به هرحال فلاسفه تا این مرحله رسیده اند که اگر حقیقتی در عالم وجود داشته
باشد که عدم بر او محال باشد آن نمی تواند یک ماهیتی باشد که وجود را اقتضا بکند
و از عدم امتناع داشته باشد، بلکه آن باید حقیقتی باشد که وجود محض است. قهراً
درباب امتناع هم می شود گفت- اگرچه ما درجایی ندیده ایم کسی این حرف را
بگوید ولی مسلّماً لازمه ی حرف آنها همین است- که آن چیزی هم که ممتنع الوجود
است نمی تواند یک ماهیتی باشد که امتناع دارد از وجود، چون مالاوجودَ له
لاماهیةَ له؛ چیزی که وجود ندارد ماهیت هم ندارد. چیزی که ممتنع الوجود است-
یعنی وجود ندارد- واضح است که حتی امکان وجود هم ندارد، پس به طریق اولی
ماهیت ندارد. پس ممتنع الوجود نه معنایش این است که یک ماهیتی است که
ممتنع الوجود است، بلکه معنایش این است که ما اول یک معنی و مفهومی در ذهن
خودمان فرض می کنیم بعد می بینیم محال است اینچنین چیزی حقیقت داشته باشد،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 234
که امتناع وجود درنهایت برمی گردد به عدم؛ یعنی آن چیزی که ممتنع الوجود است
اگر ما آن را خوب بشکافیم می بینیم اصلاً سنخش سنخ خودِ نیستی است. آنچه که
ممتنع الوجود است باید از سنخ عدم باشد نه اینکه ماهیتی است که اقتضای عدم
دارد. پس نتیجه چنین می شود: «وجوب وجود از وجود برمی خیزد و امتناع وجود
از عدم برمی خیزد» .
اکنون به سراغ سومی می رویم که «امکان» است. مسأله ی «امکان» چطور
می شود؟ در اینجا می گویند امکان از ماهیت برمی خیزد. پس ماهیت است که امکان
وجود دارد و امکان عدم دارد، یعنی نه اقتضای وجود دارد و نه اقتضای عدم دارد،
چون هیچیک از این دو اقتضا را ندارد هردوی اینها برای آن یک امر ممکن است.