در
کتابخانه
بازدید : 1437102تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
شرح مبسوط منظومه
Expand مقدمه مقدمه
Collapse <span class="HFormat">مقصد اول: امور عامّه</span>مقصد اول: امور عامّه
ارتباط امور عامّه با مقولات كانت و هگل
Collapse <span class="HFormat">فریده ی اول وجود و عدم</span>فریده ی اول وجود و عدم
Expand بداهت وجودبداهت وجود
Expand اشتراك وجوداشتراك وجود
Expand مغایرت و اتّحاد وجود و ماهیت مغایرت و اتّحاد وجود و ماهیت
Expand اصالت وجود (1) اصالت وجود (1)
Expand اصالت وجود (2) اصالت وجود (2)
Expand اصالت وجود (3) اصالت وجود (3)
Expand اصالت وجود (4) اصالت وجود (4)
Collapse اصالت وجود (5) اصالت وجود (5)
Expand اصالت وجود (6) اصالت وجود (6)
Expand حقّ متعال وجود محض است حقّ متعال وجود محض است
Expand وحدت و كثرت وجود (1) وحدت و كثرت وجود (1)
Expand وحدت و كثرت وجود (2) وحدت و كثرت وجود (2)
Expand وجود ذهنی وجود ذهنی
Expand ادلّه ی وجود ذهنی (1) ادلّه ی وجود ذهنی (1)
Expand ادلّه ی وجود ذهنی (2) ادلّه ی وجود ذهنی (2)
Expand ادلّه ی وجود ذهنی (3) ادلّه ی وجود ذهنی (3)
Expand اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (1) اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (1)
Expand اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (2) اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (2)
Expand اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (3) اشكالات و نظریات در باب وجود ذهنی (3)
Expand اتحاد عاقل و معقول (1) اتحاد عاقل و معقول (1)
Expand اتحاد عاقل و معقول (2) اتحاد عاقل و معقول (2)
Expand اتحاد عاقل و معقول (3) اتحاد عاقل و معقول (3)
Expand معقولات ثانیه (1) معقولات ثانیه (1)
Expand معقولات ثانیه (2) معقولات ثانیه (2)
Expand معقولات ثانیه (3) معقولات ثانیه (3)
Expand انقسام وجود به مطلق و مقیّدانقسام وجود به مطلق و مقیّد
Expand احكام سلبی وجوداحكام سلبی وجود
Expand منشأ كثرت وجودمنشأ كثرت وجود
Expand مساوات وجود و ثبوت و شیئیّت (1) مساوات وجود و ثبوت و شیئیّت (1)
Expand مساوات وجود و ثبوت و شیئیّت (2) مساوات وجود و ثبوت و شیئیّت (2)
Expand عدم تمایز و علیت بین اعدام عدم تمایز و علیت بین اعدام
Expand امتناع اعاده ی معدوم (1) امتناع اعاده ی معدوم (1)
Expand امتناع اعاده ی معدوم (2) امتناع اعاده ی معدوم (2)
Expand امتناع اعاده ی معدوم (3) امتناع اعاده ی معدوم (3)
Expand شبهه ی معدوم مطلق (1) شبهه ی معدوم مطلق (1)
Expand شبهه ی معدوم مطلق (2) شبهه ی معدوم مطلق (2)
Expand شبهه ی معدوم مطلق (3) شبهه ی معدوم مطلق (3)
Expand مناط صدق در قضایا (1) مناط صدق در قضایا (1)
Expand مناط صدق در قضایا (2) مناط صدق در قضایا (2)
Expand مناط صدق در قضایا (3) مناط صدق در قضایا (3)
Expand <span class="HFormat">ادامه فریده اول وجود و عدم</span>ادامه فریده اول وجود و عدم
Expand <span class="HFormat">فریده ی دوم</span>مواد ثلاث<span class="HFormat">وجوب و امکان و امتناع</span>فریده ی دوممواد ثلاثوجوب و امکان و امتناع
Expand فریده ی سوم: حُدوث و قدم فریده ی سوم: حُدوث و قدم
فریده چهارم قوه و فعل
Expand فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
اینها این جور می گویند كه تفاوت ماهیت با وجود این است كه آن چیزهایی كه ماهیت و چیستی اشیاء است، یعنی آنچه كه در جواب چیستی واقع می شود، این خصلت را دارد كه در ذات خودش هستی ندارد؛ یعنی اگر ذات او را در نظر بگیریم هستی و نیستی از ذات او خارجند. هم هستی از ذات او خارج است و هم نیستی، و او در ذات خودش یك نسبت متساوی دارد با هستی و نیستی، یعنی ممكن است
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 127
«هست» باشد و ممكن است «نیست» باشد [1]. مثلا اگر «انسان» را به عنوان یك ذات و ماهیتی كه او را تعقل می كنیم در نظر بگیریم می بینیم كه خیلی چیزها را جزء معنی انسانیت در نظر گرفته ایم، مثلا جوهر را در نظر گرفته ایم؛ نمی توانیم بگوییم «انسانی كه ممكن است جوهر باشد و ممكن است جوهر نباشد» . فرض انسان فرض جوهریت هست؛ فرض انسان فرض جسمیت هست؛ فرض انسان فرض حیوانیت هست؛ یعنی در بطن این مفهوم همه ی اینها هست. اما در بطن این مفهوم «نیستی» نیست؛ یعنی نمی شود گفت «انسان آن چیزی است كه جوهر است و جسم است و حیوان است و. . . كه نیست» ؛ «نیستی» دیگر جزء مفهوم انسان نیست [2].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 128
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 129
«هستی» و «نیستی» هیچكدام جزء مفهوم ماهیت نیست و این سخن كه می گوییم نه وجود در بطن ماهیت گنجانده شده است و نه عدم، معنایش این است كه اگر ما از علل خارجی قطع نظر كنیم كه آن علل یا ماهیت را موجود كرده است یا معدوم (كه این علل اموری هستند خارج از ذات) ، و تنها نظر به ذات ماهیت بكنیم می بینیم كه ماهیت به حسب ذات خودش نه استحقاق حمل موجودیت را دارد و نه استحقاق حمل معدومیت را. نمی گوییم كه ماهیت نه موجود است و نه معدوم كه بگویید محال است؛ می گوییم ماهیت به حسب ذات خودش نه استحقاق حمل موجودیت را دارد و نه استحقاق حمل معدومیت را [3].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 130
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 131
به بیان دیگر: ما كه یك شی ء را بر شی ء دیگر حمل می كنیم یك وقت است كه به شكل تحلیلی است یعنی محمول را از بطن موضوع استخراج می كنیم (كه البته بعدا خواهیم گفت كه این، هم در خارج قابل استخراج است و هم در ذهن، یعنی در خارج هم این معنا قابل حمل بر این شی ء است) ، و یك وقت هست كه به نحو تركیبی است یعنی این را كه بر او حمل می كنیم معنی ای نیست كه از درون ذاتش بیرون كشیده شده باشد، معنی ای است كه از برون ذات بر او وارد می شود.

