در
کتابخانه
بازدید : 2836724تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (1)</span>آشنایی با قرآن (1)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (2)</span>آشنایی با قرآن (2)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با  قرآن (3)</span>آشنایی با قرآن (3)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (4)</span>آشنایی با قرآن (4)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (5)</span>آشنایی با قرآن (5)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (6)</span>آشنایی با قرآن (6)
Collapse <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (7)</span>آشنایی با قرآن (7)
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی صف</span>تفسیر سوره ی صف
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی جمعه</span>تفسیر سوره ی جمعه
Collapse <span class="HFormat">تفسیر سوره ی منافقون</span>تفسیر سوره ی منافقون
Expand <span class="HFormat">تفسیر سوره ی تغابن</span>تفسیر سوره ی تغابن
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (8)</span>آشنایی با قرآن (8)
Expand <span class="HFormat">آشنایی با قرآن (9)</span>آشنایی با قرآن (9)
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
عبداللّه بن ابی و اصحابش كه ما اینها را «گروه منافقین مدینه» اصطلاح می كنیم تظاهر به اسلام می كردند ولی در باطن مسلمان نبودند، این امر را مخفی می كردند، فوق العاده هم مخفی می كردند، قرآن بود كه آشكار كرد نه اینكه آشكار هم بود، چون اینها در جماعت مسلمین شركت می كردند، از مال خودشان به عنوان زكات در بودجه ها و در جنگها كمك می كردند و حتی در جنگها شركت می كردند؛ فقط در جاهایی كه فكر می كردند ضربه شان مؤثر است خودشان را نشان دادند. یكی در احد بود كه كفار قریش [به سوی مدینه ] آمده بودند و قدرتشان هم خیلی زیاد بود و اینها حس كردند جای این است كه می شود اسلام را حسابی كوبید، ثلث جمعیت از اتباع همین عبداللّه بن ابی به یك بهانه ی كوچكی یكمرتبه برگشت، انشعاب كرد و آمد به مدینه.
مورد دیگر قصه ی غزوه ی بنی المصطلق است. بنی المصطلق گروهی مشرك بودند.

