هگل یك كار دیگری كرد كه آن كار از نظر فرضیه، فرضیه ی خیلی مهمی است.
آمد این دیوار میان ذهن و خارج را بكلی از میان برداشت و گفت چرا شما آمده اید
ذهن را یك چیز دانسته اید و خارج را چیز دیگر؟ اینها یك چیزند. او فاصله را
حتی از آنچه حكمای ما می گفتند كمتر كرد. آنها می گفتند دو وجود است، یكی در
ذهن، یكی در خارج؛ او گفت ذهن و خارج یك چیز است، دو چهره از یك امر
است. هر چه معقول است موجود است و هر چه موجود است معقول است. قهرا خطا
هم دیگر معنی ندارد مگر اینكه معقول نباشد و الاّ اگر شیئی معقول شد عین خارج
است، و اگر شیئی موجود بود عین معقولیت است.
اگر ما حرف هگل را بپذیریم دیگر حرف این آقایان معنی ندارد؛ چون اینها
تفكیك كرده اند میان معقولات اولیه و معقولات ثانیه و باز میان معقولات ثانیه ی
منطقی (كه آنها را ذهنی محض می دانند) و معقولات ثانیه ی فلسفی (كه آنها را متعلق به
ذهن و خارج هر دو می دانند) . دیگر این حرفها همه در یك ردیف می شود؛ یعنی
معقولات اولیه و معقولات ثانویه ی منطقی و فلسفی همه در یك ردیف می شود. چه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 373
جور در یك ردیف می شود؟ ذهنی می شود یا خارجی؟ هر دو! چون ذهن و خارج
یكی است. پس هم ذهنی است هم خارجی. از اینجا یك موازات در فلسفه ی هگل
میان ذهن و خارج به وجود می آید. اساسا نمی توانند موازی نباشند. اصلا نمی تواند
عقل با عین موازی نباشد؛ ضرورتا موازی یكدیگر هستند.
آنگاه هگل بر مبنای خودش یك راه تمامی را هم پیش رفت. گفت جهان را تا
حالا خواسته اند از راه علت و معلول توجیه كنند و این توجیه ناموفق است؛ من از
راه دلیل و مدلول توجیه می كنم، یعنی می گویم علت و معلول از نظر عقل قابل
توجیه نیست، آن یك امر وجودی است (مثل آنچه ما درباره ی قضایای وجودیّه
می گوییم) ، از حس است. ما چون دیده ایم الف علت بوده است برای ب و به این نحو
وجود داشته است، می گوییم «هست» . ما دیده ایم كه آتش در صد درجه حرارت
آب را تبدیل به بخار می كند می گوییم پس آتش علت بخار است؛ ولی آیا مشاهده
می گوید كه محال است غیر از این باشد و نمی شود به نحو دیگری باشد؟ اما منطق
اینطور نیست؛ منطق می گوید وقتی می گوییم: «زید انسان است و انسان میرنده
است پس زید میرنده است» اساسا محال است غیر از این باشد؛ این تصور خلاف
ندارد و لذا عقل نتیجه را از مقدمات به ضرورت استنتاج می كند و حال آنكه وجود
معلول از علت هیچ ضرورتی ندارد. بعد هم خود علت و معلول را در آخر از راه
ضرورت منطقی جزء یكی از مقولات كوچك می آورد.
از همان مقوله ی اول كه شروع می كند، به ضرورت منطقی از «هستی» به «نیستی»
می رسد و از آنجا به «شدن» می رسد؛ چون حساب، حساب عقل و ضرورت عقل
است، خارج هم كه غیر از این چیزی نیست. آن وقت دستگاه دیالكتیك هگل از
اول تا آخر- قطع نظر از ایراد مبنایی كه دارد- یك دستگاهی می شود به قول خود او
«خودسامان» یعنی بی نیاز از بیرون؛ خودش خودش را توجیه می كند. هستی چرا
نیستی است؟ به ضرورت منطقی. دیگر لم ندارد. هستی كه بعد نیستی شد چرا
«شدن» است؟ به ضرورت منطقی. مثل این است كه ما بگوییم: «الف ب است، ب ج
است، پس الف ج است» . خارج هم كه عین همین است. اینجا ضرورت منطقی عین
ضرورت خارجی می شود. اینكه ضد شی ء از درون خود شی ء استنتاج شود عین
این است كه شی ء خارجی ضدش از درونش متولد شود. اصلا هر دو یكی است.
متولد شدن ضدی از ضدی در خارج عین نتیجه شدن ضدی از ضدی است. عالم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج9، ص: 374
عین و عالم ذهن و منطق یكی است. خارج منطق است و منطق هم خارج است. او
خدا را هم كه می خواهد بپذیرد در داخل دستگاه می پذیرد نه در بیرون، چون به این
ترتیب بیرون معنی ندارد كه بگوییم خدا كسی است كه این دستگاه دیالكتیك را به
وجود آورده است. می گوید این دستگاه دارای ضرورت است؛ شما خودتان
می گویید ضرورت مناط بی نیازی از علت است.