در
کتابخانه
بازدید : 304909تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
در گذشته گفتیم كه اصول دیالكتیك هر یك به نحوی با اصول اسلامی ناسازگاری و تباین دارد. اكنون به وجه تباین هر یك از آنها با اصول اسلامی اشاره كنیم تا روشن شود اینكه می گویند منطق اسلامی هم دیالكتیكی است، سخنی نسنجیده و نادرست است كه از روی جهل و نادانی گفته شده است.

اصل اول. اصل اول دیالكتیك اصل تضاد است. اصل تضاد به شكلی كه ماركسیستها بیان می كنند و می گویند هر چیزی بدون استثنا (حتی «فكر» ) ضد خودش و نفی خودش را در درون خودش به وجود می آورد، با جاودانگی منافات دارد.

اصل دوم اصل حركت است آن هم حركت عمومی به طوری كه هیچ استثنا ندارد و همه چیز را اعم از مجرد و مادی در بر می گیرد. بر طبق این اصل هیچ چیز (حتی «علم» و «فكر» ) به یك حال باقی نمی ماند. این اصل هم به نحوی با جاودانگی و اینكه یك شئ ممكن است جاودان بماند منافات دارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 586
اصل سوم اصل تكامل یا اصل تبدّل كمیت به كیفیت است كه قبلاً هم درباره ی آن سخن گفتیم. این اصل هم به نحو دیگر با اصول اسلامی تضاد و تباین دارد.

گفتیم كه اگر تنها اصل تغییر مطرح بود چندان مهم نبود. ما هم اصل تغییر را به نحوی قبول داریم، به این معنی كه هر چه ماده و پدیده است متغیر است ولی قوانین ثابت هستند، جامعه متغیر و متكامل است ولی قوانین حاكم بر انسان و جامعه قوانین مشخص و ثابتی هستند، همان طور كه داروینیزم و یا هر مكتب دیگری كه قائل به تكامل انواع است اصل تكامل را شامل خود این قوانین نمی داند و می گوید قوانین تكامل، دیگر متكامل نیست و از آغاز تا پایان عالم یكی است.

این اصل سوم یك حرفی دارد كه ماورای همه ی این حرفهاست و آن اینكه هر تغییر كمّی به یك تغییر دفعی- و به قول اینها تغییر كیفی (كه همان تغییر ماهوی است) - منتهی می شود و وقتی تغییر كیفی و ماهوی پیدا شد دیگر قوانینی كه قبلاً بر آن حاكم بود حاكم نیست، بلكه قوانین جدیدی بر آن حاكم است، مثل آب كه قوانین مایعات بر آن حاكم است و همینكه تغییرات كمّی اش به حدی رسید كه تبدیل به بخار شد و تغییر ماهوی پیدا كرد، دیگر قوانین مایعات بر آن حاكم نیست، قوانین گازها بر آن حاكم است.

بعد می گویند جامعه هم همین طور است؛ جامعه تغییرات كمّی پیدا می كند تا به جایی می رسد كه تغییر كمّی تبدیل به تغییر كیفی می گردد و ماهیت جامعه عوض می شود، و وقتی جامعه تغییر ماهیت بدهد دیگر ممكن نیست قوانینی كه مناسب وضع قبل بود، برای دوره ی بعدی هم مفید و نافع باشد. این اصل بیش از اصول دیگر دیالكتیك نیاز به بحث و تأمل دارد. اینجاست كه آن مسئله ای كه ما به نام «مقتضیات زمان» می گوییم، پیش می آید. افراد می گویند مقتضیات زمان فرق می كند و وقتی مقتضیات زمان فرق می كند قهراً قوانین حاكم بر جامعه باید مطابق با مقتضای زمان باشد. مسئله وقتی به این صورت كلی طرح شود قابل پس و پیش كردن هست، می شود گفت مقصود از «مقتضای زمان» چیست؟ یا می توانیم بگوییم كه اگر بنا شود قوانین مطابق مقتضای زمان باشد، خود زمان باید تابع چه باشد؟ مگر شما برای زمان عصمت قائل هستید؟ یعنی جامعه به هر وضعی كه بود قانون هم باید تابع آن بشود؟ این بدان معنی است كه قانون خودش را تابع خواستهای مردم كند، در صورتی كه یكی از كارهای قانون این است كه به زمان افسار بزند و آن را كنترل كند. یا می توانیم این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 587
سخن را كه خود ما مكرر گفته ایم بگوییم كه زمان هم [ترقی و پیشرفت دارد و هم انحطاط و انحراف ] ؛ یعنی بشر به حكم طبیعت ذاتی خودش كه محكوم غریزه نیست و اختیار و آزادی بر او حكومت می كند و به حكم این سعه ی میدانی كه دارد می تواند به جلو برود، می تواند انحراف به راست یا چپ پیدا كند، حتی می تواند جامعه را متوقف كند یا عقبگرد داشته باشد، و لذا جامعه های گذشته ترقی و انحطاط داشتند. زندگی حیوانات مثلاً زنبور عسل از چند هزار سال قبل تا به حال یك حالت یكنواخت داشته، چون غریزه بر آنها حاكم است و عقل و آزادی و ابتكار در آنها نیست، و حال آنكه بشر از آن زمان تا به حال هزار رنگ به زندگی خود زده است. بشر به حكم اینكه یك موجود انتخابگر و آزاد است و طرح زندگی خودش را می ریزد، یك موجود جایز الخطایی هم هست؛ به همان دلیل كه پیشرو هست اشتباهكار هم هست. پس ما نمی توانیم دربست تسلیم مقتضیات زمان باشیم، بلكه باید تفكیك كنیم، ببینیم در زمان چه چیزهایی به وجود آمده است كه اینها واقعاً برای بشر تكامل و كمال و سعادت است و چه چیزهایی پیش آمده است كه اینجور نیست.

