ولی مجازهایی هست که دقیق است و انسان باید یک مقدار عقلاً دقیق باشد تا
بفهمد مجاز است. مثلاً آنجا که می گوییم جسم سفید است، اگر کسی از ما بپرسد آیا
جسم سفید است یا سفیدی سفید است و اگر ما سفیدی را به جسم نسبت می دهیم به
اعتبار این است که سفیدی تعلق دارد به جسم، چه می گوییم؟ می گوییم: سفیدی
سفید است و جسم را به اعتبار ملابست با سفیدی سفید می گوییم. عملاً همیشه
سفیدی و جسم با هم هستند یعنی سفیدی نمی تواند بدون جسم وجود داشته باشد.
اکنون اگر به فرض محال این سفیدی که حالا حالت عرض دارد و در جسم وجود
دارد به صورت یک امر قائم بالذات دربیاید و از جسم جدا بشود آیا باز شما
می گویید آن خود سفیدی است که سفید است یا می گویید جسم است که سفید
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 236
است؟ می گوییم: نه، آن وقت می گوییم سفیدی است که سفید است. پس الآن هم که
شما به جسم می گویید سفید است درواقع معنایش این است که این جسم دارای
چیزی است که آن چیز سفید است و آن چیز خود سفیدی است. پس سفید واقعی
خود سفیدی است. حتی شما به خود سفیدی نمی گویید «سفید» ، بلکه به جسم
می گویید «سفید» و حال آنکه درواقع و نفس الامر سفید واقعی خود سفیدی است و
اگر ما آن را به جسم نسبت می دهیم به علت تعلق و به اعتبار رابطه ی ملابستی است که
میان ایندو هست؛ ولهذا اگر ما تحلیل کنیم و فرض کنیم که ایندو از هم جدا بشوند و
سفیدی بتواند بدون جسم وجود پیدا کند، آیا بازهم به جسم می گوییم «سفید» یا به
خود سفیدی می گوییم «سفید» ؟ واضح است که به خود سفیدی می گوییم «سفید»
[1].
[1] . حتی یک نظریه ای در اینجا هست که روانشناسان امروز هم می گویند و آن اینکه کودک که به یک چیز
می گوید «سفید» به خود سفیدی می گوید «سفید» ؛ یعنی کودک در ابتدا که برای او تفکیکی میان جسم و سفیدی
نیست وقتی که جسم سفید را می بیند ایندو را یکی می بیند؛ برای او سفیدی و سفید یکی است و دوتا نیست؛
یعنی اینچنین نیست که یک کودک بتواند این را تفکیک کند و بگوید ما الآن دوچیز داریم، یک سفیدی داریم و
یک جسم داریم که این جسم گاهی این سفیدی را دارد و گاهی ندارد. ایندو برای او یک چیز است؛ برای او سفید
و سفیدی هردو یکی است.