در لابلای بحث، یک مطلب دیگری نه به این عبارتی که الآن عرض می کنم بلکه
به صورت «ان قلتَ قلتُ» گفته شده و جواب داده شده است و آن اینکه امثال حاجی
ممکن است به متکلم این گونه ایراد بگیرند که بگویند بالاخره تو آیا قائل به انفکاک
عالم از «حق» هستی یا قائل به انفکاک نیستی؟ یا قائل به این هستی که تا خدا بوده
عالم هم بوده است و یا قائل به این هستی که بالاخره یک مرتبه ای را و یک ظرفی را
- حال اسم آن ظرف را هرچه می خواهی بگذار- باید درنظر گرفت که در آن مرتبه
خدا بوده و عالم نبوده است ولهذا تو می گویی خدا قدیم است و عالم حادث.
وقتی می گویی خدا قدیم است و عالم حادث، پس تو به یک خلأی و یک فصلی
میان خدا و عالم قائل هستی که او را قدیم می دانی و این را حادث، ولهذا می گویی
او بود و عالم نبود. وقتی می گویی «او بود و عالم نبود» پس به یک نوع انفکاک و
یک نوع فصل میان علت و معلول قائل هستی. اشکال این است که تو چگونه
می توانی فصل و جدایی میان علت تامه و معلول را تصور کنی؟ ولهذا آنها هم که به
«امتداد موهوم» معتقد هستند اگرچه می گویند چون زمان جزء عالم است پس خود
زمان هم حادث است ولی درعین حال می گویند: «کان اللّه و لم یکن معه شی ء» .
این «کان اللّه و لم یکن معه شی ء» یعنی «کان اللّه فی الأزل
[1]و لم یکن معه عالمٌ، ثمَّ وُجِدَ العالم» .
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 449
پس به یک «کان اللّه» ی قائل هستی (کان اللّه فی الازل) و بعد به یک
«لم یکن العالم» ی قائل هستی (ولم یکن العالم معه فی الازل) و بعد هم می گویی: «ثم
وُجد العالم» . سؤال ما این است که این «لم یکن العالم» از کجا پیدا شده است؟ .
اگر انفکاکی نیست پس باید بگویی عالم هم قدیم است، یعنی باید بگویی: «کان
اللّه» (خدا قدیم است) «و کان معه العالم» (عالم هم قدیم است) ؛ و اگر انفکاکی هست
پس بالأخره تو قائل هستی به اینکه او بود (کان اللّه) ولی یک امتدادی فرض می کنی
که در آن امتداد: «لم یکن العالم، ثم وجد العالم» . ما می گوییم: چرا «کان اللّه و لم یکن
العالم» ؟ چرا «کان اللّه و کان العالم» نبوده است؟ وقتی که او علت تامه است این
حرف درست نیست که «کانت العلة ولم یکن المعلول» ؛ بلکه باید اینچنین گفت:
«کانت العلة و کان المعلول» . پس اینکه می گویی: «کانت العلة ولم یکن معه المعلول
ثم وجد المعلول (یعنی ثم کان معه المعلول) » - که علت یعنی خدا و معلول یعنی عالم
- این یک نوع تراخی و یک نوع انفکاک است؛ این انفکاک را تو چگونه توجیه
می کنی؟ .
متکلمین در اینجا آمده اند به مسأله ی «امتداد موهوم» متمسک شده اند؛ گفته اند:
بله، ما به یک فصلی میان ذات حق و عالم قائل هستیم که آن فصل یک امتداد
موهوم است.
این حرف البته حرف بی اساسی است. امتداد اگر موهوم شد معنایش این است
که فقط در ذهن ما وجود دارد، در خارج وجود ندارد. وقتی که در خارج وجود
ندارد پس این حرف شما چه معنی ای دارد که می گویید: «کانت العلةدر یک امتداد
غیرمتناهی ولم یکن المعلول در آن امتداد غیرمتناهی ثم وجد المعلول در آن امتداد
غیرمتناهی» ؟ پس اگر ما تعبیر متکلمین را به کار ببریم و بخواهیم انفکاک میان ذات
حق و عالم را با «امتداد موهوم» توجیه کنیم این مطلب قابل توجیه نیست و ایراد بر
حرف آنها وارد است.
[1] . یا: «کان الله فی القدم» ؛ هر اسمی که روی آن بگذارید از نظر ما اشکالی ندارد.