خوب، اگر مسئله در حد مقتضیات زمان باشد، این جوابها و این بحثها پیش می آید، ولی اینها جنبه علمی دیگری به مطلب می دهند؛ می گویند وقتی جامعه تغییر كمّی پیدا می كند و منتهی به تغییر كیفی می شود، اساساً ماهیت جامعه عوض می شود و وقتی ماهیت جامعه عوض شد جبرا قوانین آن هم باید عوض شود، و تغییر ماهوی جامعه را همان تغییر نیروی تولید می دانند، و از نظر اینها وقتی ماهیت نیروی تولید عوض شد، همه چیز در جامعه عوض می شود و حتی انسان هم عوض می شود.

پس باز می بینیم اصل سوم دیالكتیك با اصل مسلّم ما كه جاویدان ماندن یك سلسله افكار و قوانین است تباین و ناسازگاری پیدا می كند.

اصل چهارم همان اصل تأثیر متقابل است. مفهوم این اصل این است كه هیچ چیزی در دنیا نیست كه در اشیاء دیگر اثر نگذارد و یا از اشیاء دیگر اثر نپذیرد، بلكه هر چیزی تمام كیان خودش را از اشیاء دیگر دارد، یعنی وابستگی دارد به همه ی اشیاء دیگر. قدمای ما یك حرفی دارند كه از زمان هگل به این طرف مورد قبول نیست و آن اینكه می گفتند برای اشیاء ذاتی هست (حالا اعم از اینكه وجود باشد یا ماهیت) و در مرتبه ی زائد بر ذات، روابط و اضافاتی. اصل تأثیر متقابل را قدما هم قبول داشتند و كار به جایی می رسید كه وحدت عالم مطرح بود. حتی خود ارسطو مسئله ی وحدت عالم را به
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 588
دو [شكل ] مطرح كرده است كه یكی از آنها به این نحو است: عالم حكم شخص واحد را دارد و اجزاء عالم به صورت یك سلسله اجزاء پراكنده ای نیست و یك دستگاه وابسته ای است و عالم یك كل تجزیه ناپذیر است [1]؛ یعنی این یك فكر عوامانه و ابتدایی است كه گفته می شود فلان شئ چرا خلق شد، اگر نمی بود چه می شد؟ این فكر ابتدا در ذهن می آید؛ ولی نه، هستی یك امر تجزیه ناپذیر است؛ یعنی امرش دایر است بین «نبودن» یا «همه اش بودن» . این حرف یك حقیقت مسلّم و غیر قابل مناقشه ای است و همین حرف است كه از یك جاهایی سر درمی آورد كه برای بسیاری افراد به قول حافظ:

