در
کتابخانه
بازدید : 80700تاریخ درج : 1391/03/21
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
بعد از این جریان بود كه یزید فوراً یك حكومت كوچكی به عبیداللّه داد. اینها قوم و خویش بودند. به یك حسابِ ولدالزنایی، عبیداللّه پسر عموی یزید بود. زیاد پدر عبیداللّه استلحاقاً برادر معاویه شد؛ یعنی بعد از سالها كه او را بی پدر می گفتند (زیاد بن ابیه، یعنی كسی كه اصلاً پدر ندارد) یك آدم مشروب فروش دوره ی جاهلیت آمد شهادت داد كه در فلان وقت مادر زیاد و ابوسفیان با همدیگر زنا كردند و این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 373
«زیاد» پسر ابوسفیان است از زنا. معاویه هم به سیاست می خواست او را ملحق كند.

گفتند بسیار خوب پس «زیاد» شد پسر ابوسفیان؛ از آن روز جزء فامیل اینها شد.

یزید با اینكه از عبیداللّه تنفر داشت ولی چون از افراد فامیل بود و بنی امیه خیلی رعایت فامیل می كردند قبلاً حكومت بصره را انحصاراً به او داده بود ولی كوفه كه مركز بود به دست كس دیگر بود. اینجا بود كه فوراً به عبیداللّه نامه نوشت و گفت ما حكومت كوفه و عراقین را به طور مطلق به تو دادیم؛ برو، حسین بن علی می آید، دفع حسین بن علی را به هرشكل كه مصلحت می دانی بكن، كه آن جریانها واقع شد و تفصیلش را تا حدی خودتان می دانید.
و انصاف هم اگر غیر عبیداللّه زیاد هركس دیگر می بود لااقل در یك جا می ماند. این مرد این كار را در نهایت قساوت و بی رحمی و بی ملاحظگی انجام داد و ریشه ی یزید را هم همان كار كند و ریشه ی آل ابوسفیان از همان جا كنده شد. حتی عمر سعد نمی خواست خودش را به جنایتِ كشتن حسین بن علی آلوده كند، هم خدا را می خواست هم خرما، و در مدتی كه در كربلا بود به عبیداللّه نامه پشت سر نامه می نوشت بلكه كاری كند كه عبیداللّه از فرمان قتل اباعبداللّه صرف نظر كند؛ و گاهی دروغهای مصلحتی و سیاسی هم می نوشت: من با حسین صحبت كردم، حسین هم خیلی غیرقابل انعطاف نیست، می شود به گونه ای با او كنار آمد و صلح كرد [تا] قضیه با مسالمت برگزار بشود. راوی كه آنجا بوده می گوید اینها را از خودش می ساخت برای اینكه می خواست خودش را نجات بدهد و به ارتكاب این جنایت آلوده نكند.
آخرین نامه اش كه به دست عبیداللّه رسید، عبیداللّه كمی به فكر فرو رفت ولی شخصی از حاشیه ی مجلس بلند شد و گفت ایّها الامیر اشتباه می كنی، یك وقت به نامه ی پسر سعد ترتیب اثر ندهی كه اگر حسین امروز از چنگال شما نجات پیدا كرد فردا او قوی و نیرومند است و شما ضعیف. گفت: راست گفتی. فوراً نامه ی بسیار تند و شدیدی به پسر سعد نوشت كه پسر سعد! ما تو را برای این فضولیها نفرستاده بودیم، ما تو را فرستادیم بروی با حسین بجنگی، تو هر روز برای من نامه می نویسی و برای حسین بن علی خیرخواهی می كنی، فضولی موقوف! این ساعت كه نامه ی من رسید، بلافاصله تو باید با حسین بن علی بجنگی. اگر حاضر نیستی، فرماندهی سپاه را به حامل این نامه (شمر بن ذی الجوشن) بده و ما دستور خودمان را به او داده ایم كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 374
چگونه رفتار كند. محرمانه هم ابلاغی به نام شمر صادر كرده بود كه اگر پسر سعد امتناع كرد تو فرماندهی سپاه را بگیر، همین كه فرماندهی سپاه را گرفتی و او یك فرد عادی شد فوراً احضارش كن و گردنش را بزن و سرش را برای من بفرست. حالا نامه چه وقت می رسد؟ عصر مثل امروز، عصر تاسوعا، نزدیكیهای غروب، همان وقتی كه معمولاً افرادی هم كه با همدیگر جنگ دارند دست از جنگ می كشند.
یك وقت دیدند پیكی تند، شمر بن ذی الجوشن، از كوفه آمد. به صرف رسیدن، آن نامه ی مستقیم عبیداللّه را داد. عمر سعد تا خواند، رنگ از صورتش پرید، نگاهی به سراپای این پسر كرد؛ فهمید. گفت حتماً تو مانع شدی؛ نزدیك بود من كار را به جایی برسانم و تو مانع شدی. گفت به هرحال بگو چه می كنی؟ فرمان امیر را اجرا می كنی یا نمی كنی؟ گفت: بله اجرا می كنم؛ تو هم فرمانده پیادگان باش. اینجا بود كه پسر سعد هم رسماً دنبال روحیه ی پسر زیاد را گرفت، آناً به لشگر فرمان داد كه حركت كنید. برای اینكه مردم را گول بزند- از همان گولهایی كه می زدند: حسین خروج كرده، حسین از اسلام خارج شده، حسین از دین جدش خارج شده، حسین در نظم عمومی اخلال ایجاد كرده است بنابراین قتلش جایز است و اگر كسی با حسین بجنگد مثل این است كه با كافران جنگیده باشد و اهل بهشت است- یك وقت فریادش بلند شد: «یا خَیْلَ اللّهِ ارْكَبی وَ بِالْجَنَّةِ اَبْشِری» لشگر خدا سوار شوید، شما را به بهشت بشارت می دهم [1]. جمعیتِ آماده یك وقت مثل برق پریدند روی اسبهای خودشان و حلقه ی محاصره را تنگتر كردند. ابا عبداللّه با آن خیمه های كوچك و اصحاب كمش در محاصره ی این سی هزار نفر قرار گرفت.
در همان وقت حضرت در جلو یكی از خیمه ها همین طور كه نشسته بودند سرشان را روی زانو گذاشته بودند و خوابشان برده بود. خواهر بزرگوارش زینب سلام اللّه علیها در خیمه بود، یك وقت دید یك صدای خروشی می آید، درست مثل اینكه صدای خروش دریا از دور بلند است. لشگر كه می آمدند صدای سُم و فریاد اسبهایشان و بهم خوردن اسلحه ها و فریاد مردها یك چنین همهمه ی عجیبی فراهم كرده بود. از خیمه بیرون آمد. دید دور تا دورشان از دور لشگر است كه دارد نزدیك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 375
می شود و حصار را تنگ می كند. آمد دست روی شانه های ابا عبداللّه زد: برادرجان! این سر و صداها را می شنوی؟ اباعبداللّه سر را بلند كرد. قبل از اینكه به این سروصداها توجهی كند فرمود: الآن با جدم داشتم حرف می زدم و جدم را در عالم رؤیا دیدم. جدم در عالم رؤیا به من نوید داد، گفت: حسینم! دوران جدایی نزدیك است به پایان برسد و تو عن قریبٍ به ما ملحق خواهی شد. بعد از آن از جا بلند شد، برادر بزرگوارش ابی الفضل العباس را با یك عده ی بیست نفری احضار كرد، فرمود:

فوراً بروید جلو این لشگر و با امیرشان سخن بگویید؛ بگویید آیا خبر تازه ای است؟ مقصودتان چیست؟ می خواهید به ما حمله كنید؟ چرا در این وقت؟ چرا سر شب؟ حضرت ابی الفضل با بیست نفر از جمله حبیب بن مظهّر و زهیر بن القین حركت كردند رفتند مقابل لشگر ایستادند، فریادشان را بلند كردند: ایها الناس! سخنی داریم. آمدند جلو كه چه می گویید؟ گفتند ما پیامی از طرف حسین بن علی داریم.

امام می فرماید كه آیا در این وقت خبر تازه ای است؟ مقصودتان چیست؟ گفتند فرمانی در همین ساعت از امیر ما رسیده است كه ما باید به شما حمله ببریم. حسین یا باید تسلیم بشود، وقتی تسلیم شد اختیارش با ماست، او را نزد امیر خودمان عبیداللّه زیاد می بریم، و یا اگر حاضر نیست تسلیم بشود باید با او بجنگیم تا او را بكشیم. فرمود: آیا این قدر صبر می كنید كه من پیام شما را به برادرم برسانم؟ گفتند مانعی ندارد. زهیر بن القین و حبیب ایستادند. این دو بزرگوار شروع كردند به خطابه خواندن، چه خطابه های غرّای حماسی و چه نصایحی! و چه اندرزهایی دادند در این مدتی كه حضرت ابی الفضل آمدند نزد اباعبداللّه و برگشتند. وقتی كه آمد و پیام را ابلاغ كرد حضرت فرمود: بسیار خوب، اما تسلیم كه محال است؛ من تسلیم دشمن بشوم؟ ! خیر، من می جنگم تا خونم ریخته بشود، من مردانه خواهم جنگید.

ولی شما از طرف ما این پیام را به آنها ابلاغ كنید بگویید الآن وقت جنگیدن نیست، تا صبح صبر كنید، فردا صبح با هم می جنگیم؛ من با این سپاه كوچكم، شما هم با آن جمعیتتان. در ضمنِ پیغام این جمله را هم گنجاند تا كسی خیال نكند وحشتی یا ترسی به پسر علی دست داده است و نمی خواهد بجنگد. به برادرش می گوید:

برادر جان! خدا خودش گواه است كه من این جمله را می گویم برای اینكه آرزو دارم امشب را به عنوان آخرین شب عمر خودم با خدای خودم مناجات كنم و قرآن بخوانم. هدفم فقط این است و الّا برای من فرق نمی كند الآن با من بجنگند یا صبح.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج25، ص: 376
وقتی این پیام به دشمن ابلاغ شد بعضی گفتند بپذیریم، بعضی گفتند نپذیریم.

عمرسعد دید اختلاف افتاد و اختلاف هم دارد شدید می شود و ممكن است این اختلاف به نفع اباعبداللّه تمام بشود، فوراً خودش گفت: ما فردا می جنگیم نه امشب.

تا اینكه فردا شد. فردا صبحِ خیلی زود اباعبداللّه نماز را كه خواند همان لشگر كوچك خودش را منظم كرد. گویی چنین نیست كه در مقابل یك دریا قرار گرفته.

برای خودش میمنه و میسره و قلب قرار داد، فرمانده قرار داد، پرچمدار و علمدار قرار داد. همه ی اینها را منظم و مرتب كرد. دشمن هم كه كار خودش را كرد.

[1] . پسر سعد در زمان خودش مرد متشخصی بود، بعضی گفته اند مرد محدّثی بود. پدرش سعد وقاص مردباشخصیتی بود. مردم برای او احترامی قائل بودند و پسر زیاد بی جهت وی را انتخاب نكرده بود، می خواست از شخصیت [اجتماعی و در واقع ] كثیف او استفاده كند.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است