حال اگر ما سكون را عدم ملكه بدانیم، آیا دارای حظی از وجود هست یا نه؟ این
همان جمله ی معروفی است كه می گویند: «العدم المضاف له حظ من الوجود» . در اینجا
باید توضیحی عرض كنم. عدم مضاف و عدم مطلق گاهی به معنایی به كار برده
می شوند كه با معنایی كه در اینجا مقصود است تفاوت دارد. یك وقت ما عدم را به
هیچ چیزی اضافه نمی كنیم و آن را به طور مطلق اعتبار می كنیم و می گوییم «عدم
مطلق» ، همچنان كه وجود را به طور مطلق اعتبار می كنیم. اما گاهی همان طور كه
وجود را مضاف به یك ماهیت یا مفهوم اعتبار می كنیم و می گوییم: «وجود
الانسان» عدم را هم مضاف به چیزی اعتبار می كنیم و می گوییم: «عدم الانسان» .
این می شود «عدم مضاف» . پس عدم مطلق یعنی عدم بدون اینكه اضافه به چیزی
شده باشد و عدم مضاف یعنی عدم در حالی كه اضافه به شیئی شده است. در مباحث
وجود و عدم
منظومه ، كه عدم مطلق و عدم مضاف را توضیح می دهد، مقصود همین.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 358
است ولی در اینجا مقصود این نیست.
گاهی به عدم ملكه «عدم مضاف» هم گفته می شود. آنجا كه می گویند: «العدم
المضاف له حظ من الوجود» مقصود عدم مضاف به معنی عدم ملكه است نه عدم
مضاف به معنایی كه ابتدا توضیح دادیم و الا «عدم العنقاء» و «عدم القرنین للانسان»
(شاخ نداشتن برای انسان) عدم مضاف است و حظی از وجود هم ندارد. عدمی
دارای حظی از وجود است كه به شی ء نسبت داده شود در حالی كه آن شی ء امكان
آن را دارد. به این معنی، این عدم یك صفت وجودی می شود. این، عدم محض
نیست، بلكه عدم توأم با شأنیت داشتن است. «شأنیت داشتن توأم با فعلیت
نداشتن» امری است وجودی. البته آن حیثیت وجودی را از نداشتن فعلیت كسب
نمی كند، بلكه از داشتن شأنیت كسب می كند. مرحوم آخوند می گوید سكون به این
معنی امری است وجودی. درباره ی ذات واجب تعالی می گوییم متحرك نیست ولی
آیا ساكن است؟ ذات واجب تعالی ساكن نیست زیرا سكون در آنجا معنی ندارد ولی
ثبات معنی دارد. سكون صفت شیئی است كه شأنیت تحرك دارد ولی تحرك را
ندارد.
سكون امری است كه به قول مرحوم آخوند هم قابل دارد و هم فاعل. قابل همان
ماده است و ماده در اینجا متصف به عدم است. پس به این معنا عدم در اینجا مقبول
است و البته در اینجا نوعی مجاز هم هست. فاعل اموری مثل سكون همان عدم
فاعل وجود است. فاعل حركت، علت حركت است و عدم فاعل حركت، علت است
برای سكون: «وجود العلة علة لوجود المعلول و عدم العلة علة لعدم المعلول» كه در باب
عدم ملكه «عدم العلة علة لعدم المعلول» صادق است. این خلاصه ی نظری است كه
مرحوم آخوند در باب سكون دارند
[1].
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 361
[1] . سؤال: حیثیت وجودی سكون را از شأنیت گرفتید و گفتید حظی از وجود دارد. حال «عدم العلة
علة لعدم المعلول» چگونه می تواند در شأنیت جاری باشد؟ .
استاد: سكون حیثیت وجودی خود را به اعتبار این شأنیت دارد ولی خود شأنیت از آن جهت كه
شأنیت است یك وجود آمیخته ی به عدم است. در تعریف شأنیت این معنی خوابیده است: «صلاحیت
شیئی را داشتن و خود آن را نداشتن» .
ما در باب اتصافات، گاهی اتصاف را سلب مطلق می كنیم. آیا وقتی قرنین را از انسان سلب كنیم
در «لیس الانسان بذی قرنین» ، انسان و ذی قرنین بودن را تصور می كنیم و بعد «لیس» ، ذی قرنین
بودن را از انسان بر می دارد؟ در اینجا هیچ چیزی برای انسان ثابت نشده است و انسان موصوف به
هیچ چیزی حتی موصوف به عدم القرنین نشده است. ما ذی قرنین بودن را از انسان سلب كرده ایم، نه
اینكه غیر ذی قرنین بودن را برای انسان اثبات كرده ایم. در اینجا هیچ عدمی را برای انسان اثبات
نكرده ایم و فقط وجودی را از انسان نفی كرده ایم كه این می شود «سلب تحصیلی» یا «سلب مطلق» .
اگر بخواهیم «لا ذی قرنین» بودن را به عنوان یك صفت برای انسان اثبات كنیم و بگوییم: «الانسان
متصف بأنه لا ذی قرنین» غلط است زیرا اتصاف، مناط می خواهد گرچه سلب مناط نمی خواهد. وقتی
عدم را به عنوان یك صفت برای انسان اثبات می كنیم در انسان باید چیزی باشد كه مناط اتصاف به
آن عدم باشد. پس یك نحو وجودی برای این عدم باید باشد و یا باید برای این وجود عدم اعتبار كرده
باشیم تا بتوانیم موضوع را به آن متصف كنیم و الا اتصاف یك موضوع به عدم از آن جهت كه عدم
است محال است. عدم از آن حیث كه عدم است، صفت برای هیچ چیز واقع نمی شود. پس در چه
صورت می توانستیم عدم ذی قرنین بودن را صفت برای انسان قرار دهیم؟ اگر در انسان شأنیت
ذی قرنین بودن بود ولی قرنین را نمی داشت می توانستیم او را به لاذی قرنین بودن متصف كنیم كه
معنی اتصاف این است كه در این موضوع فقط این شأنیت وجود دارد یعنی استعداد هست و فعلیت نیست.
البته چنانكه گفتیم در اینجا بالأخره اعتبار و مجاز دخالت كرده است.