در كارگاه هستی از كفر چاره ای نیست
آتش كرا بسوزد گر بولهب نباشد
در این حد قدما هم قائل بودند كه همه چیز به همه چیز بستگی دارد. ولی آنها به این شكل می گفتند كه هر چیزی در مرتبه ی ذاتش چیزی است كه وابسته ی اشیاء است، هگل آمد و گفت واقعیت اشیاء جز نفس وابستگی چیزی نیست. اینها دیگر این حرف را كه اضافه و جوهری داریم و عرضی و این گونه حرفها قبول ندارند و می گویند: اصلا هر چیزی جز اضافه چیزی نیست و واقعیتش اضافه و نسبت است. هگل كه روی همان انتزاعات ذهنی خودش حكم می كند، می گوید ماهیت اشیاء را همان اضافات تشكیل می دهد. اینها (ماركسیستها) كه مدعی هستند فلسفه ی هگل را تغییر دادند و به روی پا ایستاندند، دیگر این حرف را به آن صورت نمی گویند ولی از «اثر متقابل» سخن می گویند. اینها هم دیگر آن حرف قدما را قائل نیستند كه برای اشیاء یك ذاتی هست كه برای آن ذات آثار و اضافاتی هست، بلكه می گویند ماهیت هر چیز را رابطه با اشیاء دیگر تشكیل می دهد، و به تعبیر ما اگر گفته شود «ما هو؟ » جوابش این نیست كه مثلاً «الف و له رابطة مع سایر الاشیاء» ، بلكه جوابش این است كه مجموع روابط متقابلی است با اشیاء دیگر.

از نظر اینها ماهیت یك شئ بستگی دارد با اشیاء دیگر؛ و از همین جاست كه می گویند اینها در فلسفه شان اصل «هوهویّت» را انكار می كنند. اصل هوهویّت می گوید هر چیزی در مرتبه ی ذاتش خودش خودش است؛ اینها می گویند هر چیزی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 589
خودش عین ارتباط با اشیاء دیگر است، پس هیچ چیزی را ما به طور مطلق نمی توانیم در نظر بگیریم، هر چیزی ماهیتش وابستگی كامل دارد با شرایط محیطش، اگر آن شرایط محیط را عوض كنید ماهیتش عوض می شود، یعنی امكان ندارد شرایط محیط شئ را عوض كنید و ماهیتش باقی باشد و خودش باشد.

از اینجاست كه اینها همیشه از شرایط عینی و ذهنی دم می زنند و می گویند شرایط عینی و ذهنی [شئ ] چیز دیگری نیست، بنابراین همه چیز نسبی است؛ و حال آنكه ما دین را به عنوان یك امر مطلق می گیریم و مثلاً نمی گوییم اسلام محصول شرایط عینی عربستان و شرایط ذهنی پیغمبر (ص) است. از نظر اینها چنین چیزی محال است كه یك فكر وابستگی خاص با شرایط محیط خود و شرایط روانی آورنده اش نداشته باشد، و حتی راجع به نظریات علمی این حرف را می زنند. مثلاً اگر هگل فلان فلسفه را ابراز كرده است، معنی ندارد این فلسفه به طور مطلق درست باشد، بلكه یك امری است كه محصول خاص زمان و شرایط فكری هگل است، و از همین جا به خود آنها هم اشكال كرده اند كه ماتریالیسم دیالكتیك هم محصول خاص زمان خودش است، پس شما چرا آن را به صورت یك امر مطلق ذكر می كنید؟ یعنی اصول چهارگانه شما یا اصول مطلقند و یا نسبی، اگر مطلقند معنایش این است كه همه چیز نسبی نیست، و آنگاه سؤال می شود كه علت استثنای این اصول از مسئله ی نسبیت چیست؟ چطور شد همه چیز در دنیا نسبی است جز اصول ماتریالیسم دیالكتیك؟ و اگر مطلق نیستند و نسبی هستند، پس معنایش این است كه مطلق در عالم وجود دارد چون معنای نسبی بودنش این است كه در همه جا صادق نیست، و آنجایی كه این اصل (هیچ چیزی در این عالم مطلق نیست) صادق نباشد نقیضش كه مطلق بودن باشد صادق خواهد بود. این مسئله نظیر «كلّ خبری كاذب» است كه نمی تواند به عمومش باقی بماند، یا باید از اصل كاذب باشد و یا باید در بعضی موارد صادق باشد و در بعضی موارد كاذب، و بعمومه نمی تواند صادق باشد [2]. باز می بینیم كه اصل چهارم دیالكتیك چگونه با اصول اسلامی ما تباین دارد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 590
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 591
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 592
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 593
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 594

[1] . این مطلب را آقای طباطبائی نیز در یك جا از تفسیر المیزان طرح كرده و رد شده اند.
[2] . - قانون ناظر به خودش نیست. اینها می گویند كه این چهار اصل بر جهان حاكم است و دیگر نظر به خود این اصول و قوانین ندارد، مانند «كلّ خبری كاذب» است كه از خودش منصرف است.

