در
کتابخانه
بازدید : 1436510تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
شرح مبسوط منظومه
Expand مقدمه مقدمه
Expand <span class="HFormat">مقصد اول: امور عامّه</span>مقصد اول: امور عامّه
Expand <span class="HFormat">ادامه فریده اول وجود و عدم</span>ادامه فریده اول وجود و عدم
Collapse <span class="HFormat">فریده ی دوم</span>مواد ثلاث<span class="HFormat">وجوب و امکان و امتناع</span>فریده ی دوممواد ثلاثوجوب و امکان و امتناع
Expand مواد ثلاث و اقسام وجودمواد ثلاث و اقسام وجود
Expand جهات ثلاث و بداهت آنهاجهات ثلاث و بداهت آنها
Expand اعتباری بودن مواد ثلاث اعتباری بودن مواد ثلاث
Expand اقسام هریك از مواد ثلاث (1) اقسام هریك از مواد ثلاث (1)
Expand اقسام هریک از مواد ثلاث (2) اقسام هریک از مواد ثلاث (2)
Expand <span class="HFormat">امكان</span>امكان
Collapse شناخت شناخت
Expand شناخت (1) شناخت (1)
Expand شناخت (2) شناخت (2)
Collapse شناخت (3) شناخت (3)
Expand شناخت (4) شناخت (4)
Expand فریده ی سوم: حُدوث و قدم فریده ی سوم: حُدوث و قدم
فریده چهارم قوه و فعل
Expand فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن فریده ی پنجم: ماهیت و لواحق آن
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
اکنون می خواهیم ببینیم که مفهوم اسمی چیست و مفهوم حرفی چیست و اینها چه تفاوتی با یکدیگر دارند و این تعبیری که می گویند: «الاسم ما دلّ علی معنیً فی نفسه، والحرف ما دلّ علی معنیً لا فی نفسه» چگونه است؟ و یا تعبیر دیگری که تعبیر شیخ بهایی است در صمدیّه ، که می گوید اسم مستقل در مفهومیت است و حرف غیرمستقل در مفهومیت [1](یعنی همان معنی را با این تعبیر بیان می کند) به چه معنی است؟ .

اینها چنین می گویند- و چنین هم هست- که بعضی از اشیاء استقلال در وجود ندارند، واقعیتشان واقعیت غیرمستقل است، وجودشان وجود غیرمستقل است یعنی وجودی است که بدون تکیه به شی ء دیگر نمی تواند موجود باشد [2]، ولی ماهیت و چیستی آنها و مفهومی که ذهن از آنها می گیرد مستقل است، یعنی مفهومی که ذهن از آنها اخذ می کند در مفهوم بودن خودش نیاز به شی ء دیگری ندارد. همین سفیدی که در وجود نیازمند به شی ء دیگر است، در تصور و در مفهوم واقع شدن هیچ نیازی به جسم ندارد؛ یعنی شما می توانید بیاض را تصور کنید بدون اینکه این تصور نیازی به تصور جسم داشته باشد. پس سفیدی مستقل است در مفهومیت، یعنی ماهیتش در ذهن استقلالاً تصور می شود. اینها را می گویند «معانی اسمی» .

اما اشیاء دیگری داریم که آن اشیاء نه تنها استقلال وجودی ندارند بلکه حتی.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 295
استقلال ماهیتی و استقلال مفهومی هم ندارند؛ یعنی بدون اشیاء دیگر قابل تصور نیستند؛ تا شی ء دیگر را تصور نکنی آن قابل تصور نیست؛ یعنی همیشه باید در ضمن تصور شی ء دیگر تصور شود. کأنّه تصورش هم جنبه ی ضمنی دارد نه جنبه ی استقلالی؛ به یک نوع تصور ضمنی باید آن را تصور کرد. همینکه به آن جنبه ی مستقل بدهی از حقیقت خودش جدا شده است یعنی آن خودش دیگر خودش نیست بلکه چیز دیگری است. اینها را می گویند «معانی حرفی» و یا می گویند «مفهومهایی که فقط روابطند» ، «مفهومهایی که روابط محض هستند» .

