نظریه ی سوم از اول، معانی و مفاهیم و صور ذهنی را به دو دسته تقسیم می کند:
یک دسته آن صور و معانی و مفاهیمی که مستقیماً از خارج وارد ذهن شده است، و
یک دسته معانی و صوری که عقل و ذهن بالفطره آنها را دارد و مکتسب از خارج
نیست، اصلاً ارتباطی هم با امور خارجی ندارد. اینها یک سلسله معانی و مفاهیم
پیش ساخته است ولو به صورت یک امر بالقوّه. ولی به هر حال یک حالت
پیش ساختگی دارد؛ یعنی انسان که آفریده شده است با ذهن آفریده شده است،
یعنی یک سلسله ادراکات، معانی و مفاهیم همراه خودش دارد ولی اینها کافی
نیست که عمل شناختن با آنها صورت بگیرد. بعد تدریجاً از راه حواس یک سلسله
صور از بیرون وارد ذهن می شود و بعد میان آنچه که از خارج وارد ذهن شده است و
آنچه که ذهن از خودش دارد یک نوع ترکیب و تألیف صورت می گیرد و از مجموع
اینها شناخت پیدا می شود.
پس طبق نظریه ی اول، شناخت اصلاً جز انعکاس مستقیم خارج در ذهن چیزی
نیست، که مادیون هم همیشه فقط همین نظریه را دنبال می کنند، می گویند اصلاً
شناخت یعنی انعکاس خارج در ذهن، بیش از این چیزی نیست؛ اصلاً شناخت
همین است؛ و گفتیم که حداکثر ممکن است یک تجرید و تعمیمی قائل باشند که آن
را هم درست نمی توانند تحلیل کنند.
نظریه ی دوم هم می گوید شناخت صحیح این است؛ شناختی را که عناصرش از
غیرطریق حواس وارد ذهن شده باشد شناخت می داند ولی شناخت ناصحیح
می داند.
نظریه ی سوم می گوید: آنچه که از خارج وارد ذهن می شود ماده ی شناخت را
تشکیل می دهد نه همه ی شناخت را. شناخت ما از عالم یک سلسله ادراکات ذهنی
است که اگر آن را بشکافیم می بینیم ماده ی این شناخت از بیرون آمده است و صورت
آن را ذهن از داشته های خودش به آن داده است، که نظریه ی کانت چنین نظریه ای
است. حال اینکه چه رابطه ای است میان آن صوری که از خارج می آید و آنچه که
ذهن از خودش دارد- که کانت آنها را «مقولات» می نامد- و اینکه ذهن چگونه این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 252
ماده ها را صورت می بخشد، حساب دیگری دارد، ولی اصل نظریه همین است
که گفتیم.
البته اولین مشکلی که برای این نظریه پیش می آید این است که چگونه از
ضمیمه شدن پیش ساخته های ذهنی با آنچه که از خارج آمده است شناخت حاصل
می شود؟ اگر ما شناخت را عبارت از انعکاس مستقیم خارج در ذهن بگیریم، مسأله ی
شناخت هم دیگر یک مسأله ی بسیار واضح و روشنی است: شناختن یعنی انعکاس
بیرون در درون؛ آنچه که در درون است تصویر مستقیم بیرون است. ولی آن کسی که
می گوید نیمی از شناخت- و تازه آن هم نیم کمترش- تصویر بیرون است و نیم
دیگرش را ذهن از خودش به آن داده است قهراً این اشکال مهم برای او باقی می ماند
که چطور به این وسیله شناخت پیدا می شود؟ یک سلسله صور و مفاهیم از بیرون
آمده است و ذهن یک چیزهایی از خودش آورده و به آن اضافه کرده است؛ شما
می گویید شناخت عبارت از مجموع این ماده و صورت است. یک چیزی که ذهن از
خودش ساخته است چطور می تواند ملاک شناخت بیرون باشد و حال آنکه هیچ
رابطه ای با بیرون ندارد؟ آنچه با بیرون رابطه دارد فقط ماده ی شناخت است و حال
آنکه در معنی و مفهوم «شناخت» یک نوع وحدت میان «شناخت» و «خارج» اخذ
شده است؛ یعنی اگر میان آنچه که شناخت نامیده می شود و آنچه که عالم بیرون
نامیده می شود بیگانگی باشد دیگر شناخت نمی تواند شناخت باشد. این یک
مشکل بسیار بزرگی است که به هرحال در این نظریه وجود دارد و بالاخره هم
نتوانسته اند این مشکل را حل کنند.