به پیغمبر اكرم خبر رسید كه اینها دارند جمعیت جمع می كنند و عن قریبٍ به مدینه حمله می كنند. پیغمبر اكرم پیشاپیش حركت كرد و با اصحاب خودشان رفتند و با اینها جنگیدند و اینها را بكلی شكست دادند و وضع آنها بكلی از بین رفت. آنجا چاه آبی بود به نام مُرَیصیع. در عربستان كه آب كم پیدا می شود، محلی كه اُتراق می كنند باید جایی باشد كه آب باشد. از آن چاه آب می كشیدند، هوا هم خیلی گرم بود، پیغمبر اكرم در یك جایی كه سایه ی درختی بود استراحت كرده بودند، هر كسی یك جایی رفته بود. عمر یك نوكر مانندی داشت به نام جحجاح كه چون عمر از مهاجرین بود این هم قهراً وابسته به مهاجرین می شد، یك مرد دیگری هم از انصار در همین ردیف آدمها، دو نفری آمده بودند سر چاه آب بردارند، نوبت را رعایت نكردند، حالا كدام یك بی نوبتی كرد ننوشته اند، همزمان دلوها را فرستادند به ته چاه. دلوها به همدیگر پیچید و خلاصه با همدیگر حرفشان شد. جحجاح كه نوكر عمر بود با سیلی، محكم زد به صورت این مرد انصاری به طوری كه صورتش خونی شد. او هم فریاد كشید و از انصار، از خزرج، قبیله ی خودش، كمك خواست؛ این هم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 322
از مهاجرین كمك خواست. یك عده به هواخواهی این و یك عده به هواخواهی آن آمدند و عن قریب بود كه فتنه ی بزرگی پیدا بشود. عبداللّه بن ابیّ منافق خبردار شد، آمد كه قضیه چیست؟ گفتند سر آب برداشتن، این مرد مهاجر آمده این مرد مدنی را سیلی زده صورتش را خونی كرده. عبداللّه اینجا دیگر تاب نیاورد، شروع كرد به شعار دادن، گفت گناه ما بود، تقصیر ما بود كه اینها را به مدینه راه دادیم، به آنها جا دادیم، پول دادیم، به ما گفتند نماز بخوانید نماز خواندیم، گفتند زكات بدهید زكات دادیم، حالا كارشان به جایی رسیده كه می آیند كتكمان می زنند. بعد مثلی را ذكر كرد شبیه آنچه كه سعدی در گلستان آورده، گفت این حرفی است كه در مثل می گویند: سگت را سیر كن تا آخرش تو را بدرد:
یكی بچه ی گرگ می پرورید
چو پرورده شد خواجه را بردرید
ما اینها را آورده ایم سر سفره ی خودمان نشانده ایم، حالا كه سیرشان كرده ایم به ما پریده اند، به خدا قسم همین قدر كه من پایم به مدینه برسد آنوقت خواهید دید كه آن عزیزتر ذلیل تر را، آن قوی ضعیف را بیرون خواهد كرد [1]. می خواست بگوید من بروم مدینه پیغمبر را از مدینه بیرون می كنم. نوجوانی بود ده پانزده ساله به نام زید بن ارقم كه بعد هم اسمش خیلی در تاریخ اسلام می آید. زید بن ارقم خودش از انصار بود، وقتی كه این را شنید عصبانی و ناراحت شد، شروع كرد به پرخاش كردن به او. گفت این فضولیها چیست كه می كنی؟ ! درباره ی پیغمبر چنین حرفی می زنی؟ ! آمد خدمت پیغمبر اكرم، گفت: یا رسولَ اللّه من در یك مجمع خصوصی كه این افراد حضور داشتند بودم كه عبداللّه بن ابی چنین حرفی زد. پیغمبر اكرم فرستاد عبداللّه بن ابی بیاید. عبداللّه آمد و شروع كرد به قسمهای غِلاظ و شِداد خوردن كه من چنین حرفی نزدم، به من بسته اند، خودم مسلمانم، من مؤمنم، این بچه بیخود آمده این سخن را گفته. دیگرانی هم كه از انصار آنجا بودند شروع كردند به معذرت خواهی: یا رسول اللّه این بچه است، حالا ممكن است اشتباه كرده باشد، ممكن است كه روی غرضی گفته باشد و شما به حرف این بچه ترتیب اثر ندهید. پیغمبر اكرم آنجا چیزی نگفتند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 323
همان جا بود كه عمر آمد گفت: یا رسول اللّه عبداللّه بن ابی را بكش، او كه منافق است، خودت می دانی كه منافق است. فرمود من اگر این را بكشم بعد مردم خواهند گفت محمد اصحاب خودش را دارد می كشد. یك وقت دستور داد حركت كنید برویم. حالا هوا خیلی گرم است و هیچ وقت پیغمبر در آن ساعت دستور حركت نمی داد، معمولاً صبر می كردند شب بشود، هوا خنك بشود. عده ای از بزرگان انصار، سعد بن عُباده از اوس و حُصَید بن حُضَیر از خزرج، آمدند و گفتند: یا رسول اللّه شما هیچ گاه این وقت حركت نمی كردید، چطور این وقت؟ فرمود مگر نشنیدید كه رفیقتان چه گفته است؟ چه گفته یا رسول اللّه؟ چنین حرفی را زده. گفتند یا رسول اللّه- به تعبیر من- غلط كرده، عزیز تو هستی، ذلیل اوست. فرمود به هر حال من باید بروم. تا گفتند پیغمبر اكرم حركت كرد، همه حركت كردند. آن روز را تا شب حركت كرد و توقف نكرد، آن شب را هم تا صبح رفت و جز اوقات نماز توقف نمی كرد. فردایش هم باز آنقدر حركت كرد كه آفتاب تابید. چنان این مردها و مركبها ذلّه [2] شدند كه نوشته اند همین قدر كه دستور داد پایین بیایند هر كس كه پایین آمد [نقش بر زمین شد. ]
سیره نویس ها و همان اصحاب نقل كرده اند كه پیغمبر عمداً این كار را كرد.