این روابط مادامی روابطند که در ضمن اشیاء دیگر تصور شوند. اینها به هیچ وجه امکان این را که در ذهن به طور مستقل تصور شوند ندارند. همین قدر که جنبه ی استقلال به آنها بدهید از رابطه بودن می افتند؛ و اتفاقاً همین روابط و همین مفاهیم غیرمستقل در مفهومیت، نقش عظیمی در تفکر انسان دارند و اصلاً تفکر انسان به همان اندازه که بستگی دارد به معانی و مفاهیم مستقل، بستگی دارد به همین معانی و مفاهیم غیرمستقل؛ و شاید بشود گفت- و بلکه باید گفت- که فرق انسان با غیر انسان در تصور کردن آن معانی و مفاهیم مستقل نیست، در همین معانی و مفاهیم غیرمستقل است، یعنی در همین روابط است که ذهن انسان قادر است روابط را در حالت رابطه بودن درنظر بگیرد ولی ذهن یک کودک در ابتدا قادر نیست روابط را در حالت رابطه بودن درنظر بگیرد، و همچنین قرائن نشان می دهد که اذهان حیوانات قادر نیستند روابط را در حالت رابطه بودن درنظر بگیرند. تفکر انسان بستگی دارد به اینکه ذهن بتواند این روابط را به صورت روابط و به طور غیرمستقل در مفهومیت درنظر بگیرد.

همین مثال معروفی را ذکر می کنیم که از ادبا شروع شده و بعد در کلمات دیگران هم آمده است. می گوییم: «سِرتُ من البصرة الی الکوفة» یعنی از بصره تا کوفه سیر کردم. این خودش یک فکر است، یک تفکر است ولو در مورد یک امر جزئی [3]. در اینجا شما می گویید: سیر کردم من از بصره تا کوفه. در این تفکر شما چند مفهوم آمده است:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 296
1. مفهوم «سیر» که در ماده ی «سِرتُ» است.

2. مفهوم «مَن» ؛ زیرا می گوییم «سرتُ» .

3. مفهوم «زمان گذشته» ؛ یعنی این سیر در گذشته وجود پیدا کرده است. اگر می گفتیم: «اسیرُ» یعنی این سیر در آینده یا در حال وجود پیدا می کند.

4. «مِنْ» ؛ یعنی این سیر ابتدا و آغازی دارد که آغازش این نقطه است. این سیر آغازی دارد و آن بصره است.

5. « البصرة » . خود مفهوم بصره را هم در تصور آورده ام.

6. «الی » منتهای سیر را نشان می دهد.

7. « الکوفة » ؛ یعنی منتهای سیر هم کوفه است.

پس ما در اینجا چند مفهوم داریم: سیر، مَن، تحقق سیر در زمان گذشته، ابتدا (که از لفظ «مِن» می فهمیم) ، بصره، انتها (که از لفظ «الی » می فهمیم) و کوفه. حال که من این چند مفهوم را به این تعبیر می گویم: «سرت من البصرة الی الکوفة» شما از این تعبیر من و از این تفکری که من دارم و وارد ذهن شما می کنم به یک واقعیتی پی می برید، یعنی یک واقعیتی در ذهن شما نقش می بندد که عبارت است از: سیری چنان از شخصی چنان از نقطه ای به نقطه ی دیگر.

اگر این فکر با این مفهومها درست شده است حال من مطلب را به این صورت می گویم: «سیر، من، زمان گذشته، ابتدا، بصره، انتها، کوفه» . آیا شما از این چند مفهوم مستقل و جدا از یکدیگر چیزی می فهمید؟ اشتباه نشود، من نمی خواهم بگویم سیر من از بصره است؛ نه، شما این مفاهیم را مستقل و مجزا ازیکدیگر در ذهن بیاورید.