خاصیت شی ء درون ذاتی یا تحلیلی این است كه دیگر محال است نقیض او را بر آن حمل كنید. اگر شیئی تحلیلا از شیئی در آمد دیگر محال است كه نقیض او را از آن درآورد كه در آن واحد هر دو را در برداشته باشد. ولی امور تركیبی لااقل این قابلیت را دارند كه یا این شی ء [آن ] را واجد باشد یا خلافش را؛ یعنی خاصیت شی ء برون ذاتی این است كه حمل نقیض او بر موضوعش محال نیست. شما كه جوهریت را از بطن مفهوم جسم در می آورید دیگر اینطور نیست كه جسم امكان داشته باشد كه جوهر باشد و امكان داشته باشد كه جوهر نباشد؛ نه، جسم بالضروره جوهر است، اما اینكه جسم سفید باشد یا سیاه چطور؟ البته جسم در واقع یا سفید است یا سیاه، ولی جسم نسبت به سفیدی و سیاهی حالت بی طرفی دارد، در صورتی كه جسم نسبت به جوهریت حالت بی طرفی ندارد، چون اصلا قوامش به جوهریت است.

جوهریت را اگر از جسم بگیریم دیگر خودش، خودش نیست، اما رنگ را اگر [از
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 132
جسم ] بگیریم خودش، خودش است [4].

