در این مورد یادداشت خیلی زیادی دارم. از جمله این بحثی است که امروز به
نام «از خود بیگانگی» مطرح شده است. این مسأله بنا بر فلسفه ی ما خودش شکل
دیگری داشته است. به هر جوری که انسان در باره ی جهان بیندیشد، خودش را به آن
صورت درآورده است. اگر خوب بیندیشد، خود را به همان صورت خوب درآورده
است. اگر بد بیندیشد، خود را به همان صورت بد درآورده است؛ و این است که آن
وقت برای انسان یک نوع وظیفه ایجاد می شود که چه اندیشه هایی داشته باشد. این
که اندیشه های تو چه باشد، مساوی است با این که تو چه باشی؛ یعنی خیال نکن که
می توانی خودت یک چیز باشی و اندیشه هایت چیز دیگر، خیال نکن که ماهیتی
جدا و مستقل از اندیشه ات داری، که اندیشه ات هر چه بخواهد باشد. می گوید: نه،
ماهیتی نداری مگر آنچه که بدان می اندیشی. آن وقت می گوید اگر تو سگانه
بیندیشی ماهیت تو تبدیل به ماهیت سگ می شود، و اگر انسانی بیندیشی صورت
واقعی و ملکوتی تو همان انسان می شود و تو واقعاً همان انسانی.
پس اتحاد عاقل و معقول در اصطلاح امروز با اتحاد عاقل و معقول در اصطلاح
قدمای ما فرق دارد.
سؤال:
تا واسطه نباشد، نفس از خودش چیزی ندارد، و واسطه ی آن حافظه
است. آیا واسطه جدای از نفس است یا همان است؟
استاد: حافظه، باقی ماندن آگاهی به یک چیز است. آگاهی یک چیز است، و در
حفظ بودن آگاهی چیز دیگر است که مسأله ی بعد است. حافظه واسطه نیست؛ یعنی
چیزی که شما در مرحله ی ابتدایی به آن اطلاع پیدا می کنید، بعد از آن صورتش در
حافظه باقی می ماند. بحث بر سر مرحله ی اول است، که از اول چگونه صورت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 303
می گیرد؛ و لهذا اگر انسان حافظه نداشته باشد همه چیز را می فهمد اما بعد از یک
ساعت مثل این است که هیچ نیاموخته است. مثل آینه ای می شود که در مقابل آن
صورتهایی را عبور دهند. این صورتها در او منعکس می شوند اما نمی مانند. همینکه
صورت از مقابل او رد می شود آن تصویر هم از بین می رود. پس بحث بر سر آگاهی
اول است؛ اینکه می ماند یا نمی ماند، مسأله ی جداگانه ای است.
-
حافظه سه چهار مرحله است که مرحله ی اول آن گرفتن است.
استاد: این که حافظه نیست. این دیگر اسم گذاری است. ممکن است کسی
بخواهد اسم بگذارد، ولی آن حافظه نیست. حافظه به قوه ی نگهدارنده و حالت
نگه داشتن می گویند.
بحث در این است که انسان هر چیزی غیر از نفس خود را به تبع یک صورت و
به واسطه ی یک تصویر آگاه می شود، اما نفس خودش را امکان ندارد که به تبع تصویر
آگاه شود؛ و در این آگاهی انسان بر نفس خود، هر مبدئی که برای آن فرض کنند و
بگویند مبدئش چنین بود یا چنان بود، هیچکدام از اینها معنی ندارد جز این که نفس،
خودش یکپارچه شعور باشد، یعنی خودش یک حقیقت و یک جوهری باشد از
سنخ علم، خودش یک جوهری باشد علمی. همین که می گوییم این جوهر مجرد
است، یعنی جوهر علمی. آن وقت نحوه ی وجود شئ یک نحوه وجود خاص است.
به عبارت دیگر مسأله ی علم مسأله ی پدیده نیست که همان طور که پدیده ای به نام
«سفیدی» و پدیده ای به نام «سیاهی» داریم پدیده ای هم به نام «علم» داشته باشیم؛
چنین نیست. این برمی گردد به عمق جوهر اشیاء؛ یعنی اشیائی که در عمق
جوهرشان به مرحله ی تجمع رسیده اند و وجودشان رسیده به مرتبه ی وجود جمعی،
یعنی نحوه ی وجودشان از پراکندگی خارج شده است، خود به خود علم شده اند. یک
شئ مادی مادامی که وجودش وجود تفرقه ای است آگاهی در آن نیست. همان
وجود وقتی که کم کم تبدیل به یک وجود جمعی می شود، آن وقت علم می تواند
داشته باشد.