در
کتابخانه
بازدید : 1648825تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
مقدّمه
Expand عوامل محرك تاریخ عوامل محرك تاریخ
Expand ارزش تاریخ ارزش تاریخ
Expand جامعه و فردجامعه و فرد
Expand تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق تاریخ و علم، تاریخ و مذهب، تاریخ و اخلاق
Expand علیت در تاریخ علیت در تاریخ
Expand تكامل تاریخ تكامل تاریخ
Collapse پیش بینی آینده پیش بینی آینده
Expand ریشه های فكری فلسفه ی ماركس ریشه های فكری فلسفه ی ماركس
Expand مادیگرایی تاریخی مادیگرایی تاریخی
Expand پركسیس یا فلسفه ی عمل پركسیس یا فلسفه ی عمل
Expand بررسی نظریه تكامل تاریخی بررسی نظریه تكامل تاریخی
Expand تولیدتولید
Expand دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم دوره ی اشتراك اولیه، دوره ی برده داری، دوره ی فئودالیسم
Expand سرمایه داری سرمایه داری
Expand سوسیالیسم سوسیالیسم
Expand فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن) فلسفه ی تاریخ در قرآن (جامعه در قرآن)
Expand تاریخ در قرآن تاریخ در قرآن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
به هر حال می گوید پس این یك رشد آگاهی است. قبل از دكارت آگاهی انسان به طبیعت بود ولی از دوره ی دكارت آگاهی انسان به آگاهی شروع شد و افق آگاهی گسترده تر گردید [1]. بعد می گوید باز دوره ی دیگری برای آگاهی پیش آمد و آن این است كه در گذشته- حتی تا دوره ی دكارت- انسان به اشیاء كه نگاه می كرد، به طبیعت كه نگاه می كرد فقط برای این بود كه طبیعت را بشناسد و درك كند و بفهمد. (مثلاً می گویند ابوریحان همه ی توصیه اش این بود كه فهمیدن از نفهمیدن بهتر است: كدام دانستن است كه بر ندانستن ترجیح نداشته باشد؟ ) بعد كم كم یك مرحله ی دیگر از آگاهی پیش آمد:

«آگاهی انسان از تاریخ خود برای نفوذ در تاریخ» . یعنی قبلاً چنین فكری وجود نداشت كه ما جریانی به نام «تاریخ» داریم. انسان اصلاً به تاریخ خودش آگاه نبود تا چه رسد كه بخواهد در تاریخ نفوذ كند، یعنی بخواهد تاریخ را به اصطلاح در اختیار بگیرد [2]. مؤلف مدعی است كه این امر از قرون هجدهم و نوزدهم پیدا شد كه به تاریخ به این چشم نگاه كردند كه تاریخ را بشناسند و در تاریخ نفوذ كنند. به قول او عقل انسان بُعد دیگری پیدا كرد. قبلاً بُعد عقل انسان این بود كه فقط جهان را بشناسد اما اكنون انسانها غیر از جهان، سرگذشت انسان را برای نفوذ در همین سرگذشت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 248
و برای اینكه سرنوشت را به دست گیرند می شناسند: «آگاهی به سرگذشت برای تسلط بر سرنوشت» . می گوید كه این، مرحله ی دیگری از تاریخ است.
از همین جاست كه كم كم وارد مسئله ی ماركسیسم می شویم. ماركس جمله ی معروفی دارد كه آن جمله مؤیّد این نظر است. می گوید: دیگران گفته اند فلسفه تفسیر جهان است و من می گویم فلسفه تغییر جهان است. (البته در این صورت «فلسفه» معنی محدودتری پیدا می كند، یعنی فقط فلسفه ی اجتماعی می شود و شامل غیر آن نمی شود. ) مقصود او این است كه دیگران به فلسفه فقط به چشم تفسیر نگاه می كردند یعنی می خواستند فقط بشناسند و فقط بفهمند، بیش از این نبوده است، من به چشم دیگر نگاه می كنم و آن فلسفه ای را فلسفه و قابل توجه می دانم كه وسیله ای باشد برای تغییر جهان. مقصود از تغییر جهان، تغییر جامعه است كه بشود جامعه را تغییر داد. اینجاست كه بحث نسبتاً زیادی روی حرفهای ماركس و دیگران می كند.