حال حرف ما این است كه آیا هستی و نیستی نسبت به ماهیت، دو معنی تحلیلی هستند یا دو معنی تركیبی؟ یعنی آیا در تعریف ماهیت گنجانده شده اند یا نه؟ هگل می گوید: «آری» ، ولی ما می گوییم: «نه» . ما مسأله ی «زیادة الوجود علی الماهیة» را عمدا جلو انداختیم و قبلا بحث كردیم تا معلوم شود كه وجود جزء ماهیت نیست.

پس ماهیت در مرتبه ی ذات خودش، قطع نظر از هر چیزی بیرون از خودش، نه ایجاب می كند حمل هستی را بر خود و نه ایجاب می كند حمل نیستی را بر خود. این همان معنی است كه می گویند: «الماهیة من حیث هی لیست الاّ هی» ؛ یعنی ماهیت در ذات خود نه ایجاب می كند حمل موجودیت را و نه ایجاب می كند حمل معدومیت را. اما این معنایش این نیست كه ماهیت نه موجود است و نه معدوم. مثل اینكه من می گویم ذات من نه اقتضا می كند كه فقیر باشم و نه اقتضا می كند كه ثروتمند باشم، ولی در واقع یا فقیرم یا ثروتمند. پس اگر فقیرم به واسطه ی یك علت خارج از ذات خودم فقیرم و اگر ثروتمند هستم باز به واسطه ی یك علت خارج از ذات خودم ثروتمند هستم. پس ثروت و فقر كه به ذات من ملحق می شوند به عنوان یك چیزی ملحق می شوند كه ذات من نسبت به آنها لااقتضاست.

حال می خواهیم تقریر حاجی را بیان كنیم:

ما وقتی كه به ماهیت نگاه می كنیم می بینیم موجود بودن یا معدوم بودن، هر دو برای ماهیت حالت لااقتضا دارند؛ یعنی ماهیت در ذات خودش نه ایجاب می كند موجودیت را و نه ایجاب می كند معدومیت را. انسان از آن جهت كه انسان است نه ایجاب می كند كه من باید موجود باشم و نه ایجاب می كند كه من باید معدوم باشم.

ولی حالا ما می بینیم كه انسان موجود است. الآن كه انسان موجود است از آن حالت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 133
بی طرفی خارج شده است؛ یعنی الآن این انسان را كه موجود است و عینیت دارد، با قید اینكه عینیت دارد، دیگر نمی شود گفت كه الآن نسبت به وجود و عدم حالت لااقتضا دارد. حالا می خواهیم ببینیم آن چیزی كه ماهیت را از آن حالت بی تفاوتی ذاتی خارج كرده است كه او الآن مناط استحقاق حمل موجودیت بر ماهیت شده است چیست.

باز به مثال خودمان بر می گردیم. من می گویم كه ذات من نه ایجاب می كند غنا را و نه ایجاب می كند فقر را. پس من در مرتبه ی ذاتم نه غنی ام نه فقیر. من غنای در مرتبه ذات را یعنی غنائی را كه جزء ذات من باشد ندارم. من فقر را در مرتبه ذات را هم ندارم. ولی الآن من یك شخصی هستم غنی، یعنی همین من كه در مرتبه ذات خودم استحقاق حمل غنی بودن و فقیر بودن را ندارم الآن غنی هستم. پس الآن چیزی است. آن چیزی كه نسبت به موجودیت و معدومیت بی تفاوت نیست بلكه موجودیت از حاقّ ذاتش انتزاع می شود همان خود «وجود» است. پس باید چیزی در عالم باشد كه حكمش غیر از حكم ماهیت باشد. حكم ماهیت این است كه در مرتبه ذات استحقاق موجودیت و معدومیت، هیچكدام را ندارد؛ ولی او در مرتبه ی ذات استحقاق موجودیت را دارد. آن چیزی كه در مرتبه ی ذات استحقاق موجودیت را دارد همان چیزی است كه اسمش را گذاشته ایم «وجود» .

