وجود فی نفسه لنفسه باز بر دو قسم است؛ یا بنفسه است یا بغیره.
در تقسیم دوم گفتیم که وجود فی نفسه یا قائم به یک موضوع است و برای شی ء
دیگر است یعنی حالت شی ء دیگر است (مانند همان مثالی که در مورد بلندی زدیم)
و یا قائم به ذات است مثل همه ی جوهرها. جوهر آن است که حالت شی ء دیگر
نیست. پس مسأله ی لنفسه و لغیره به این بستگی داشت که آیا آن وجود، قائم به ذات
است به معنی اینکه حالت شی ء دیگر نیست یا قائم به غیر است به معنی اینکه حالت
شی ء دیگر است. اما مسأله ی وجود بنفسه و بغیره این است که تازه آن چیزی که
حالت شی ء دیگر نیست و بی نیاز از موضوع است دوگونه قابل تصور است:
1. بی نیاز از علت هم هست، یعنی همان طورکه بی نیاز از محل و موضوع است
بی نیاز از علت هم هست.
2. بی نیاز از علت نیست.
بی نیازی از محل- یا موضوع به اصطلاح اینها- یک مسأله است و بی نیازی از
علت یک مسأله ی دیگر. این است که می گویند «وجود فی نفسه لنفسه» یا بنفسه هم
هست یعنی از نظر علت هم قائم به ذات است و بی نیاز از علتِ ماوراء خود است، یا
نه، از نظر علت بی نیاز نیست؛ از نظر محل بی نیاز است ولی از نظر علت بی نیاز
نیست که آن را می گویند «وجود فی نفسه لنفسه بغیره» .
بنابراین جواهر عالم، یعنی ممکناتی که از نوع جوهر هستند، وجود فی نفسه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج10، ص: 69
لنفسه بغیره دارند ولی ذات واجب الوجود- و منحصراً ذات واجب الوجود- وجود
فی نفسه لنفسه بنفسه دارد. پس اگر می گوییم: «واجب الوجود ما هو ذاته فی نفسه لنفسه
بنفسه» قید «فی نفسه» دلالت می کند بر این که ذات واجب از نوع معنی حرفی نیست؛
«لنفسه» یعنی معنی آن معنی اسمی ای است که حالت یک شی ء دیگر نیست، از قبیل
اعراض نیست؛ «بنفسه» یعنی واجب بالذات است و بی نیاز ازعلت. این بود تقسیمی
که حاجی در اینجا برای وجود بیان کرده است.