نظریه ی دیگر این است که می گویند «علم به اصلح» مرجح است
[1]؛ یعنی خداوند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 442
چون فاعل مختار و فاعل مرید است و فعلش بر اساس حکمت و مصلحت است،
فعل او به گونه ای صورت می گیرد که مطابق با اصلح یعنی به اصطلاح مطابق با
حکمت و نظام احسن باشد. می گویند چه مانعی دارد که چنین باشد؟ خداوند در
علم ازلی خودش می داند که احسن و اصلح این است که عالم در این «آن» خلق
شود.
این حرف، البته حرف بسیار موهوم و نادرستی است؛ چرا؟ برای اینکه قبلاً گفتیم
که مصلحت در رابطه ی اجزاء عالم با یکدیگر و ترجیح بعضی از آنها بر بعضی دیگر
معنی دارد. ما وقتی که به دنبال یک هدف و یک غایت عقلانی و معقول هستیم
مصلحت معنایش این است که ما ببینیم چه چیزی ما را به آن غایت معقول می رساند
و یا در میان چیزهایی که ما را به آن غایت می رساند کدامیک از دیگری بهتر است.
پس باید یک غایت معقولی در کار باشد و فاعل، یک غایتی که نمی تواند آن را
بلاواسطه ایجاد کند داشته باشد، بعد وسایلی را درنظر می گیرد که او را به آن غایت
می رسانند و از بین آنها بهترین وسیله ها را انتخاب می کند.
پس بهترین و کاملترین هدفها را از طریق بهترین وسیله ها انتخاب کردن،
می شود «مصلحت» یا «حکمت» . قهراً عقل در میان غایات همیشه آن قویترین و
کاملترین غایات را بر ضعیف ترین و ناقص ترین غایات ترجیح می دهد، و درمیان
اسباب و وسایل هم قهراً همیشه می خواهد بهترین وسایل را انتخاب کند. ما آن
انسانی را «حکیم» می نامیم که اولاً غایاتش غایات خردمندانه باشد نه خیالی و
وهمی، و ثانیاً وسایلی که برای رسیدن به آنها انتخاب می کند بهترین باشد.
برای خداوند، حکمت البته معقول است نه اینکه معقول نیست، ولی در داخل
نظام عالم نه خارج از نظام عالم؛ یعنی این نظام را به گونه ای آفریده است که برای
اشیاء غایات قرار داده است و اشیاء را از طریق بهترین راههای ممکن به سوی
غایاتشان سوق می دهد.
اما آنجا که ما در مرحله ی قبل از پیدایش عالم هستیم و اصلاً غیر از خدا چیزی
وجود ندارد، اگر بگوییم که آیا خلقت عالم در ازل مصلحت است یا در لایزال، این
سؤال اساساً بی معنی و غلط است. در آنجا اصلاً مصلحتی معنی ندارد. وقتی که ما
کل عالم خلقت را در یک طرف بگذاریم، یعنی فاعل هست و کل عالم هستی، آنگاه
برای کل عالم هستی ترجیح دادن در این وقت نه در آن وقت، که در آن وقت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 443
مصلحت نیست و در این وقت مصلحت هست، معنی ندارد؛ همه ی این اجزاء متشابه
وقت و زمان [از این جهت ] علی السویه هستند. آنجا دیگر اصلاً ترجیحی و رجحانی
و مصلحتی معنی ندارد.
بله، اگر برگردید به آن مطلب که اصلاً در آنجا وقتی و زمانی نبود، پس مصلحتی
هم نبود، این برمی گردد به حرف کعبی. ولی شما می خواهید بگویید که نه، در ازل
مصلحت نبود و نبود و نبود تا اینکه بعد مصلحت حادث شد؛ وقتی که مصلحت
حادث شد اقتضای وجود عالم و شرط وجود عالم پیدا شد.
آن وقت آن مصلحت خودش چیست؟ جزء عالم است یا بیرون از عالم است؟
فرض این است که جزء عالم است و خارج از عالم نیست، والاّ ما نقل کلام در خود
آن مصلحت می کنیم: خود آن مصلحت که حادث شد چرا در لایزال حادث شد؟
پس مصلحت خودش اساساً جزء عالم است. ما یک مصلحت ماوراء عالم که
نداریم تا بگوییم قبلاً حکمتی و مصلحتی برای خلقت عالم نبود، بعد این مصلحت
که پیدا شد عالم یکدفعه خلق شد. اصلاً ماورای عالم چیزی نیست که ما بگوییم
مرجح حدوث عالم آن چیز است.
پس این حرفها اساساً در آنجا معنی ندارد. پس این نظریه هم دردی را دوا
نمی کند.
[1] . همین نظریه شاید در کلمات غزالی هم آمده باشد. به هر حال در کلمات متکلمین دیگر آمده است.