مثلاً ببینید: در میان کیفیاتی که اسم آنها را «الوان» می گذارید، رنگهایی از قبیل
قرمزی، سفیدی، سیاهی، بنفش و مانند اینها هست. می گوییم چهار نوع رنگ اصلی
داریم که بقیه ی رنگها ترکیبی از آنها می باشند. در عین حال همه ی آنها را «لون» و
«رنگ» می نامیم. یکی رنگ سفید است، یکی رنگ زرد است، دیگری قرمز است و
دیگری آبی. حالا کسی بیاید و بگوید یک چیزی داشته باشیم که فقط رنگ باشد،
مجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 198
نه رنگ سیاه یا سفید یا قرمز و یا بنفش، رنگ خاص نباشد، فقط رنگ مطلق باشد.
چه جوابی به او می دهید؟ می گویید رنگ مطلق نمی تواند در خارج وجود داشته
باشد. اصلاً رنگ آن چیزی است که در واقع از همین انواع انتزاع شده است. ما
می دانیم این انواع در خارج وجود دارند، سفیدی و سیاهی و قرمزی و مانند اینها در
خارج وجود دارند. ذهن ما غیر از جهات اختصاصی، یک امر مشترک را از آنها
انتزاع می کند. جهات اختصاصی آنها این است که این سفید است و دیگری سیاه
است. ولی در عین حال در یک جهت با یکدیگر اشتراک دارند، جهت اشتراکی که
میان این رنگها هست ولی میان اینها و چشیدنیها و دیگر اجناس نیست. [آن جهت
مشترک است که سبب می شود] به همه ی آن انواع «رنگ» بگوییم. ولی آن جهت
مشترک به تنهایی و بدون اینکه یکی از این تعینات را داشته باشد، قابل این نیست
که در خارج موجود شود.
همه ی اجناس دیگر نیز همین جور است. مثلاً شما می گویید کمیت، بعد می گویید
کمیت بر دو قسم است: کمیت متصل و کمیت منفصل. کمیت متصل بر سه قسم است:
خط و سطح و حجم، و تقسیمات دیگر. یک کسی بیاید بگوید غیر از سطح و خط و
حجم یک چیزی در خارج وجود پیدا کند که فقط کمیت باشد، نه سطح باشد، نه
خط، نه حجم، فقط کمیت باشد.
جواب می دهیم که کمیت یک معنی مبهم است و تعین این معنی مبهم به این است
که یکی از این فصول عارض او شده باشد، یعنی با یکی از این فصول متحد شده
باشد. خودش به تنهایی قابل تحقق نیست.
حیوان نیز همین جور است. کسی بخواهد بگوید فقط حیوان در خارج وجود
داشته باشد، امکان پذیر نیست. حیوانی که نه نوع انسان باشد، نه گوسفند باشد، نه
مرغ باشد، نه مار باشد، نه ماهی باشد، هیچیک از اینها نباشد، فقط حیوان باشد و
هیچ تعینی از این تعینها را نداشته باشد [در خارج وجود ندارد. ]
«جنس» آن معنی مبهمی است که به وسیله یکی از فصول و در ضمن یکی از
فصول تعین پیدا می کند و به صورت «نوع» در می آید.
از اینجاست
[1]که موجود که خودش متحقق است نمی تواند جنس باشد. جنس با
مجموعه آثار شهید مطهری . ج8، ص: 199
فصل هم که متحد شود فقط در ذهن محصل می شود؛ برای تعین خارجی محتاج به
وجود است. موجود بودن بعد از مرحله نوعیت است. کسانی که این موضوع را
خوب متوجه نشده اند گفته اند که چرا فلاسفه موجود را جنس الاجناس نگرفته اند که
در آن صورت فقط یک مقوله خواهیم داشت، نه اینکه ده مقوله داشته باشیم، زیرا
همه ی این مقولات در موجود بودن یا شیئیت شریک هستند.
جزء دوم تعریف، «لا فی الموضوع» است که یک معنای سلبی و اضافی است.
عروض در یک محل، یک مفهوم اضافی است. پس اضافه ای و سلبی در اینجا
داریم. شیخ می گوید در منطق دیده ایم که سلب یا اضافه مباین با ذات است و لذا
نمی تواند فصل یا جنس آن ذات قرار گیرد.
آنگاه شیخ مطلب دیگری را اضافه می کند و می گوید: اگر «موجود» جنس باشد
و جزء تعریف باشد، باید هروقت جوهری را تصور کنیم، لزوماً آن را موجود هم
بدانیم؛ همین قدر که یک جوهر را تصور کردیم باید وجود داشته باشد؛ و حال آنکه
خیلی وقتها جوهری را تصور می کنیم و نمی دانیم آیا موجود است یا نه؟ مثلاً آیا
ماورای فلک الافلاک جسمی وجود دارد یا نه؟ اگر «موجود» جزء تعریف جوهر
باشد، جسم هم که جوهر است، پس جسم باید ماورای فلک الافلاک هم موجود
باشد، در حالی که ما این را نمی دانیم.
[1] [از اینجا تا آخر این قسمت به دلیل در دست نبودن نوار از روی دستنوشته شاگردان
تنظیم شده است. ]