز دیگری نیست. این مثل این است كه انسانی به دور خودش بچرخد و وقتی از او می پرسیم «چرا می چرخی؟ » بگوید: می چرخم برای اینكه بچرخم. در اینجا سول «چرا می چرخی؟ » جواب داده نشده؛ [چون ] چرخ زدن وسیله ای است برای چیز دیگر.
به عقیده [حكما] حركت، در طبیعت خودش مطلوب نداشتن را نمی پذیرد. كل عالم هم به سوی یك مطلوب كه معاد است حركت می كند؛ یعنی طبیعت كه ماهیتش حركت است، إلی اللّه المصیر است و به سوی حقیقتی است كه مطلوب آن است.
وقتی این طور باشد، مطلب شكل دیگری پیدا می كند و باید این طور بگوییم:

در طبیعت اقتضای مطلوبی هست؛ یعنی دیگر نمی گوییم «طبیعت اقتضای حركت دارد» بلكه می گوییم: طبیعت اقتضای غایتی دارد و برای رسیدن به غایت احتیاج به مانع ندارد و آن مقدار مانعی كه لازم است، وسیله را برای طبیعت می سازد [3]؛ یعنی مقتضی مطلوب را می خواهد و حتی اگر در لا زَمان صورت می گرفت، از نظر مقتضی فرق نمی كرد. مغناطیس كه آهن را جذب می كند، این گونه نیست كه در آن، اقتضای این باشد كه آهن مسافتی را طی كند تا به آن برسد. در مغناطیس اقتضای این است كه آهن نزد آن باشد و اگر به فرض محال امكان داشت آهن آناً بدون اینكه مسافتی طی كند و زمانی در بین باشد (یعنی به نحو طفره محال) به مغناطیس بچسبد، مغناطیس به غایتش رسیده بود.
بنابراین اشكالی كه به آن صورت مطرح كردیم، مرتفع می شود؛ یعنی اگر كسی به حرف خواجه این طور اشكال كند كه «مگر امكان دارد شرط تحقق غایت، وجود مقداری مانع باشد؟ » می گوییم: این مانع، برای غایت نیست، بلكه برای وسیله است، و در واقع برای وسیله هم نیست، بلكه تحقق وسیله مشروط به دو چیز است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج12، ص: 624
پس اشكالی كه به آن صورت مطرح كردیم، مرتفع می شود.

[1] - . البته وقتی جای تحقیق مطلب باشد به این صورت نمی گویند.
[2] - . در اسفار هم مكرر این مطلب را خواندیم.
[3] - . وقتی این گونه گفتیم، سطح اشكال قدری ساده تر می شود، ولی باز هم باید روی آن كار كرد.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است