[2] . - این ظهور و خفاء به اعتبار انسان مطرح می شود؛ درواقع که ظهور و خفائی در کار نیست. استاد: یک وقت هست که ما این مسأله را از دید یک فیلسوف مطرح می کنیم و یک
وقت هست که از دید یک عارف مطرح می کنیم. اگر از دید یک فیلسوف مطرح کنیم
مسأله به همین شکل است یعنی به صورت اعتبار [درنظر گرفته ] می شود اما نه به نحو
اعتبار نیش غولی، بلکه به نحو اعتبار نفس الامری؛ یعنی یک شی ء اعتبارات گوناگون
برایش درنظر گرفته می شود: اعتبار مرتبه ی ذات، اعتبار مرتبه ی تعین اول، اعتبار مرتبه ی
تعین دوم و امثال اینها.
ولی عرفا نظرشان بیشتر به مراتبی است که سالک طی می کند. اینها چنین قائل هستند
که سالک در مراتب سلوک خودش که به توحید می رسد اولین بار به مرحله ی توحید
افعالی می رسد؛ به مرحله ای می رسد که شهود می کند که فعل فعل حق است؛ خودش از
فعل خودش فانی می شود؛ یعنی بالعین والعیان می بیند که او نیست که دارد این کار را
می کند، این خداست که دارد این کار را می کند؛ یعنی خدا را به صورت فاعل در وجود
خودش می بیند.
این مرحله را «مرحله ی توحید فعلی» می گویند که سالک احساس می کند که تا کنون اشتباه
کرده است که خودش را به عنوان یک فاعل مستقل می دیده است، تا حالا هم او نبوده
است که این کارها را انجام می داده است؛ آن استقلالی که برای خودش احساس می کرد
یک وهم بوده است. آنوقت احساس می کند که:
ما همه شیران ولی شیر علَم.
حمله مان از باد باشد دم به دم.
حمله مان از باد و ناپیداست باد.
جان فدای آن که ناپیداست باد.
احساس می کند که: «وَ مارَمَیْتَ اِذْ رَمَیْتَ وَلکِنَّ اللّهَ رَمی »
و چه خوش سروده است مولوی
آنجا که می گوید:
ما چو چنگیم و تو زخمه می زنی.
زاری از ما نی، تو زاری می کنی.
که این همان مرحله ی توحید فعلی است. بعد می گوید:
ما چو نائیم و نوا در ما ز توست.
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست.
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات.
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات.
ما که باشیم ای تو ما را جانِ جان.
تا که ما باشیم با تو در میان.
تا اینکه می رسد به آنجا که می گوید:
دست نی تا دست جنباند به دفع.
نطق نی تا دم زند از ضرّ و نفع.
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت.
گفت ایزد: مارمیتَ اذ رمیت.
گربپرّانیم تیر آن نی ز ماست.
ما کمان و تیراندازش خداست.
بعد سالک می رسد به مرحله ی توحید صفاتی؛ یعنی تا حالا چنین فکر می کرد که: من
می دانم؛ من می توانم؛ من زنده هستم؛ . . . یعنی این صفات را از خودش می دانست؛ بعد
می بیند که این صفاتی هم که در خودش می دید و احساس می کرد، صفات اوست نه
صفات خودش. در اینجاست که می رسد به مرحله ی فنای از صفات خودش، و خودش
انفال/17.
فانی می شود از صفات خودش.
در مرحله ی دیگر که مرحله ی بالاتر است سالک اساساً از ذات خودش هم فانی می شود؛
دیگر «من» برای او باقی نمی ماند. «من» ی به آن معنا که تاکنون احساس می کرد دیگر
در خودش احساس نمی کند، و اگر «من» ی احساس کند دیگر این «من» آن «من» سابق
نیست بلکه «او» است؛ یعنی اوست بجای این، نه اینکه خودش باشد؛ و این غیر ازمسأله ی
حلول و اتحاد و این گونه حرفهاست، یک چیز دیگر است.
اینها مراتبی است که عرفا به آن قائل هستند. ما از آن طرف که شروع کردیم گفتیم: اول،
مرحله ی مسمّی و ذات است؛ بعد مرحله ی احدیت و تعین اول است و سپس مرحله ی
واحدیت و تعین ثانی یا مرحله ی اسماء و صفات است. ولی این مراتب برای سالک از این
طرف شروع می شود؛ یعنی سالک وقتی که سلوک خود را شروع می کند اول به مرحله ی
اسماء و صفات می رسد، یعنی خدا را در این کثرت اسماء و صفاتی شهود می کند: عالم و
قادر و حیّ و مرید و. . . ؛ بعد می رسد به مرحله ای که از این جهت هم غایب می شود یعنی
خدا را در آن تعین اولش شهود می کند، یعنی او را در مرحله ی احدیت و به عنوان «احد»
شهود می کند، که از نظر عرفا مرحله ی واحدیت مرحله ی «قاب قوسین» است و مرحله ی احدیت مرحله ی
«أو أدنی» است.
چیزی که برای فرشته میسر نیست رسیدن به مرحله ی احدیت است. آن مرحله ای که
فرشته گفت: «لَوْدَنَوْتُ أنْمُلَةً لاَحْتَرَقْتُ» مرحله ی احدیّت است. ولی بالاتر از مرحله ی احدیت
مرحله ای است که برای بشر هم رفتن به آنجا امکان ندارد؛ یعنی بالاخره بشر در نهایت
امر حق را در یک تعین شهود می کند و نه بدون تعین.