مسأله ی اصالت وجود معنایش همین است؛ یعنی در مقابل معانی و مفاهیمی كه ما داریم كه وقتی نظر به ذات آن مفاهیم می كنیم موجودیت و معدومیت را به حسب ذات خودشان فاقد هستند واقعیتی و چیزی هست كه موجودیت از ذات او انتزاع می شود یعنی او عین موجودیت است، او در مرتبه ی ذاتش استحقاق حمل موجودیت را دارد؛ و این واقعیت هیچ اسمی هم ندارد مگر اینكه آن را با همین نام «وجود» بنامیم.

در اینجا ممكن است این سؤال مطرح شود كه آیا شما ماهیت را با وجود دو چیز گرفته اید در خارج، كه قبل از وجود ماهیتی هست یعنی چیزی هست به نام ماهیت ولی استحقاق حمل موجودیت را ندارد یا اینها مراتبی است كه عقل درك می كند، یعنی عقل در اشیاء مراتبی را تشخیص می دهد كه در عین اینكه این مراتب صادق
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 134
است ولی قابلیت محسوس بودن و ملموس بودن را ندارند؟ پاسخ این است كه اینها مراتبی است كه عقل درك می كند. مثال ساده اش تقدم ذاتی علت بر معلول است.

اگر این دست حركت می كند و تسبیح هم حركت می كند، بدون شك هیچ تقدم و تأخر زمانی میان این دو حركت نیست؛ یعنی این جور نیست كه در زمان اول دست من حركت می كند و در زمان دوم تسبیح؛ نه، ایندو مقارن با یكدیگر هستند. حتی اگر این حركت ازلی و ابدی هم باشد از ازل چنین بوده است. ولی در عین اینكه زمانا تقدم و تأخری نیست یك تقدم و تأخر ذاتی هست و آن این است كه حركت تسبیح وابسته است به حركت دست ولی حركت دست وابسته به حركت تسبیح نیست؛ یعنی درست است كه بگوییم: «دست حركت می كند، پس تسبیح حركت می كند» ولی غلط است كه بگوییم: «تسبیح حركت می كند، پس دست حركت می كند» . این «پس» پس زمانی نیست بلكه یك نوع تقدم و تأخری است كه به نام «تقدم و تأخر ذاتی» نامیده می شود.


[1] . - مقصود ماهیت كلی است یا ماهیت جزئی؟ استاد: حالا عرض می كنم. به كلی و جزئی هم می رسیم. این كه عرض كردم باز با تقریرهای دیگر مطلب را بیان می كنم منظورم همان جنبه ی كلی و جزئی بود كه بعد وارد این بحث بشویم.
[2] . - یعنی با فرض وجودش «نیستی» جزء مفهوم او نیست؟ استاد: نه، حتی با عدم فرض وجودش. می خواهیم بگوییم كه از ایندو هیچكدام جزء مفهوم انسان نیست. در خود این ذات و در بطن این معنا و مفهوم، «نیستی» نیست، همچنانكه در بطن این مفهوم، «هستی» هم نیست.

- یعنی یك امر ثالثی است بین هستی و نیستی؟ استاد: نه، در واقع امر ثالثی نیست، اما در بطن مفهومش هیچكدام از اینها نیست. البته انسان در واقع و نفس الامر یا هست یا نیست، اما فرق است میان اینكه بگوییم در بطن این مفهوم «هستی» یا «نیستی» هست و اینكه بگوییم در واقع هست یا نیست. بله، در واقع ممكن است «هست» باشد و نیز در واقع ممكن است «نیست» باشد ولی به هر حال در بطن معنی انسان هیچكدام از اینها نیست.

- یعنی عدم الاعتبار است.

استاد: بله، عدم الاعتبار است.

- آن وقت نه وجود خارجی نه وجود ذهنی؟ هیچكدام؟ استاد: حتی وجود ذهنی هم در بطن این مفهوم نیست.

- آن وقت چگونه می شود؟ حیثیتش چیست؟ استاد: مطلب همین است كه ایشان اشاره كردند كه عدم الاعتبار غیر از اعتبار عدم است.

