در
کتابخانه
بازدید : 196919تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
Expand راههای شناخت حافظراههای شناخت حافظ
Expand حافظ، گلی از بوستان معارف اسلامی حافظ، گلی از بوستان معارف اسلامی
Collapse جهان بینی و ایدئولوژی حافظ مطابق ظاهر اشعار او جهان بینی و ایدئولوژی حافظ مطابق ظاهر اشعار او
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
به دنبال این مسئله درباره ی انسان، یك مسئله ی دیگر در میان عرفا مطرح است كه تابع این مسئله است و آن مسئله ای است كه به نام «غربت انسان در جهان» طرح می شود. می بینید در ادبیات عرفانی، انسان در دنیا حكم یك فردی را دارد كه در بلاد غربت بسر می برد، چه جور احساس غربت و احساس بیگانگی و احساس عدم تجانس می كند؟ بعد از هزارسال كه عرفا این حرفها را زده اند حالا تازه فرنگیها در فلسفه های جدید مسئله ی غربت انسان را مطرح كرده اند آنهم به یك شكل كثیف پلیدی. ولی این احساس واقعاً در انسان هست. انسان در این جهان یك نوع احساس بیگانگی با همه ی این عالم می كند و یك نوع احساس غربت در همه ی عالم می كند؛ چرا؟ می گویند برای این است كه ما، آنكه «ما» ی واقعی ماست كه همان روح الهی (وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی ) است، از جای دیگر به اینجا افاضه شده و باید برگردد، وطن اصلی اش اینجا نیست، جای دیگر است. از جای دیگر آمده و باید به آنجا برگردد، پس وطنش اینجا نیست، اینجا وطن سنگ است، وطن خاك است، وطن كلوخ است، وطن گیاه است، وطن سگ است، وطن حیوان است، یعنی موجودات صددرصد طبیعی، ولی ما یك موجود صددرصد طبیعی نیستیم، آن واقعیت ما واقعیت ماوراء الطبیعی است، وطن اصلی ما آنجاست، ما را از آنجا جدا كرده اند. این است كه ما در اینجا غریب هستیم. آنوقت در این موضوع غربت چه سخنان عالی و لطیفی گفته اند! .

داستان طوطی را در مثنوی شنیده اید كه می گوید تاجری بود و یك طوطی داشت (و طوطی را معمولاً از هندوستان می آورند) . وقتی كه می خواست به هندوستان برود بچه ها را جمع كرد، از جمله طوطی هم آنجا بود، گفت حالا هر سفارشی دارید بگویید تا وقتی از سفر برمی گردم برای شما سوغاتی بیاورم.

هركسی یك چیزی گفت و طوطی گفت من حرفی ندارم غیر از اینكه آنجا وقتی می روی در باغستانها، طوطیها را كه می بینی، فقط بگو كه شما هم یك نفری از خودتان، یكی كه هم جنس شماست اینجا نزد من در قفس است و شرح حال مرا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 426
برای آنها بازگو كن، من سفارش دیگری ندارم، آنوقت اگر آنها پیغامی داشتند پیغامشان را برای من بیاور. او رفت و سفرش را انجام داد و بعد برای اینكه پیغام طوطی را رسانده باشد رفت در جنگلی كه طوطی خیلی زیاد بود و در مقابل طوطیها ایستاد و حرفش را زد كه بله من طوطی ای دارم اینچنین و وضعش این طور است و من یك قفسی این گونه برایش تهیه كرده ام و وقتی خواستم بیایم چنین پیغامی داد، حالا اگر شما پیغامی دارید بگویید. می گوید تا این را گفتم دیدم تمام این طوطیها مثل اینكه ناگهان سكته كردند و مردند، از روی درختها افتادند روی زمین. ای بابا این چه كاری بود من كردم، باعث مرگ هزارها طوطی شدم! وقتی كه برگشت و سوغاتیها را آورد، به طوطی رسید، طوطی گفت: آیا پیغام مرا رساندی؟ گفت: بله رساندم ولی خیلی بد شد. گفت: چه شد؟ گفت: تا گفتم، همه ی آنها یكجا مردند. این هم تا شنید، همان جایی كه بود همان طور از غصه افتاد و مرد. عجب كاری! باز یك مرگ دیگری! غصه اش افزون شد چون طوطی عزیزش مرد، ولی دیگر كاری نمی شد كرد، پای طوطی را گرفت و آن را از قفس بیرون انداخت. تا انداخت بیرون، طوطی پرواز كرد و رفت. معلوم شد آن درس بوده، گفتند تو اگر می خواهی از این قفس آزاد شوی باید بمیری.