نكته ی جالبی كه اینجا دارد این است كه چون خود نویسنده تمایلی به ماركسیسم دارد كارهایی را كه لنین كرد و ماركس نكرده بود و مكمّل كار ماركس است، تا بتواند، به صورت نقد نمی گوید.

لنین نه تنها خیلی قسمتهای ماركسیسم را تكمیل كرد بلكه همچنین برخی قسمتها را اصلاح كرد؛ یعنی قسمتهایی از حرفهای ماركس و دیگران را دور ریخت و بجای آن حرف دیگر آورد كه نویسنده دو نكته ی خیلی اساسی در اینجا آورده است [3]. می گوید: «ماركس توجهش فقط به طبقات بود. » البته یك تضادی میان حرفهای ماركس هست كه ماركسیستها هم نتوانسته اند آن را درست حل كنند و آن این است كه لازمه ی فلسفه ی ماركس- كه اینجا هم همانها را نقل كرده بدون اینكه جنبه ی تضاد این حرفها را در نظر گرفته باشد- این است كه «آگاهیِ صادق» همیشه اختصاص به یك طبقه ی خاص دارد؛ یعنی وقتی كه ابزار تولید تجدید می شود، گروه وابسته به ابزار تولید كهن، افكار، وجدان و آگاهی شان همه غلط و كاذب است و آگاهی صادق در دوره ی مبارزه ی طبقه ی كارگر با طبقه ی سرمایه دار از آنِ طبقه ی كارگر است و بس، و در هر دوره آگاهی صادق و وجدان صادق تعلق دارد به طبقه ی وابسته به ابزار تولیدی جدید. بنابراین آگاهی كسب كردنی نیست، بستگی به وضع طبقاتی دارد؛ یعنی آن كه وضع طبقاتی اش آن طور است خواه ناخواه افكار و آگاهی اش كاذب است و این كه وضع طبقاتی اش این طور است خواه ناخواه آگاهی اش آگاهی صادقی است و نمی تواند غیر از این باشد [4]. آنگاه این امر با مسئله ی آگاهی اكتسابی، تعلیم دادن، آگاه كردن و این جور مسائل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 249
سازگار نیست و لهذا خود ماركس هم اصلاً دنبال اینها نرفته. از نظر ماركس كشف قوانین دیالكتیكی طبقاتی عیناً مانند كشف اجزاء طبیعت و مانند كشف قانون جاذبه است. كشف قانون جاذبه یعنی چه؟ یعنی ما چیزی را كشف كرده ایم كه باید صد درصد تابع آن باشیم و هیچ نمی توانیم آن را تغییر بدهیم، چون واقعیتی است كه وجود دارد. تغییر دادن ما در این حد است كه خودمان را از مسیرش خارج كنیم نه بیشتر. وقتی قانون جاذبه هست پس اگر من روی این پشت بام پایم را كج بكنم به حكم قانون جاذبه به زمین می افتم، سرم می شكند، پایم می شكند، پس این كار را نمی كنم. اما دیگر در خود این طبیعت من نمی توانم كوچكترین تغییری بدهم و او كار خودش را به طور طبیعی و خودكار انجام می دهد. همین طور كه از نظر زیست شناسی، طبیعت، تكامل خودش را ناآگاهانه و به طور خودكار انجام داده است تكامل تاریخی و اجتماعی هم به طور خودكار صورت می گیرد [5]. لازمه ی حرف ماركس این است. مثلاً اگر گفتیم انسان نیز حلقه ای است كه بعد از او حلقه ی دیگر خواهد آمد، این خود به خود صورت خواهد گرفت، چه ما بخواهیم و چه نخواهیم. او چنین حرفی زده؛ عبارتهایش را- كه این كتاب نقل كرده است- خواهیم خواند.
قهراً از نظر ماركس «روشنفكر» یعنی گروه وابسته به طبقه ی كارگر، نه طبقه ی جوان در مقابل طبقه ی كهنسال (یعنی مفهوم نسلی ندارد) و نه طبقه ی تحصیل كرده در مقابل طبقه ی بی سواد (مفهوم فرهنگی هم ندارد) ؛ صرفاً مفهوم طبقاتی دارد و بس [6]. ممكن است یك پیر بی سواد چون در طبقه ی پرولتاریا قرار گرفته است روشنفكر باشد و یك جوان تحصیل كرده چون وضع طبقاتی اش جور دیگری اقتضا می كند، وجدان و آگاهی او خواه ناخواه كاذب باشد.