نمی خواهیم بگوییم این انسان چیزی است كه نه در ذهن وجود دارد و نه در خارج و نه هست و نه نیست؛ محال است چنین چیزی. این انسان در واقع یا هست یا نیست و اگر هست یا در خارج وجود دارد یا در ذهن یا در هر دو؛ ولی بحث در این است كه آیا هستی و یا نیستی (چه هستی ذهنی و چه هستی خارجی) در بطن این مفهوم هست یا نیست.

حالا اجازه بفرمایید مثالی عرض كنم: فرض كنید برهان برای ما اقامه شده است كه هر جسمی متناهی است یعنی ما جسمی كه ابعاد غیر متناهی داشته باشد نداریم. ممكن است ما این مطلب را قبول كنیم و درست هم باشد. اما یك وقت ما می گوییم در بطن مفهوم جسم «تناهی» خوابیده است یعنی اگر ما بخواهیم جسم را تعریف كنیم یكی از چیزهایی كه در تعریفش باید بیاوریم این است كه متناهی است؛ و یك وقت می گوییم نه، در تعریف جسم «تناهی» نخوابیده است؛ جسم متناهی هست بدون آنكه تناهی جزء مفهوم جسم باشد. اجازه بدهید من این را به بیان دیگر عرض كنم:

اگر ما یك ذاتی داشته باشیم كه بر این ذات یك سلسله معانی حمل می شود، این معانی كه بر این ذات حمل می شود دو جور است: بعضی از این معانی معانی ای است كه در بطن خود این ذات وجود دارد و بر آن حمل می شود؛ و بعضی از این معانی، معانی ای است كه در بطن این ذات وجود ندارد و در عین حال بر او حمل می شود.

مثلا شما بر مثلث خیلی معانی را حمل می كنید. یكی اینكه می گویید مثلث شكل است.

ولی شكل را كه بر مثلث حمل می كنید یك معنایی است كه در بطن تعریف مثلث است؛ یعنی اگر ذات مثلث را بشكافید شكل جزء اوست. و نیز وقتی می گویید مثلث شكلی است كه سه خط به وضع مخصوص او را احاطه كرده است، چیزی را بر مثلث حمل كرده اید كه جزء مفهوم اوست. ولی وقتی می گویید مثلث شكلی است كه مجموع زوایایش صد و هشتاد درجه است، این صد و هشتاد درجه بودن مجموع زوایای مثلث حكمی است از خارج كه بر مثلث حمل شده است و جزء معنی و تعریف مثلث نیست.

مثال دیگر: گفتیم كه جوهریت و دارای ابعاد بودن جزء مفهوم جسم است و در تعریف جسم اخذ شده است. ولی هر جسمی در خارج رنگی دارد. شك ندارد كه هر جسمی رنگ دارد، ولی آیا رنگ داشتن در بطن مفهوم و تعریف جسم است؟ نه، در بطنش نیست، بلكه به صورت یك امر خارجی است كه بر او حمل می شود بدون آنكه جزء ذاتش و یا عین ذاتش باشد.

در باب ماهیت اولین سخن این است كه آیا «هستی» و یا «نیستی» در بطن مفهوم ماهیت است كه بر او یا این حمل می شود یا آن، یا با اینكه حتما یكی از ایندو بر او حمل می شود ولی در عین حال هیچكدام در بطن او گنجانده نشده است، همچنانكه رنگ داشتن در بطن مفهوم جسم گنجانده نشده است و همچنانكه مساوی بودن مجموع زوایای مثلث با صد و هشتاد درجه در متن تعریف مثلث گنجانده نشده است؟ شق دوم درست است، یعنی بدون شك هر ماهیتی یا هست یا نیست ولی در عین حال نه هستی و نه نیستی هیچكدام جزء تعریف ماهیت نیست یعنی در بطن ماهیت نیست. حالا اگر بگویید به چه دلیل «هستی» و «نیستی» جزء مفهوم ماهیت نیست، می گوییم دلیلش این است كه یا «هستی» و «نیستی» هر دو در بطن مفهوم ماهیت گنجانده شده است، یا «هستی» در بطن مفهوم ماهیت گنجانده شده و «نیستی» گنجانده نشده است، و یا «نیستی» گنجانده شده و «هستی» گنجانده نشده است. اما اگر هر دو گنجانده شده باشد كه بطلانش واضح و بدیهی است، زیرا معنی اش این است كه بگوییم انسان یعنی آن جوهر جسم ناطقی كه در آن واحد هم هست و هم نیست. اگر بگوییم فقط نیستی در آن گنجانده شده است پس همیشه وقتی می گوییم «انسان» فرض كرده ایم كه نیست. پس هیچ وقت نباید «انسان هست» درست باشد، زیرا لازمه اش این است كه بگوییم آن موجودی كه نیست، هست. و اگر بگوییم فقط «هستی» در آن گنجانده شده است پس هیچ وقت «نیستی» نباید بر او قابل حمل باشد، زیرا لازمه اش این است كه بگوییم انسان، یعنی آن موجود جوهر جسمانی چنین و چنان كه هست، نیست.

