گفتیم آقای فویرباخ كه یكی از پیشكسوتان ماركس است منكر وجود خدا شد، خداناگرا شد ولی
خداناگرای انسان گرا. در اروپا اساساً نهضتی به وجود آمد، نهضت انسان گرایی به قول خودشان، كه
اسمها و ترجمه های متعدد در زبان فارسی آمده، مانند انسان گرایی، انسان پرستی. امانیزم به
صورتها و شكلهای متعددی طرح شده است. فویرباخ خواست انسان را جانشین خدا كند. اولین
كاری كه كرد- كه این كتاب به این صورت تشریح نكرده، در آن مقاله ای كه در بحث فطرت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 319
مدرسه ی نیكان می خواندیم بهتر تشریح شده بود- این بود كه آمد تحلیلی از ماهیت دین كرد و در
واقع خواست ریشه ی دین را در انسان نشان بدهد، كه چطور شد كه انسان به دین گرایش پیدا كرد،
چرا انسان موجودی به نام «خدا» فرض كرد؟ می گوید انسان دارای دو وجود است، یك وجود
متعالی و یك وجود منحط؛ عین همین حرفی كه ما می گوییم كه انسان دارای عقل و نفس است،
دارای جنبه ی ملكوتی و ناسوتی است (اِنَّ اللّهَ خَلَقَ الْاِنسانَ وَ رَكَّبَ فیهِ الْعَقْلَ وَ الشَّهْوَةَ) ؛ انسان دارای
دو جنبه است: یك جنبه، جنبه ی عالی متعالی كه در آن، جلوه های عالی انسان ظهور می كند، راستی،
زیبایی، شفقت، محبت، امثال اینها. یك جنبه ی دیگر هم آن جنبه ی خودگرایانه و حیوانی انسان. بعد
می گوید انسان در اثر اینكه به علل اجتماعی، یا به هر علت دیگری، آن جنبه ی منحطش بر او حاكم
می شود، جنبه ی عالی خودش را فراموش می كند و خیال می كند كه او فقط همین جنبه ی منحط است،
یعنی در خودش كه نگاه می كند می بیند جز همین جنبه ی منحط و حیوانی و شهوانی چیز دیگری
نیست؛ پس آنها كجا رفت، راستی كجا رفت، درستی كجا رفت، امانت كجا رفت، زیبایی كجا
رفت؟ بعد آنها را در یك موجود دیگری فرض می كند. خودش مستجمع جمیع این صفات كمالیه
بوده، یك موجودی در بیرون وجود خودش كه او مستجمع این صفات كمال باشد فرض می كند؛ و
این معنای «از خود بیگانگی» است، یعنی از آن خود متعالی اش بیگانه شد و خود واقعی اش را در
دیگری فرض كرد. به این ترتیب تصویر خدا، تصور خدا و گرایش به دین به وجود آمد. ولی انسان
باید به خود باز آید، به جای آنكه این صفات نیك را در بیرون وجود خودش جستجو كند در
خودش جستجو كند.
بعد می گوید اگر این از خودبیگانگی به همین جا پایان می یافت كه انسان فقط این صفات
متعالی خودش را در غیر جستجو كرد، مصیبت كاملی نبود، نیم مصیبتی بود؛ بدبختی انسان از اینجا
شروع می شود كه در مقابل این موجودی كه خودش خلق و فرض كرده، كرنش و تواضع می كند،
تسلیم و فدا می شود. این دیگر نهایت از خودبیگانگی انسان است، كه موجودی را خلق كرده، همان
را كه خودش خلق كرده، دارد پرستش می كند (
أَ تَعْبُدُونَ ما تَنْحِتُونَ) [1]. همان را كه خودش فرض كرده و ساخته [پرستش می كند. ] «آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می كرد» . آنچه در خودش بوده
از بیگانه ی خودش جستجو می كند و آن را پرستش می كند.
تا بعد برسیم به دوره ی خداناگرایی نوین یعنی خداناگرایی ماركس كه تفاوتش با این خداناگرایی
چیست.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 320