جواب: مثال «كلّ خبری كاذب» شما را به اشتباه انداخت و تصور كردید كه مسئله، مسئله ی واقعیت و ثبوت است نه عالم اثبات. صحبت در این است كه خود این اصول باید متغیر و نسبی باشند و نمی توانند اصولی مطلق و ثابت باشند.

- ممكن است بگوییم اساساً قانونی و اصلی در كار نیست، بلكه واقعیتی در خارج هست كه ما آن را دریافت می كنیم.

جواب: خود این دریافت، واقعیتی است یا نه؟ - آنها كه برای ذهن چیزی قائل نیستند.

جواب: این چه حرفی است؟ ! بالاخره دریافت هم یك واقعیتی است. هر كسی كه یك نظریه ای می دهد، آن نظریه دریافتی است از خارج و واقعیت، و خود این دریافت به حمل شایع واقعیتی است، و علم از آن علم است. دریافت از آن نظر دریافت است كه حیثیت ذات علم حیثیت ثبات است، یعنی اگر ثبات نمی بود علم نبود. این كه می گویید دریافت، این دریافت واقعیت، علم است.

- این یعنی چه؟ علم كی؟ جواب: علم ما.

- خوب، تا ما هستیم این دریافتها را داریم، یك شخص دیگر در شرایط دیگر یك دریافت دیگر دارد. این كه می گویید «واقعیت علم» یعنی چه؟ علم مگر یك واقعیت مجرد دارد؟ اگر «روح» بگویید، بله یك واقعیت مجرد دارد، ولی علم كه دیگر چیزی نیست، یك سلسله قوانین است در خارج. تا ما هستیم این قوانین به ما وابسته است، ما كه رفتیم دیگر واقعیتی وجود ندارد.

جواب: اگر قوانین در خارج است، به شما كه وابسته نیست، آن كه علم نیست، معلوم بالعرض شماست. قانون كه شما می گویید، در خارج است؟ - نه.

جواب: در كجاست؟ - قانون، هیچی، یك دریافتهایی است كه ما از خارج داریم.

جواب: شما می گویید «قانون» . در خارج كه قانون وجود ندارد، چون قانون یك كلیت است و این كلیت را ذهن به اشیاء می دهد. در خارج مثلاً آهن و حرارت و انبساط وجود دارد، این آهن در اینجا و آن آهن در آنجا وجود دارد، و همچنین حرارت و انبساط وجود دارد، بعد ذهن است كه به اینها كلیت می دهد و می گوید: «هر آهنی در اثر حرارت انبساط پیدا می كند» . این حقیقت با این وصف (كلیت) جز در ذهن ما در جای دیگری كه نیست. البته منشأ انتزاعش در خارج است. حالا همین اصل، همین قانون كه می گویید «هر آهنی در اثر حرارت منبسط می شود» از نظر شما یك پدیده ی مادی هست یا نیست؟ - كلیتش پدیده ی مادی نیست. پدیده ی مادی، جزئی های این قانون است.

جواب: آنها كه به غیر مادی معتقد نیستند.

- یك امور اعتباری و انتزاعی است.

جواب: كلیت كه یك واقعیتی است؛ یعنی چه كه انتزاعی است؟ یعنی كلیت یك وجود مجازی است؟ - در ذهن بله؛ در ذهن یك اعتباری بیش نیست.

جواب: خود اعتبار هم در ذهن یك واقعیتی است؛ معتبر واقعیت ندارد، ولی خود اعتبار كه واقعیتی است. تازه كلیت اعتبار نیست؛ یعنی اگر در ذهن، كلی قابل انطباق بر كثیرین است، معنایش این نیست كه چنین اعتباری می شود و واقعاً جزئی است؛ نه، در ذهن یك خصوصیت و نحوه ی وجودی دارد [كه قابل انطباق بر كثیرین است ] و لذا می گویید ظرف عروض و ظرف اتصافش هر دو ذهن است. همین جور كه انسان در ذهن وجود دارد، كلیت هم به عنوان صفت این موجود ذهنی الآن در ذهن وجود دارد. بنابراین كلیت در ذهن یك امر واقعی است نه اعتباری. حالا، اگر شما علم را به حمل شایع ماده بدانید، همچنانكه اینها می دانند چون به غیر ماده عقیده ندارند، پس باید علم هم متغیر و متحول و نسبی باشد، همچنانكه آب جوی در دو لحظه یكی نیست و خودش نیست.

