شیخ می گوید که شما در بیانات گذشته و مطالبی که در اوایل کتاب آمد فرق بین
ماهیت و وجود را دانستید، و نیز دانستید که در ممکنات دو معنی و دو حیثیت
تشخیص می دهیم: حیثیت اول همان حیثیتی است که آن را «ماهیت» و «چیستی»
می نامیم، و حیثیت دیگر حیثیتی است که آن را «هستی» می نامیم؛ و به همین دلیل
ما درباره ی اشیائی که تعریفی از آنها داریم [و ماهیتشان را می شناسیم ] شک می کنیم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 134
که آیا هست یا نیست. مثلاً آیا ماده وجود دارد یا ندارد؟ روح وجود دارد یا ندارد؟
یعنی تعریفی از اشیاء داریم و بعد در مورد آن چیزی که تعریفش را داریم بحث
می کنیم و می پرسیم که آیا آن شئ وجود دارد یا ندارد. ماهیت همان است که به
منزله ی تعریف شئ است، که گاهی موضوع برای هستی است و گاهی موضوع برای
نیستی است. می گوییم این شئ وجود دارد یا آن شئ وجود ندارد. هستی هم که
مفهوم واضح و روشنی دارد. تصور «هست» و «نیست» در جملات «فلان شئ
هست» یا «فلان شئ نیست» به اندازه ای واضح و روشن است که هر بچه ای هم آن
را درک می کند، بلکه تمام قضاوتهایی که ذهن انسان در باره اشیاء دارد، در واقع بر
اساس هستی و نیستی است، و تمام قضایای فکری انسان بر اساس هستی و نیستی
است.
در میان اشیائی که در دنیا قائل به وجود آنها هستیم، انواعی وجود دارد، مثلاً
انواعی از حیوان وجود دارد: نوع انسان، نوع اسب، نوع سگ و انواع دیگر. اسب را
نوعی غیر از نوع انسان می دانیم، افراد انسان و اسب را افراد یک نوع نمی دانیم.
ملاک اینکه اسب را یک نوع و انسان را نوع دیگر می نامیم چیست؟ ملاک آن همان
معنی است که برای اسب یک چیستی و ماهیت قائل هستیم و برای انسان ماهیت و
چیستی دیگر، و الاّ اگر چیستی هر دو یکی بود و در تعریف حیوانی که چهار دست
و پا راه می رود همان را می گفتیم که در تعریف حیوانی که روی دو پا راه می رود، دو
نوع بودن آنها معنی نداشت؛ دیگر «انواع» در عالم معنی نداشت و در نتیجه تبدل
نوعی به نوع دیگر معنی نداشت. پس اگر از انواع سخن می گوییم و تبدل انواع یا
ثبات انواع را مطرح می کنیم [بر اساس تفاوت ماهیات و چیستیهاست. ] اینکه از
کمیت یا کیفیت می گوییم و یا از تبدیل کمیت به کیفیت می گوییم، خود دلالت
می کند بر اینکه اموری که نام کمیت یا کیفیت گرفته اند دارای چیستی هستند و
چیستی کمیت با چیستی کیفیت متفاوت است. به هر حال در باره ی این کمیتها و
کیفیتها حکم می شود که اینها هستند یا نیستند؟ آیا کمیت هست یا نیست؟ آیا کمّ
متصل که نوعی از کمیت است هست یا نیست؟ آیا عدد که کمّ منفصل است در
خارج وجود دارد یا ندارد؟ آیا مقدار درخارج وجود دارد یا ندارد؟ پس مسأله ی
هستی و نیستی یک چیز است که ما در اشیاء تشخیص می دهیم و مسأله ی چیستی که
ملاک نوعیت آنهاست و اشیاء یک نوع را از نوع دیگر جدا می سازد، چیز دیگری
مجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 135
است. ما به این چیستی «ماهیت» می گوییم.
در باره ی هر شئ دیگر غیر از واجب الوجود و در باره ی هر ممکن الوجود، تشخیص
چیستی و هستی به عنوان دو حیثیت در او بلامانع و بلااشکال است. ولی آیا
واجب الوجود هم از این جهت مانند سایر اشیاء است؟ آیا او هم در ذات خود چیزی
است؟ نوعی از انواع است؟ ماهیتی از ماهیات است؟ و آیا مانند ماهیات دیگر که
هستی به آنها ملحق شده است، او هم دارای هستی است و هستی به او ملحق شده
است؟
یا اینکه در ذات واجب الوجود چنین چیزی فرض نمی شود. در همه ی اشیاء دیگر
غیر از ذات واجب الوجود این فرض معقول است، ولی چنین فرضی در ذات
واجب الوجود معقول نیست. فرض دیگری آنجا معقول است، که ببینیم از آن فرض
چگونه باید تعبیر کنیم.
گاهی این فرض معقول را با این عنوان بیان می کنند که «أنّ واجب الوجود
لاماهیة له» و گاهی با این تعبیر که «واجب الوجود ماهیته عین إنیته» یعنی «ماهیته
عینُ وجوده» ، وجود و ماهیت در او یکی است، وجود و هستی او عین چیستی
اوست و چیستی او عین هستی اوست. اگر سؤال شود: او چیست؟ باید بگوییم
هستی است، حقیقتش این است که او هستی است، نه اینکه حقیقتش این است که
چیزی است که هستی بر او عارض شده است.
البته در اینجا بعضی مثل متکلمین بوده اند که نظر مخالف داشته و گفته اند که
واجب الوجود هم ذاتی و ماهیتی دارد که با هستی او متفاوت است ولی ذات او
مجهول الکنه می باشد؛ یعنی ذوات دیگر و ماهیات دیگر برای انسان قابل شناخت
است، ولی ذات واجب الوجود و ماهیت او برای انسان قابل شناخت نیست، نه اینکه
او ذاتی غیر از هستی ندارد. ولی حکما معتقدند که چنین نیست، بلکه ذاته عینُ
وجوده، «او چیست» و «او هست» هر دو یکی است.