كذب این حرف ماركس از یك طرف در جامعه ی سرمایه داری روشن شد یعنی سرمایه دارها عملاً كذبش را ثابت كردند [و از طرف دیگر در جامعه ی كمونیستی، یعنی ] خود كمونیستها هم عملاً كذبش را ثابت كردند. منتها كمونیستها به روی خودشان نیاوردند ولی آنها به روی خودشان آوردند [7].
اینكه عرض كردیم كه طبقه ی سرمایه دار كذب این حرف را ثابت كرد از این جهت است كه آنها عملاً نشان دادند كه پیش بینی های ماركس غلط از آب در آمد. مثلاً او ماشین وار فكر می كرد كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج15، ص: 250
پیشرفت ماشین كم كم به فلان مرحله می كشد، بعد سرمایه دار جبراً چنین می كند، بعد چنین بحران ایجاد می شود و بعد انقلاب می شود. معلوم شد كه نه، سرمایه دار هم می تواند یك روشن بینی ای در كار خودش داشته باشد و با پیش بینی وقایع، جلو انقلابها را بگیرد. انگلستان در مستعمرات خودش با یك پیش بینی و یك آگاهی و یك زیركی و یك عقل توانست جلو انقلابها را بگیرد و بعد استفاده اش را استمرار بدهد؛ چون پیش بینی كرد، یعنی آگاهی اش كاذب نبود و خوب درك كرد. قبل از آن كه انقلاب رخ بدهد آمد به اینها استقلال داد و بعد از آن، منافعش بیش از پیش تأمین شد. همچنین «دوگل» كه خودش وابسته به همان طبقات بود، آمد به الجزایر استقلال داد و بلكه وقتی هم كه به آراء عمومی مراجعه كرد اكثریت قریب به اتفاق مردم فرانسه رأی دادند به اینكه الجزایر آزاد باشد، و اكنون ضمن اینكه الجزایر مستقل شده، منافعی كه فرانسه از الجزایر می برد بیش از منافعی است كه در دوره ی استعمار خود می بُرد. این نشان می دهد كه آگاهی سرمایه دار هم در كار خودش آگاهی كاذبی نیست، و به همین دلیل در كشورهایی مثل انگلستان و آمریكا با پیش بینی های خیلی زیركانه ای كه كردند توانستند جلو انقلابها را بگیرند. بنابراین، اینكه ماركس گفته بود طبقه ی سرمایه دار آگاهی اش همه كاذب، خیالات و موهوم است و این طبقه، طبقه ی مرتجع كوتاه فكری است و واقعیات را درك نمی كند، معلوم شد این طور نیست.

[1] مرحله ی دكارتی مرحله ی آگاهی و آگاهی از آگاهی است برای نفس آگاهی (بعد جدید- بعد دوم- به عقل) .
[2] مرحله ی سوم مرحله ی آگاهی از خود (تاریخ خود) است برای نفوذ در تاریخ (قرن هجدهم) . نظریه ی ماركس: فلسفه تغییر جهان است نه تفسیر جهان. در واقع مرحله ی اول مرحله ی آگاهی از خود و محیط برای نفوذ در محیط است و این مرحله، مرحله ی آگاهی از خود و جامعه ی خود است برای نفوذ در خود (خود اجتماعی) و این بُعد جدیدی است كه به عقل انسان می دهد.
[3] آنچه لنین علاوه بر ماركس انجام داد: ماركس فقط از طبقات سخن می گفت و تنها وجدان طبقه ی كارگر را در دوره ی سرمایه داری صادق می دانست و بس، وجدان طبقه ی وابسته به ابزار كهن را در هر دوره وجدان كاذب می خواند.
[4] از نظر ماركس آگاهی كسب كردنی نیست، بستگی به وضع طبقاتی دارد، پس تعلیم و تربیت و آگاهی بخشی معنی ندارد.
[5] از نظر ماركس عمل تكامل اجتماعی نظیر عمل تكامل زیستی است، یعنی جبری است. (پس تكلیف «فلسفه، تغییر جهان است نه تفسیر جهان» چه می شود؟ ! )
[6] این مطلب را در كتاب جامعه و تاریخ هم طرح كرده ایم.
[7] هم دنیای سرمایه داری و هم دنیای كمونیستی این نظریه ی ماركس را باطل شناختند. تأسیس حزب و تعلیم و تربیت حزبی وسیله ی لنین به نوعی تكذیب نظریه ی ماركس بود.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است