- وقتی كه یك شئ را با شرایط خاصی دریافت كردیم و مثلاً پذیرفتیم كه آب در صد درجه چنین حالتی دارد و در دویست درجه چنان، البته با این مقتضیات و شرایط، همیشه همین حكم ثابت است و نمی شود گفت با این خصوصیات و شرایط حكم ثابت نیست. بله با یك شرایط دیگر علم تغییر می كند، ولی این علم با این برداشت، با این خصوصیات، همچنانكه در خارج ثابت است، برای ما (در ذهن) هم ثابت است.

جواب: توجه نكردید به مطلب. یك وقت شما یك برداشتی دارید، یك برداشت خاص، مثلاً می گویید در شهر قم در زمان معین با درجه ی حرارت معین آب تغییر می كند، بعد می گویید برداشت من تنها همین است، شرایط آن كه عوض بشود علم من هم عوض می شود و به تعبیر صحیح تر علم دیگری برای من پیدا می شود. پس علم شما از همان اول هم اطلاق نداشت و فقط برای یك موجود نسبی بود و در شرایط خودش هم همیشه صادق است. مثلاً اگر بگوییم «ارسطو شاگرد افلاطون بوده است» ، شاگردی ارسطو برای افلاطون در آن مدت بیست سال معیّن بوده، ولی این سخن كه ارسطو در آن مدت زمان شاگرد افلاطون بوده است، آیا در این زمان هم صادق است یا نه؟ مسلما صادق است.

حالا می آییم سر حرف اینها و اصول دیالكتیك را مورد بحث قرار می دهیم؛ می پرسیم آیا این اصول، برداشتی از یك واقعیت نسبی است یا نه؟ یعنی آیا این اصول یك چیزی است كه می تواند یك چیز دیگر در بیست سال بعد جای آن را بگیرد از باب این كه شرایط تغییر می كند، یا نه، همین جور كه در مثال گفتیم علم ما مربوط به شرایط محدود زمانی و مكانی بود و وقتی شرایط تغییر می كرد علم اول صادق بود ولی علم دیگری پیدا می شود، پس علم ما تغییر می كند به معنای اینكه معلوم ما تغییر می كند؟ تغییر علم به اعتبار تغییر معلوم را ما هم قبول داریم ولی آن علم دیگر كه جای علم قبلی می نشیند به معلوم دیگری تعلق دارد و علم اول نسبت به معلوم خودش همیشه صادق است؛ یعنی علم اول نسبت به شرایط سابق خودش در زمان بعد و تا هزاران سال دیگر هم صادق است؛ یعنی شرایط مربوط به دیروز بود، علم هم مربوط به دیروز بود، ولی علم من نسبت به شرایط دیروز همیشه صادق است، شرایط جدید كه پیدا شد علم جدیدی آمد و علم قدیم بر صدق خودش باقی است. این حرفی است كه در اینجا می گوییم.

ولی اینها یك حرف دیگری در اینجا دارند و آن این است: همان طور كه نفس معلوم عوض می شود، نفس علم هم باید عوض شود؛ یعنی خواه معلوم ثابت باشد یا متغیر (كه البته متغیر است) علم به اعتبار اینكه خودش محكوم قوانینی است كه واقعیت محكوم آن قوانین است، نفس علم حتی نسبت به آن شرایط محدود نمی تواند باقی باشد یعنی علم شما به امر دیروز و شرایط دیروز با همان قیود، نمی تواند امروز هم صادق باشد، امروز نسبت به همان شرایط هم باید متغیر باشد. بنابراین، این حرف شامل تمام علمهای عالم می شود از جمله علم به اینكه همه چیز متغیر است، از باب اینكه خود این علم یكی از چیزهاست و یكی از آن پدیده هاست پس نمی تواند دیروز صادق باشد و امروز هم همان طور صادق باشد.

- اگر ما علم را انعكاس خارج دانستیم و گفتیم خارج همیشه در تغییر و تحول است، بنابراین ثبات این علم [نباید] باشد چون فرض این است كه خارج همیشه در تغییر است و علم هم جز انعكاس خارج چیز دیگری نیست.