- ولی ما همه ی اینها را انتزاع ذهنی می كنیم.

استاد: باشد.

- پس ماهیت خودش یك مفهوم ذهنی است.

استاد: در اینكه در ذهن است بحث نیست و در اینكه در خارج هم هست بحث نیست؛ ولی می خواهیم ببینیم آنچه كه در ذهن است و در خارج، این هستی و نیستی كه بر او حمل می شود چگونه حمل می شود؟ آیا مانند شیئی حمل می شود كه از بطنش بیرون می آید و یا مانند شیئی حمل می شود كه جزء ذاتش نیست و از خارج بر او حمل می شود؟ شما اگر بگویید زید عالم است، علم را بر زید حمل كرده اید اما بدون اینكه در تعریف زید عالم بودن را گنجانده باشید و لذا زید از آن نظر كه زید است می تواند جاهل باشد و می تواند عالم باشد ولی عالم است. عمرو هم می تواند عالم باشد و می تواند جاهل باشد ولی جاهل است. انسان می تواند عالم باشد و می تواند جاهل باشد ولی در خارج مثلا جاهل است. بنابر این فرق است میان اینكه یك مفهوم بر مفهوم دیگر حمل شود به عنوان چیزی كه جزء ذاتش یا عین ذاتش باشد و اینكه مفهومی بر مفهوم دیگر حمل شود بدون اینكه عین ذاتش یا جزء ذاتش باشد.
[3] . - یعنی باز به انتزاع ذهنی است و الاّ این حرفها بی معنی است.

استاد: من نمی فهمم یعنی چه؟ - ما در ذهن، هستی و نیستی را از مفهوم ماهیت منتزع می كنیم، معنای دیگری نداریم.

استاد: بسیار خوب، همین هستی و نیستی را كه منتزع می كنید دو جور می شود منتزع كرد. این، انتزاع ذهنی است، اعتبار ذهنی است.

استاد: اعتبار نیش غولی نیست. شما از ماهیت انسان جوهریت را هم انتزاع می كنید ولی آیا این انتزاع خود به خودی است؟ یعنی آیا شما می توانید عرض از آن انتزاع كنید؟ - بالاخره همه ی این چیزها را می شود ذهنا انتزاع كرد، یعنی ماهیت را لحاظ كرد بدون این چیز.

استاد: نه، نمی شود، محال است؛ محال است كه مثلا شما عدد را در ذهن بیاورید و از عدد مقدار انتزاع كنید؛ محال است كه مقدار را در ذهن بیاورید و عدد انتزاع كنید، كم را بیاورید و كیف را انتزاع كنید، كیف را بیاورید و كم انتزاع كنید، كم متصل بیاورید و كم منفصل از آن انتزاع كنید، كم منفصل بیاورید و كم متصل از آن انتزاع كنید.

- منظور عرضم این است كه بالاخره همه ی اینها به انتزاع ذهنی است. در خارج چنین نیست كه چیزی عارض بر چیز دیگر بشود.

استاد: البته، ما كه قبلا گفتیم كه در اینجا صحبت از خارج نیست.

پس اینها همه ذهنیات است. بالاخره یا ذهنی باید باشد یا خارجی، امر ثالثی كه نمی تواند باشد.

