البته قبلاً گفته ایم كه در باب هگل عده ای اساساً مرددند كه اصلاً هگل را یك آدم الهی بدانند یا یك
آدم مادی؟ هگل از نظر خودش یك مرد الهی است و تصوری كه مجموعاً او از خدا دارد با
تصوری كه خداپرستهای دیگر دارند متفاوت است. [نظریه ی او] از یك نظر نوعی وحدت وجود
است ولی نسبت به وحدت وجودی كه عرفای ما دارند یك وحدت وجود ناقص. وحدت وجودی
كه عرفای ما قائل هستند كه خدا را در همه چیز می بینند و در همه چیز می دانند و هیچ چیزی را از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 317
خدا جدا نمی دانند از راه این است كه آنها برای خدا كمال فعلیت و نهایت شدت وجود و لانهایی
وجود را قائل هستند. از كمال فعلیت و شدت وجودی كه دارد همه چیز پرتوی از اوست و به یك
معنا خود اوست، همه چیز شأنی از شئون اوست، اسمی از اسمهای اوست، نه یك امری كه جدا و
منفصل از او باشد. اینها خلقت را به معنی منفصل كردن چیزی از چیزی نمی دانند، معنای «خلق» را
این نمی دانند كه خدا یك چیزی را از خود جدا كرد و بیرون آورد. به قول یكی از اساتید ما این
تخم گذاری است نه خلقت؛ اینكه موجودی موجود دیگری را از خود بیرون بیفكند. حقیقت خلقت
هم برمی گردد به همان تجلی و ظهور (وَ بِنورِ وَجْهِكَ الَّذی أَضاءَ لَهُ كُلُّ شَیْ ءٍ) ولی آن، روی كمال
فعلیتی است كه دارد.
نوع دیگر از وحدت وجود این است كه یك شی ء به دلیل كمال بی فعلیتی و كمال بی رنگی و
بی شكلی و نداشتن هیچ چیزی پذیرای همه چیز می شود. چون تعینی از خودش ندارد هر تعینی را
می پذیرد. ولی آن تعینی كه می پذیرد، آن را ندارد و می پذیرد، كه درباره ی- به قول فلاسفه- ماده ی
اولی یا هیولای اولی چنین چیزی است، یعنی حقیقت بی تعین مطلق، یعنی قوه و استعداد محض كه
هیچ فعلیتی ندارد. چون هیچ فعلیتی ندارد همه گونه فعلیت را در خود می پذیرد.
مسئله ی همه خدایی هگل از قبیل نوع دوم است، چون او در فلسفه ی خودش تصریح می كند كه
سلسله ی مراتب تزها و آنتی تزها و این مثلثها كه همین طور پیش می رود، هر مرتبه ی قبل در مرتبه ی بعد
وجود دارد و هر مرتبه ی بعد هم در مرتبه ی قبل وجود دارد، از باب اینكه هر ناقص در كامل وجود
دارد و هر كاملی هم در ناقص وجود دارد، اما «ناقص در كامل وجود دارد» یعنی كامل مرتبه ی
اعلای وجود ناقص است؛ «كامل در ناقص وجود دارد» از باب اینكه ناقص مرتبه ی ضعیف وجود
كامل است. این مثل این است كه بگوییم نور ده شمعی در هزار شمعی وجود دارد، یعنی نور هزار
شمعی درجه ی كامل همین است؛ نور هزار شمعی هم در نور ده شمعی وجود دارد، از باب اینكه این
درجه ی ضعیف آن است. حال، او از باب اینكه خدا را یك حقیقتی گرفته است كه آن را یك برنهاده
و تز فرض كرده كه بعد در مقابلش یك آنتی تز قرار داده و بعد در مقابلش سنتز، [معتقد است ]
اینها از یكدیگر جدا نیستند؛ تز و آنتی تز و سنتز مراتب تكامل یكدیگر هستند و بنابراین می شود
گفت انسان در خدا وجود دارد، می شود گفت خدا در انسان وجود دارد؛ می شود گفت طبیعت در
خدا وجود دارد، یا گفت خدا در طبیعت وجود دارد.
به هر حال این معنای همه خدایی [است، ] چون برای فلسفه ی هگل تعبیر «همه خدایی» كرده بود.
خواستم توضیح بدهم كه چرا او را در عین حال وحدت وجودی هم می دانند و نوعی وحدت
وجود هم برایش قائل هستند.
فویرباخ آمد اساساً منكر وجود خدا شد؛ حال بر چه مبنایی، بعد گفته خواهد شد. پس در این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 318
مرحله تا اینجا با هگل فاصله گرفت.
بعد ماركس و امثال او یكی دو قدم جلوتر رفتند و آن مرحله ی ماده گرایی انسان است؛ نه فقط
خدا را انكار كردند، تاریخ انسان را هم به شكل مادی توجیه كردند و در واقع انسان را هم بالذات
و بالطبع یك موجود ماده گرا معرفی كردند، كه این را بعد می خوانیم. در بخش اول تحت عنوان
«مادیگرایی فلسفی/1. میراث فویرباخ: بشرگرایی خداناگرا» می گوید:
فویرباخ كه یكی از بانیان مكتب «بشرگرایی خداناگرا» ست، ابتدا در كتاب جوهر مسیحیت
(1841) جانشین ساختن فرمانروایی انسان را به جای حكومت پندار هگل آغاز كرده بود. وی اعلام داشته بود كه پندار، خدا و دین چیزی جز محصولاتی از انسان نیست. خدا انسان را
نیافریده است بلكه انسان خدا را آفریده است و انسان این كار را بدین ترتیب انجام داده است
كه بهترین چیزهایی را كه در خود سراغ دارد یعنی تصورات مربوط به راستی، زیبایی و نیكی
. . . و غیره را در یك آسمان آرمانی فرا فكنده است. پس خدا چیزی جز یك تصویر آرمانی
از خود انسان نیست. این همان تصور قدیمی انسان خدایی است. فویرباخ اضافه می كرد كه این دروغ اگر تبدیل به یك بت متعدی اندیشه ی بشر نمی شد باز نیم
مصیبتی بیش نمی بود. لیكن بشر این خدای ساخته و پرداخته ی خویش را می پرستد، فرمان
می برد، تسلیم می شود، فدایش می شود و خلاصه در قبال خدا از خود بیگانه می شود. انسان
مذهبی، به این گونه، چون موجودی فاقد شخصیت جلوه می كند. او دیگر به خود تعلق ندارد،
تسلیم دیگری شده است و در قبال دیگری از خود بیگانه شده است. چنین است كشف فویرباخ، یعنی آیین از خودبیگانگی دینی، آیینی كه ماركس و انگلس نه
فقط با شوق بسیار پذیرا خواهند شد بلكه آن را تكمیل، توسیع و تشریح نیز خواهند كرد [1].