فهمید كه الآن این قضیه حرفش در میان اصحاب بازگو می شود، او یك چیز می گوید این یك چیز می گوید، بسا هست او یك طرف را می گیرد این یك طرف را می گیرد، یك عده می گویند عبداللّه بن ابی چنین كاری كرده یك عده می گویند او چنین كاری نكرده، همینها بعد سبب لجبازی ها و اختلاف می شود. خواست به آنها مجال حرف زدن و فكر كردن در این موضوع ندهد تا قضیه حل شود. حدود بیست و چهار ساعت یكسره حركت كرد تا رسید به محلی كه باز هم به مدینه نزدیك بود، كه تا دستور داد پایین بیایید همین جور همه افتادند و هنوز سرشان به زمین نرسیده بود خوابشان برد. در همین حال بود كه این سوره نازل شد و نظر زید بن ارقم را تأیید كرد.
از آن طرف، عبداللّه بن عبداللّه بن ابی یعنی پسر همین عبداللّه كه یك مرد مسلمان قویّ الایمانی بود آمد گفت: یا رسول اللّه من شنیده ام پدرم چنین حرفی گفته
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 324
است. اگر پدرم مستحق كشتن است و تو فرمان قتلش را می دهی، به خودم بده. بعد گفت: یا رسول اللّه همه می دانند، تمام آشنایان می دانند كه من از نظر عاطفه ی پدر و مادری كسری ندارم، بر عكس هیچ كس به اندازه ی من پدر دوست نیست، من پدرم را به حساب عاطفه ی پدری فوق العاده دوست دارم (این را صریح گفت) ولی اگر شما فرمان بدهید بكشم می كشمش. دلم هم نمی خواهد كس دیگر بكشد برای اینكه پدرم را خیلی دوست دارم، می ترسم یك مؤمنی او را بكشد، بعد من هر وقت او را ببینم چون قاتل پدرم را می بینم تحریك بشوم، یك وقت گول بخورم آسیبی به او به عنوان قاتل پدر بزنم، مؤمنی را به خاطر یك كافر بكشم، بعد خودم بشوم یك كافر.

اجازه بده خودم بكشم. فرمود: نه، من دستور كشتنش را ندادم، تو هم به او نیكی كن، مادامی كه او در زمره ی ما هست به او نیكی كن.
می خواستند وارد مدینه شوند. عبداللّه، همین پسر عبداللّه بن ابی، خودش جلوتر آمد دم دروازه ی مدینه، شمشیرش را كشید و ایستاد. كسی نمی داند كه این چه می خواهد. تا پدرش رسید و گفت: ما و أنت؟ یعنی چه خبر داری، خبر تازه چیست؟ گفت خبر تازه ای نیست. حالا همه تعجب كرده اند كه این كار برای چیست. به پدرش گفت: به هر حال تو اینجا توقیف هستی، حق نداری بروی. گفت:

چرا؟ گفت: تا پیغمبر اجازه ندهد كه تو حق داری بیایی مدینه، من به تو اجازه نمی دهم. پدر را در دروازه ی مدینه توقیف كرد؛ تا پیغمبر اكرم- كه معمولاً خودشان در فاقه و در آخر اصحاب حركت می كردند و حتی گاهی تنهای تنها حركت می كردند كه اگر وامانده ای باشد در راه نماند- رسیدند. عبداللّه بن ابی رفت پیش پیغمبر به شكایت پسرش: یا رسول اللّه من مسلمانم، من چنین و چنین، پسرم به من اجازه ی ورود به مدینه را نمی دهد، می گوید تا شما اجازه ندهید نمی توانی وارد شوی.

فرمود: به او اجازه بدهید. آنوقت اجازه به او داد. آنگاه عبداللّه بن ابی آمد مدینه، چند روزی بیشتر نگذشت كه مریض شد و مرد.
شأن نزول این سوره ی منافقون این قصه است كه در اینجا در مورد عبداللّه بن ابی آمده است. بعد كه این جور شد حضرت رسول رو كردند به عمر و فرمودند: عمر! حالا این جور بهتر شد یا آن جوری كه تو می گفتی؟ اگر من عبداللّه بن ابی را آن روز كشته بودم چه فتنه ها پشت سرش بود ولی الآن به این شكل در آمد كه پسرش به او اجازه نمی دهد وارد مدینه بشود؛ یعنی این كسی كه یك روز می گفت عزیزترین
مجموعه آثار شهید مطهری . ج26، ص: 325
افراد ذلیل ترین را از مدینه اخراج خواهد كرد (روح سخنش این بود: پایم به مدینه برسد پیغمبر را از مدینه بیرون خواهم كرد) دیدیم كارش به جایی رسید كه بچه اش اجازه ی آمدن به مدینه را به او نمی داد. خیلی عجیب است! این كسی كه می گفت پیغمبر را از مدینه بیرون می كنم نزدیكترین افرادش كه پسرش بود به او اجازه نمی داد كه وارد مدینه بشود، گفت اگر بخواهی بی اجازه وارد بشوی می كشمت. اگر پیغمبر اجازه بدهد داخل مدینه بشوی اجازه می دهم و الّا من اجازه ی داخل شدن به تو نمی دهم.

[1] . حالا این را در میان جمعی می گوید كه همه از انصار و از كسان خودش هستند.
[2] . [بسیار خسته ]
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است