بمیرای دوست قبل از مرگ اگر می زندگی خواهی
كه ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
موتوا قَبْلَ اَنْ تَموتوا [1].

اَخْرِجوا مِنَ الدُّنْیا قُلوبَكُمْ مِنْ قَبْلِ اَنْ تُخْرَجَ مِنْها اَبْدانُكُمْ [2].

فهمید از مردن است كه به حیات واقعی می رسد. انسان تا از طبیعت نمیرد- كه خود حافظ در این زمینه سخنان زیادی دارد- به حقیقت زنده نمی شود. حافظ می گوید:

تو كز سرای طبیعت نمی روی بیرون
كجا به كوی طریقت گذر توانی كرد
غرض این است: این طوطی از آن طوطیستان (به اصطلاح) آمده بود، در قفس و غریب بود. این، ضرب المثل انسان است كه از جهان دیگر آمده و این جهان برای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 427
او قفس است. خودش گفت:

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است
روم به روضه ی رضوان كه مرغ آن چمنم
این است كه عرفا بحث بسیار شیرینی دارند راجع به غربت انسان. جامی قطعه ای دارد كه می گوید:

دلا تا كی در این كاخ مجازی
كنی مانند طفلان خاكبازی
تویی آن دست پرور مرغ گستاخ
كه بودت آشیان بیرون از این كاخ
چرا زان آشیان بیگانه گشتی
چو دونان مرغ این ویرانه گشتی
خلیل آسا دم از ملك یقین زن
نوای لااحب الافلین زن
و باز در این زمینه مولوی خیلی عالی گفته. اصلاً دیباچه ی مثنوی با ناله ی غربت انسان آغاز می شود:

بشنو از نی چون حكایت می كند
از جداییها شكایت می كند
چه تمثیل عالی ای است! این ناله ی نی، این ناله ای كه به قول او شور در همه ی جهان فكنده و همه را به تب حركت و به طرب و هیجان می آورد، ناله ی چیست؟ ناله ی غربت است، ناله ی شوق است، ناله ی هجران است، ناله ی میل به بازگشت است: من یك تكه چوب هستم؛ چون مرا از نیستان بریدند و به اینجا آوردند این ناله ی غربت است كه در میان شما تنها مانده ام؛ شما یك عده انسانها هستید، یك عده سنگ و كلوخ و از این حرفها، من كه اینجا نیی نمی بینم، من باید برگردم به نیستان، من میان شما غریبم.

بشنو از نی چون حكایت می كند
از جداییها شكایت می كند
كز نیستان تا مرا ببریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
دیباچه ی مثنوی انصافاً شاهكاری است اما اگر انسان رموز عرفانی را بداند، و تا انسان به كتب عرفا آشنا نباشد، آنهم نه به كتابهای فارسی كه كار ادبیاتی هاست (ادبیاتی های ما می روند چهار تا دیوان شعر را می خوانند، خیال می كنند كه با رموز عرفانی آشنا هستند) ، تا انسان كتب علمی عرفانی را- چه آنها كه در سیر و سلوك نوشته شده و چه آنها كه در عرفانِ به اصطلاح فلسفی نوشته شده مثل كتابهای محیی الدین- درست نخواند نمی تواند مثنوی یا حافظ را بفهمد، محال و ممتنع است،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 428
اصلاً درك اینها كار ادیب و ادبیاتی به هیچ شكل نیست.

یك تشبیه شیرین دیگری مولوی راجع به غربت انسان كرده است كه عجیب است. مثلی آورده از فیل و هندوستان. می گویند فیل را از هندوستان می آورند، و همیشه به سر فیل می كوبند تا حواسش به اینجا باشد، همین قدر این را از سرش بردارید به یاد هندوستان می افتد، و می گویند فیل وقتی می خوابد هندوستان را خواب می بیند، چرا؟ برای اینكه اصلش از هندوستان است، از آنجا آمده، حب الوطن است [3]. می گوید كه فیل همیشه هندوستان خواب می بیند، ولی الاغ كه هیچ وقت هندوستان خواب نمی بیند، چون الاغ چنین سابقه ی ذهنی ندارد، وطنش آنجا نیست. آنوقت می خواهد بگوید اینكه انسان آرزوی جاویدانی و خلود دارد و اینكه انسان جهان را با خودش بیگانه می بیند و آرزوهای خودش را آنچنان وسیع می بیند كه تمام جهان برای آرزوهای او كوچك است علتش این است كه اینها همه آن یادگارهایی است كه از جهان دیگر دارد و آنچه در اینجا به صورت آرزو در انسان جلوه می كند مثل آن چیزی است كه در عالم خواب بر فیل جلوه می كند. فیل آنچه كه در بیداری دیده و به یادش هست وقتی می خوابد همان را خواب می بیند، انسان آنچه كه در جهان ماقبل الطبیعه می دیده است و با آن آشنایی دارد، در این دنیا كه برای او مثل خواب است- چون اَلنّاسُ نِیامٌ فَاِذا ماتُوا انْتَبَهوا [4]- به صورت آرزوها، میلها، دردها، شوقها و هجرانها در روحش منعكس می شود. غیر انسان اینچنین نیست. (خیلی عالی است! ) می گوید:

پیل باید تا چو خسبد اوستان
خواب بیند خطه ی هندوستان
خر نبیند هیچ هندستان به خواب
كو ز هندستان نكرده است اقتراب
ذكر هندستان كند پیل از طلب
پس مصور گردد آن ذكرش به شب
می خواهد بگوید این حالتی كه در انسان هست مولود آن سابقه ای است كه از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 429
آنجا آمده است. حافظ هم كه در این زمینه دیدیم كه می گوید:

كه ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این كنج محنت آباد است
باز انسان را مثل یك مرغی می داند كه از آشیانه ی خودش آواره شده، آمده در خرابه. آن آشیانه است این خرابه. در منطق حافظ، انسان مرغ بیرون از آشیانه و جا گرفته در خرابه است.

در جای دیگر كه به اصطلاح آن را «آهوی وحشی» می نامند- و زیاد هم هست - اشعاری دوبیتی دوبیتی دارد كه غزل نیست كه همه ردیف و قافیه داشته باشد. در آنجا به نظر من حافظ تمام سعی اش همین است كه غربت انسان را نشان بدهد.

انسان را تشبیه می كند به آن آهوی وحشی- یعنی آهوی غیر اهلی- كه او را گرفته اند و از خیل آهوان جدا مانده است، می گوید:

الاای آهوی وحشی كجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بی كس
دد و دامت كمین از پیش و از پس
بیا تا حال یكدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
كه می بینم كه این دشت مشوّش
چراگاهی ندارد خرّم و خوش [5]
كه خواهد شد بگوییدای رفیقان
رفیق بی كسان یار غریبان
غریب فقط با غریب می تواند رفیق باشد. آن شعر معروف امرء القیس چنین است:

اَجارَتَنا اَ نّا غَریبانِ هیهُنا
وَ كُلُ غَریبٍ لِلْغَریبِ نَسیب
یعنی غریب با غریب قوم و خویش است، دوتا غریب وقتی همدیگر را پیدا می كنند مثل این است كه دوتا قوم و خویش هستند.

كه خواهد شد بگوییدای رفیقان
رفیق بی كسان یار غریبان
مگر خضر مبارك پی درآید
ز یمن همتش كاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد
كه فالم «لا تَذَرْنِی فَرْداً» آمد
«لا تَذَرْنِی فَرْداً» در تعبیر عرفانی یعنی خدایا مرا در طبیعت باقی نگذار، یعنی به من توفیق بده كه از سرای طبیعت عبور كنم. اگر انسان در طبیعت بماند و نتواند خودش را به ماوراء طبیعت برگرداند، در واقع در تبعیدگاه و در غربت بسر برده است، مثل «سیبری» است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج23، ص: 430
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد هرگز همانا
كه روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره نشینی
كه ای سالك چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری [6]
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می باید شكارم
من با این دام غیر از سیمرغ كه پادشاه مرغان است چیز دیگر شكار نمی كنم.

می دانید سیمرغ ضرب المثل خداوند است. اصلاً منطق الطیر عطار در همین زمینه ی سیمرغ است كه مقصودش خداست. حافظ هم گاهی تعبیر به «عنقا» می كند، خیلی جاها دارد و. . . [7]
[1] بحارالانوار ، ج /69ص 317
[2] نهج البلاغه ، خطبه ی 203
[3] شیخ بهایی قطعه ای دارد در نان و حلوا ، در زمینه ی «حبّ الوطن من الایمان» بحث می كند، بعد می گوید ولی:

این وطن مصر و عراق و شام نیست.

این وطن شهری است كو را نام نیست.

و بعد در شعرهایش می گوید كه پیغمبر هیچ وقت از این وطنهای خاكی مدح نمی كند؛ حب الوطن یعنی حب به آن بازگشت كه بازگشت واقعی است.
[4] بحارالانوار ، ج /4ص 42
[5] [یعنی ] اینجا جای مناسبی نیست.
[6] بیا یك دامی بیندازیم برای شكار.
[7] [چند دقیقه ای از پایان سخنرانی متأسفانه روی نوار ضبط نشده است. ]
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است