استاد: نه، شما توجه بفرمایید كه ما چه می خواهیم بگوییم؛ ما می خواهیم بگوییم ذهن كه یك محمولی را بر یك موضوعی حمل می كند این دو جور است: گاهی محمول در بطن موضوع وجود دارد و گاهی خارج از ذات موضوع است. ذهن كارهایش نیش غولی كه نیست كه بتواند هر چیزی را بر هر چیزی حمل كند؛ یعنی ذهن با یك تحلیل می رسد به مطلب. شما كه می گویید قضایای تحلیلی و قضایای تركیبی- در اصطلاح كانت- چگونه می گویید؟ می گویید كه یك كار نیش غولی است؟ ما دلمان می خواهد این قضایا را تحلیلی بنامیم و اینها را تركیبی، یا واقعا تحلیلی و تركیبی هست و این دیگر به اختیار ما نیست؟ یعنی یك قضایایی هست كه واقعا تحلیلی است. قضایایی را كه كانت تحلیلی می نامد همان قضایایی است كه محمول در بطن موضوع وجود دارد منتها شما تحلیل كرده اید و به تفصیل بیرون كشیده اید. مثل مركّبات خارجیه است. مثلا در آب الآن هیدروژن و اكسیژن وجود دارد اما نه به صورت تجزیه شده ی از یكدیگر بلكه به صورت یكی شدن این دو عنصر به صورت آب. ولی این یك امر نیش غولی نیست، یعنی من در خارج می توانم این آب را برگردانم به هیدروژن و اكسیژن. ذهن ما هم عینا همین طور است. ذهن اگر مفهوم «انسان» را تصور می كند به نحو پیچیده و اجمال، تمام معانی ذاتی «انسان» در خود این مفهوم وجود دارد. جوهریت، جسمیت، حیوانیت، همه ی اینها در این مفهوم وجود دارد؛ یعنی این مفهوم كه در ذهن آمده است همه ی این معانی به نحو سر بسته و پیچیده در آن وجود دارد همان گونه كه در آب هم دو عنصر هیدروژن و اكسیژن وجود دارد. بعد این مفهوم را تحلیل می كنیم، ولی وقتی كه تحلیل می كنیم آیا می توانیم هر مفهومی را از آن در بیاوریم؟ نه، آیا ما می توانیم در خارج آب را تحلیل كنیم و ازت را از آن در بیاوریم؟ نه، این به اختیار ما نیست. «انسان» را هم ما نمی توانیم تحلیل كنیم و از آن مفهوم «كم» در بیاوریم، چون مفهوم «كم» در آن نیست، ولی مفهوم جوهر در ان هست.

- چرا نمی توانید؟ استاد: چون وجود ندارد، چون نیست در آنجا.

- پس بالاخره نظر به وجود می شود. نظر به ماهیت نمی شود، بلكه نظر به وجود می شود، وجود خارجی مناط است.

استاد: اینكه می گوییم «هست» یعنی در ماهیت «ماهیت» و نه در وجود «ماهیت» . البته هر ماهیتی وجود ذهنی دارد، ولی در حالی كه ما در ذهن او را نگاه می كنیم به وجودش كار نداریم.

- ولی تا وجودش نباشد كه نمی توانیم ماهیت از آن انتزاع كنیم.

- در واقع باز جنبه ی مفهومی اش غیر از جنبه ی وجودی اش هست.

- من همان جنبه ی مفهومی اش را هم عرض می كنم. بالاخره از هفت آسمان كه نمی آید.

استاد: شما اجازه بدهید تا ما به آخر مطلب برسیم تا روشن شود كه ما چه می خواهیم بگوییم. حرف ما این نیست كه جنابعالی می فرمایید.
[4] . یعنی رنگ خاص.

استاد: بله، رنگ خاص. البته رنگ كلی هم اگر چه در خارج، از جسم منفك نیست ولی در عین حال رنگ به طور كلی هم جزء مفهوم جسم نیست. حتی رنگ داشتن هم جزء مفهوم جسم نیست؛ یعنی اگر ما بخواهیم جسم را تعریف كنیم در تعریفش نمی گوییم آن چیزی كه رنگ هم دارد. جسم رنگ دارد بدون اینكه رنگ داشتن جزء مفهومش باشد.

- یعنی جسم اگر ملوّن نباشد اصلا قابل رؤیت نیست.

استاد: قابل رؤیت نباشد. خود قابل رؤیت بودن هم جزء تعریف جسم نیست.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است