در
کتابخانه
بازدید : 2836761تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (1)</span>آشنایی با قرآن (1)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (2)</span>آشنایی با قرآن (2)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با  قرآن (3)</span>آشنایی با قرآن (3)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (4)</span>آشنایی با قرآن (4)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (5)</span>آشنایی با قرآن (5)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (6)</span>آشنایی با قرآن (6)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (7)</span>آشنایی با قرآن (7)
Collapse <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (8)</span>آشنایی با قرآن (8)
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی طلاق</span>تفسیر سوره ی طلاق
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی تحریم</span>تفسیر سوره ی تحریم
Collapse <span class="HFormat">تفسیر سوره ی ملك</span>تفسیر سوره ی ملك
Expand تفسیر سوره ی ملك (1) تفسیر سوره ی ملك (1)
Expand تفسیر سوره ی ملك (2) تفسیر سوره ی ملك (2)
Expand تفسیر سوره ی ملك (3) تفسیر سوره ی ملك (3)
Collapse تفسیر سوره ی ملك (4) تفسیر سوره ی ملك (4)
Expand تفسیر سوره ی ملك (5) تفسیر سوره ی ملك (5)
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی قلم</span>تفسیر سوره ی قلم
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (9)</span>آشنایی با قرآن (9)
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
داستان مرگ مأمون داستان عجیبی است. مسعودی در مروج الذهب می نویسد كه مأمون در یكی از جنگهایش (گویا با روم جنگیده بود) [1] با یك لشكر فوق العاده جرّاری لشكركشی كرده بود؛ در حدود صد هزار نفر سپاهش شمرده می شدند.

دشتی را در همین قسمتهای شمال سوریه نام می برد به نام «پرسوس» كه دشت بسیار باصفایی بود. وقتی مأمون برمی گشت، این دشت باصفا را دید، خیلی خوشش آمد، دستور داد همین جا اطراق شود. چشمه ی بسیار بزرگی آنجا بود و آب بسیار سردی از زمین می جوشید. این چشمه به قدری باصفا بود كه آن ریگهای زیر كاملاً پیدا بود. دستور داد تخت و خرگاهش را همان جا زدند. نشسته بود و غرق در خیالات و افكار خودش بود. در این بین، در همان جلوی چشمه كه استخرمانندی بود ناگهان یك ماهی سفید بسیار زیبایی پیدا شد. مأمون هوس كرد همین ماهی را بگیرند و كباب كنند. گفت: غوّاص بیاید این را بگیرد. فوراً مردی آمد و خودش را در آب انداخت و این ماهی را در همان داخل آب گرفت (غوّاص خیلی ماهری بود) و به دست مأمون داد. چون حیوان هنوز زنده بود یك تكانی به خودش داد و دوباره پرید در آب. آبی به بدن مأمون پاشید. دو مرتبه غوّاص پرید كه ماهی را بگیرد، و گرفت. ولی بعد از آنكه همین آب از بدن این ماهی به بدن مأمون پاشید- چون سرد بود یا وضع دیگری داشت- یك حالت رعشه ای در او پیدا شد یعنی احساس لرز كرد. ماهی را گرفتند و بعد دستور داد كباب كردند. مأمون احساس كرد كه حالش خوش نیست، سرما سرمایش می شود، و كم كم تب كرد. طبیب آوردند و بستری شد.

دم به دم بر تبش افزوده می شد. هر چه رویش لحاف و چیزهای گرم كننده می انداختند، می گفت: بیشتر مرا بپوشانید سرمایم می شود. هر چه می انداختند دیگر فایده نمی كرد.
«بُختیشوع» و «ابن ماسویه» دو طبیب درجه اول بودند كه همراهش بودند، آمدند و او را كاملاً معاینه كردند. چیزی تشخیص ندادند و نتوانستند بفهمند. بعد از مدتها یك عرق خاصی و یك رطوبت لزج و چسبنده ای از بدنش بیرون آمد؛ یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 538
حالت عجیبی كه باز آنها نفهمیدند چیست. آن ماهی كه اساساً خورده نشد. یك یا دو شبانه روز به همین حال بود. اینها هرچه كوشش كردند كه این بیماری را تشخیص بدهند نتوانستند. معالجاتی كردند ولی مؤثّر واقع نشد. دیگر كم كم خود مأمون هم احساس كرد قضیه خطری است. این دو طبیبش نصرانی بودند. یك نبضش به دست یكی بود و نبض دیگرش به دست دیگری. یك نفر آمد به بالین مأمون و به او گفت كه ذكر خدا بگو، شهادتین بگو. ظاهراً ابن ماسیه گفت: حالا وقت حرف زدن نیست. مأمون بدش آمد و فكر كرد كه این چون مسیحی است نمی خواهد او دم مرگ شهادت بگوید. همین طور كه دستش به دست او بود، دستش را كشید و با مشت محكم به سینه ی پزشك كوبید كه تو چرا چنین حرفی زدی؟
بالاخره معالجات مؤثر نشد. شب شد. مأمون گفت كه این تخت مرا بگیرید و ببرید بالای آن تپه روی بلندی. بردند روی بلندی. از بالای آن بلندی به تمام لشكرگاه مشرف بود. شب بود و هر گروهی در یك جا جمع شده و آتشی روشن كرده بودند. آنها هم بی خبر كه الآن به سر مأمون بدبخت چه آمده است. مأمون نگاه كرد دید تمام این دشت، چند فرسخ در چند فرسخ، همین طور آتش و چراغ روشن است؛ دید این دشت را سپاهیان مأمون پر كرده اند. حالا یك چنین لشكری و یك چنین قدرتی دارد و اینچنین در مقابل یك بیماری كه ریشه اش معلوم نیست عاجز و ناتوان است. می گویند: در همان حال سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: «یَا مَنْ یَبْقی مُلْكُهُ اِرْحَمْ مَنْ لا یَبْقی مُلْكُهُ» ای كسی كه مُلكش باقی است رحمی بكن به این بدبختی كه مُلكش فانی است. ولی این حالتش مثل حالت فرعون در دم آخر است (آلْآنَ وَ قَدْ عَصَیْتَ قَبْلُ) [2].

[1] . آن زمان، استانبول فعلی و قسطنطنیه ی قدیم مركز روم بوده است و این قسمت سوریه و اطراف آن تقریباً مرز دنیای اسلامی شمرده می شد، بعد در دوره های سلاطین عثمانی و سلطان محمد فاتح بود كه آن مناطق را فتح كردند و خلافت شرقی مسیحیت را برچیدند.
[2] . یونس / 91.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است