جواب: اولاً علم انعكاس خارج نیست؛ انعكاس مقدمه ای است برای علم، و معنای آن این است كه یك صورت را در یك لحظه در ذهن ثابت نگه می دارد و لهذا علم است و اگر صورت ذهنی تغییر كند علم نیست. مثال آن درست مثال دوربین عكاسی است. دوربین عكاسی یك منظره ی متغیر را ثابت نگه می دارد؛ یعنی اگر بنا بشود دوربین عكاسی به موازات خارج تغییر كند آنوقت دوربین عكاسی فایده ای ندارد چون فایده دوربین عكاسی این است كه یك وضع خاص را ثابت نگه می دارد و هرچه تغییرات در «معكوس» حاصل شود، عكس به حال خود ثابت است. اگر بنا شود «عكس» به موازات تغییرات «معكوس» تغییر كند مثل آینه می شود، آینه می تواند چیزی را ثابت نگه دارد؟ نه.

- اگر آنها گفتند علم همین است چه می گوییم؟ جواب: آخر فرض این است كه علم یك حالت ثباتی دارد، این را شما چه می گویید؟ - حالا آیا واقعاً آنها قائل به ثباتی برای علم هستند یا علم را تنها انعكاس خارج می دانند؟ جواب: آنها ممكن است علم را تنها انعكاس بدانند ولی این نظر حتما درست نیست و ما جواب می دهیم. مسئله ی علم، بعد منجر به این می شود كه تكلیف حقیقت و خطا چه می شود، چون اینها می خواهند بگویند یك شئ نسبت به همان حالتی كه علم نسبت به آن حالت بوده است خطای خودش را دربر دارد و تبدیل به خطای خودش می شود چون تبدیل به ضد خودش می شود. این مسئله برای آنها ایجاد اشكال كرده، لذا آمدند بحث حقیقت متحول و متكامل را طرح كردند كه حقیقت [تحول ] پیدا می كند، كه ما این بحث را در اصول فلسفه درست شكافتیم و چهار معنی برای «تحول حقیقت» ذكر كردیم و ثابت كردیم كه به هیچ معنی از معانی، تحول حقیقت معنی ندارد.

- آیا می توانیم اشكال را به سبك دیگر طرح كنیم و به جنبه ی علم كار نداشته باشیم و بگوییم اینكه حكم می كنیم همه ی اشیاء در حال تغییر است، یعنی اشیاء در خارج در حال تغییرند، اما «كونه فی حال التغییر دائماً» صرف نظر از علم ما یك حقیقت ثابتی است، پس همه چیز در حال تغییر نیست و شئ ثابت هم داریم؟ جواب: نه، این اشكال درست نیست، چون می توانند روی حرفهای خودمان جواب بدهند كه این یك امر انتزاعی است و یك چیز دیگری غیر از تغییر نیست؛ مثل این است كه بگوییم انسانی داریم و «كون هذا انسانا» داریم. «كون هذا انسانا» یك امر دیگری است. حداكثر این است كه همان بحث حركت توسطی و حركت قطعی به میان می آید كه برای هر تغییری دو جنبه می شود در نظر گرفت، یك جنبه ی سیلان و یك جنبه ی ثبات؛ یعنی در هر تغییری خود تغییر در تغییر بودن خودش ثابت است. معنایی كه آقای طباطبائی از حركت توسطیه می كنند این است كه: شئ در تغییر است ولی خود تغییر در تغییر بودن خودش ثابت است. این مطلب را مرحوم آخوند هم در یك جا به تعبیر دیگر بیان می كند و می گوید در تقسیماتی كه در باب وجود می شود، همیشه احد القسمین به اعتباری شامل قسیم خودش می شود. مثلاً اگر می گوییم موجود یا ذهنی است یا خارجی، خارجی به اعتباری شامل ذهنی هم هست، یعنی در عین اینكه دو قسیم هم هستند، باز وجود ذهنی خودش نوعی از وجود خارجی است؛ و همچنین قوه و فعل كه قوه باز نوعی فعلیت است. همچنین موجود تقسیم می شود به ثابت و متغیر، و هر تغیری به نوعی [ثبات ] است، یعنی متغیر در متغیر بودنش ثابت است نه متغیر، چون ثبات هر چیزی به حسب خودش است. لهذا این اشكال به آنها وارد نیست، چون این گونه ثبات عین تغییر است و چیز تازه ای نیست. «ثبات تغییر» معنایش این است كه تغییر تبدیل به لا تغییر نمی شود، نه اینكه واقعاً دو چیز داریم كه یكی متغیر است و دیگری ثابت.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است