آیا از این چند مفهوم جدا و مستقل معنایی می فهمید؟ البته وقتی که من این را به این شکل می گویم از باب اینکه باز همان معنای «سرتُ من البصرة الی الکوفة» برای شما تداعی می شود از این چند مفهوم مستقل یک معنایی می فهمید. اما اگر آن معنا برای شما تداعی نشود، شما باشید و مفهومهای این الفاظ، برای شما معنی ندارد با اینکه در آنجا هم که می گفتیم «سرت من البصرة الی الکوفة» غیر از این چیزی نبود.

آنجا هم که من مفاهیمی غیر از اینها برای شما نگفته بودم، ولی آن تعبیر معنی دارد و اینها معنی ندارند.

چرا آن تعبیر «سرت من البصرة الی الکوفة» معنی دارد و اینها معنی ندارند؟ برای
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 297
اینکه اینها یک سلسله مفاهیمی هستند بی پیوند با یکدیگر و مستقل و مجزای از یکدیگر. در اینجا هیچ پیوندی بین این کلمات نیست، ولی در آن صورت اول میان کلمات پیوندی برقرار است، رابطه ای برقرار است. چه چیزی پیوند و رابطه است؟ در آنجا میان «سیر» و «مَن» یک پیوندی برقرار است که هیئت «سرتُ» آن را می فهماند: وجود یافتن سیر از من. «مِن» هم در آنجا به صورت رابطه بیان شده است و آغاز سیر را نشان می دهد ولی در اینجا من بجای «مِن» لفظ «ابتدا» را آورده ام. با اینکه «مِن» هم معنایش ابتداست، «ابتدا» هم معنایش ابتداست ولی آن کاری را که «مِن» می کند «ابتدا» نمی تواند بکند. «الی» هم معنایش انتهاست ولی لفظ «انتها» کار «الی» را نمی تواند بکند. نه «ابتدا» می تواند کار «مِن» را بکند و نه «انتها» می تواند کار «الی» را بکند، چون «مِن» معنا را به صورت «حرفی» افاده می کند و «ابتدا» به صورت «اسمی» ؛ «الی» معنا را به صورت حرفی القا می کند و «انتها» به صورت اسمی. حال «مِن» و «الی» چگونه است که به صورت حرفی است؟ .

وقتی می گویم «سرتُ من البصرة الی الکوفة» شما آن واقعیت را همان گونه که هست درک می کنید، یعنی عین همان واقعیت به شکلی که در خارج هست در ذهن شما مجسم می شود و آن عبارت است از: یک حرکت آنچنانی که از این شهر تا آن شهر به وسیله ی این شخص انجام شده است. این حرکت به همان صورتی که واقع شده است در ذهن شما نقش می بندد. آن صورتی که واقع شده است اینچنین نیست که من یک شی ء جدا باشم، حرکت هم جدا، ابتدا هم جدا، انتها هم جدا، بصره هم جدا، کوفه هم جدا. درست است که کوفه غیر از بصره است، من هم غیر از بصره و کوفه هستم و سیر من هم یک حالتی است از من، اما این سیر از بصره تا کوفه و این ابتدای سیر و این انتهای سیر که دو معنی حرفی است که با دو حرف «مِن» و «الی» بیان شده است، اینها در عالم واقع و نفس الامر وجودهای مستقلی نیستند، بلکه همین سیر که یک وجود واحد است و هیچ کثرتی در آن نیست یک وضع خاصی دارد که به واسطه ی این وضع خاص، من یک طرفش را می گویم «ابتدا» و یک طرف دیگرش را می گویم «انتها» . ولی در عالم واقع و نفس الامر ابتدای سیر یک وجود مستقل از سیر ندارد؛ ابتدای سیر یک چیزی در کنار سیر نیست. آیا ابتدای هر چیزی جزئی از آن چیز است؟ نه. آیا موجودی بیرون از آن چیز است؟ باز هم نه. ولی موجود است به وجود خود آن چیز. انتهایش هم همین طور است.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 298
وقتی من می گویم: «سیر، مَن، ابتدا» در اینجا من «ابتدا» را یک امر جدا و مستقل تصور کرده ام، آن وقت حرکت هم فقط به صورت یک معنای مستقل است و حرکت و ابتدای حرکت هیچ ربطی به هم ندارد و هیچ به هم نمی خورد، ولذا آن معنا را که «سرت من البصرة الی الکوفة» افاده می کرد افاده نمی کند. ولی در آنجا که می گویم:

«سرت من البصرة الی الکوفة» این سیر به همان شکلی که در عالم واقع انجام شده است در ذهن من نقش می بندد.

وقتی می گویم: «سیر، مَن، ابتدا» ، چند نقش مستقل از هم در ذهن من می آید، اما واقعیت که این طور نیست. تازه هیچ معنایی هم به من نمی فهماند. ولی وقتی می گویم: «سرت من البصرة الی الکوفة» ، واقعیت به همان شکلی صورت گرفته است که من در ذهن شما منعکس می کنم.

این است که اگر من بخواهم معنای «مِن» را از «سیر» و «بصره» جدا کنم یعنی معنی مستقل به آن بدهم آن دیگر معنی حرفی نیست، آن دیگر رابطه نیست و چون رابطه نیست نمی تواند واقعیت را آنچنان که هست منعکس کند.

پس ما می رسیم به اینکه یک سلسله معانی همیشه در ذهن ما هست که تفکرات ما بدون آنها امکان ندارد. این معانی معانی ای است که فقط در ضمن معنی دیگر قابل تصور است و چیزهایی را بیان می کند که هیچ نوع استقلالی و بلکه هیچ نوع وجودی غیر از وجود آن معانی که به آنها چسبیده اند ندارند. اینها را می گویند «معانی حرفیه» .

پس ما به دوگونه معنی برمی خوریم: معنی اسمی و معنی حرفی.


[1] . [تعبیر شیخ بهایی در صمدیه چنین است: «الاسم کلمة معناها مستقل غیرمقترن باحد الازمنة الثلاثة. . .

والفعل کلمة معناها مستقل مقترن باحدها. . . والحرف کلمة معناها غیرمستقل و لامقترن باحدها» . ]
[2] . که باز در اینجا هم به دو نوع اتکاء وجودی و عدم استقلال در وجود برمی خورند: یک نوع اتکاء وجودی، اتکاء وجود معلول به علت است که وجود معلول تکیه گاهی به نام «علت ایجادی» می خواهد. اصلا نحوه ی وجودش نحوه ی وجود قائم به غیر است و نحوه ی وجودی است که بدون قیّوم، این وجود نمی تواند وجود باشد.

نوع دیگر اتکاء وجودی، عدم استقلال در وجود است نه فقط از نظر علت بلکه حتی از نظر محل و موضوع. نه تنها به ایجادکننده ای که قائم به آن باشد نیازمند است بلکه به شی ء دیگری نیاز دارد که در آن حلول کند.

آن وجودهایی که غیرمستقل اند، اگر هم از نظر نیاز به علت و هم از نظر نیاز به موضوع، غیرمستقل باشند اینها را در یک اصطلاح «وجود لغیره» می نامند که به طریق اولی «بغیره» هم هستند، مثل وجود اعراض. و اما وجودهایی که فقط نیاز به علت ایجادی دارند و نیاز به محل ندارند، اینها را می گویند وجود لنفسه ولی بغیره.
[3] . البته مسائل کلی و جزئی از این جهت هیچ فرقی با یکدیگر ندارند. مثلا اگر شما بگویید آهن در اثر حرارت منبسط شود آن هم از این جهت مثل همین است.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است