داستانی است كه عطار هم آن را به شعر درآورده. البته اینها افسانه است. می گوید:
مجموعه آثار شهید مطهری . ج22، ص: 648
یكی از متصوّفه- كه به قول خودشان او را سلطان می گویند- یك وقتی در عالم
مكاشفه خودش داشت با خدا حرف می زد. یك وقت خدا به او گفت: بایزید! آیا
می خواهی آن باطنت را آن طور كه هست به مردم ارائه بدهم كه دیگر یك نفر هم
مریدت نباشد و دنبالت نیاید؟ بایزید گفت: خدایا! آیا می خواهی آن رحمت
فوق العاده ات را به مردم بگویم كه دیگر یك نفر حرفهایت را اطاعت نكند؟ خدا
گفت: سر به سر، نه تو بگو نه من می گویم!