عطف به ورقه «اصالت انسان یا اومانیسم- سقوط انسان در غرب»
(ورقه های انسان) ، در مقاله «در جستجوی چشمه ی طوفان» در مجله
كاوه ی جدید مورخه بهمن 53 می نویسد:
«در تاریخ جهان چهار تن هستند كه با عرضه تئوریهای انقلابی
خویش نظام فكری بشر را درهم ریخته اند. این چهار تن عبارتند از
كپرنیك، داروین، فروید و ماركس. كپرنیك اعلام كرد كه زمین مركز
كائنات نیست بلكه سیاره حقیری است كه دور یكی از حقیرترین
ثوابت جهان می چرخد. داروین گفت انسان تافته جدا بافته نیست و از
تكامل موجودات دیگر به وجود آمده است و اگر خط تكامل او را در
جهت عكس طی كنیم لاجرم به حقیرترین جانوران كره خاكی
خواهیم رسید. فروید گفت اراده آدمی در اعمال او اثری ناچیز دارد و
آزاده ترین خلق روزگار نیز اسیری حقیر در كف ناخودآگاه مقتدر
خویش است. و بالاخره ماركس اعلام داشت كه دوران كامروایی
بردگان (كذا) ثروت به سر آمده است زیرا خود به دست خویش گور
خویش را می كنند. » .
ولی اگر بخواهیم از زاویه مقام انسان نزد انسان و اعتماد انسان به
شخصیت نوعی خودش مطلب را مورد توجه قرار دهیم، باید بگوییم
[این چهار نظریه هیچ كدام برای انسان اصالت و ارزشی قائل نیستند. ]
نظریه كپرنیك از آن جهت كه تصور می شد غایت خلقت و گل سرسبد
بودن انسان بستگی دارد به گردش افلاك به دور كره زمین؛ پس از
سقوط زمین از مقام مركزیت، انسان هم سقوط كرد. نظریه داروین نیز
از آن جهت كه معلوم شد انسان خدا نژاد نیست، حیوان نژاد است. و
جلد یك . ج1، ص: 336
نظریه فروید، هم از جنبه آزادی و اختیار و هم از جنبه اینكه محرك
انسان در كارهای بزرگ مخصوصاً عامل جنسی است، یعنی غرایز
عالی انسان مورد انكار واقع شد. و نظریه ماركس نیز از جهت انكار
غرایز عالی انسانیت و از نظر اینكه محرك تاریخ بنیاد اقتصادی جامعه
و تكامل ابزار تولید شناخته شد