در
کتابخانه
بازدید : 679903تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
مقدمه
Expand <span class="HFormat">اصول فلسفه و روش رئالیسم</span> جلد اوّل اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد اوّل
Expand اصول فلسفه وروش رئالیسم جلد دوم اصول فلسفه وروش رئالیسم جلد دوم
Expand اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد سوم اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد سوم
Collapse اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد چهارم اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد چهارم
Expand اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد پنجم اصول فلسفه و روش رئالیسم جلد پنجم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
[1]
طرفداران ماتریالیسم دیالكتیك تكامل طبیعت را براساس خاصی توجیه كرده اند و نام آن را «قانون تكاپوی دیالكتیكی طبیعت» گذاشته اند. لازم است اندكی درباره ی تاریخچه ی دیالكتیك از آغاز ظهور این كلمه تا آنجا كه در اصطلاحات مادیین قرن نوزدهم به كار رفته است و هم درباره ی اصول دیالكتیك هگلی و ماركسیستی بحث كنیم و سپس قانون تكاپوی دیالكتیكی طبیعت را از نظر توجیه تكامل بررسی نماییم.

دیالكتیك یك واژه ی قدیمی یونانی است. پل فولكیه در رساله ی دیالكتیك می گوید:

«كلمه ی دیالكتیك در اصل از كلمه ای یونانی مشتق شده است كه دو معنی اصلی آن، «كلمه» یا «گفتار» و «دلیل» می باشد. این دو معنی در كلمه ی دیالكتیك موجود است.

پیشوند «دیا» معنی مقابله و معاوضه را می دهد و به این ترتیب مفهوم دیالكتیك رد و بدل ساختن كلمات و دلائل و گفتگو و مباحثه را معنی می دهد. وقتی كلمه ی دیالكتیك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 782
را به صورت مصدر استعمال نماییم معنی آن مذاكره و صحبت و مجادله كردن است، و وقتی آن را به صورت صفت به كار ببریم معنی آن چیزی است كه مربوط به مباحثه و مخصوصاً مجادله ای است كه بین الاثنین باشد، و به صورت اسم كه به كار رود مفهوم آن فنّ مباحثه و مجادله می باشد. »
می گویند قبل از دوره ی سقراط و افلاطون این كلمه در مورد استدلالاتی به كار می رفت كه هدف، باطل كردن دلیل خصم بوده است (مجادله) نه كوشش برای درك حقیقت. سوفسطائیان حتی آن را به معنی «فن بلاغت و مشاجره كه با حقیقت سر و كار ندارد و هدف، موفقیت نهایی است» به كار بردند. ولی در كلمات سقراط و افلاطون این كلمه مفهوم اثباتی پیدا كرده. سقراط و افلاطون روشهای سلوك عقلی و فكری خود را- كه هدف، كشف حقیقت و تحصیل یقین بود نه صرف مجادله و پیروزی بر خصم- «دیالكتیك» نامیدند اما ارسطو بار دیگر كلمه ی «دیالكتیك» را در مورد فن «جدل» كه هدف غلبه بر خصم است به كار برده است و در مورد برهان كه هدف، كشف حقیقت و وصول به یقین است لغت «تحلیل» (آنالیتیك 1- آنالوطیقا) را به كار برده است. بعد از ارسطو نیز تا قرن نوزدهم این كلمه گاهی در اصطلاحی نزدیك به اصطلاح ارسطو و گاهی در اصطلاحی عامتر كه شامل روشهای اثباتی و برهانی هم می شده است به كار رفته و داستانی دراز پیدا كرده است و در همه ی احوال تا دوره ی هگل (1770- 1831) كلمه ی «دیالكتیك» مفهوم جمع ضدین یا نقیضین را در بر نداشته است و اصل «امتناع اجتماع ضدین و نقیضین» مسلّم بوده و مورد گفتگو نبوده است.

هگل در اصطلاحات خود «تناقض» را وارد مفهوم دیالكتیك كرد. از نظر هگل تناقض شرط اساسی فكر و موجودات است. از نظر هگل دیالكتیك جریانی است كه تمام هستی را در بر می گیرد، هم جریان فكر دیالكتیكی است و هم جریان طبیعت، و تناقض شرط اساسی این جریان است. و به این ترتیب دیالكتیك مفهوم جدیدی پیدا كرده. از این رو تاریخچه ی دیالكتیك منقسم می شود به قدیم و جدید و مشخّص این دو دوره قبول یا ردّ امتناع اجتماع ضدین (نقیضین) می باشد.

پل فولكیه در رساله ی دیالكتیك می گوید:
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 783
«فرق دیالكتیك [2] قدیم و دیالكتیك جدید طرز برخورد آنها با اصل «اجتماع ضدین» است. بنا بر دیالكتیك قدیم اصل «عدم اجتماع ضدّین» قانون مطلق اشیاء و ذهن است. یك شئ واحد نمی تواند در عین حال هم وجود داشته باشد و هم وجود نداشته باشد، و اگر فكر انسان مجبور شود متوالیا دو عبارت متناقض را تصدیق كند یقینا یكی از آنها اشتباه است. بر عكس، دیالكتیك جدید ضدیت را در اشیاء می داند و می گوید كه اشیاء در عین حال هم هستند و هم نیستند و این ضدیت را پایه و اساس فعالیت موجودات می داند و می گوید كه بدون وجود این ضدیت، اشیاء ساكن و بی حركت می ماندند. به همین دلیل وقتی انسان مجبور می شود دو عبارت متناقض را تصدیق كند نباید تصور كرد دچار اشتباه شده است. البته باید این ضدیت را حل نمود ولی هیچیك از ضدین را نباید منكر شد. »
بر حسب دیالكتیك جدید كه متضمن مفهوم «جمع ضدین و نقیضین» است دو نكته را باید وارد فكر و اندیشه ی خود كنیم تا طرز تفكر ما دیالكتیكی گردد: اول اینكه بدانیم هر چیزی هم هست و هم نیست. دیگر اینكه بدانیم همین تناقض درونی و واقعی اشیاء یعنی همین كه اشیاء در عین اینكه هستند نیستند و همین كه عناصر وجود و عدم خود را توأما دارند پایه ی حركت و تكامل آنهاست. اگر این تضاد درونی و واقعی وجود نمی داشت حركت و تكاملی هم در كار نبود.

ما درباره ی اینكه آیا تناقضی كه دیالكتیك جدید می پذیرد همان تناقضی است كه دیالكتیك قدیم و منطق و فلسفه ی قدیم نفی می كند یا نه، و همچنین در اینكه این چیزی كه دیالكتیك جدید نام «اجتماع ضدین یا اجتماع نقیضین» به آن می دهد از نظر حكمت و فلسفه ی اسلامی چه نامی دارد و آیا مورد قبول است یا نه، بعداً بحث خواهیم كرد. ابتدا لازم است دیالكتیك هگل و دیالكتیك ماركس را- كه زاییده ی دیالكتیك هگل است- با توجه به آنچه پیروان ماركس گفته اند شرح دهیم آنگاه نظر خود را درباره ی آنها اظهار نماییم.

دیالكتیك هگل سه ركن اساسی دارد:

(1). همه چیز اعم از فكر و ماده در تغییر و تحول و حركت است.

(2). تناقض و ناسازگاری شرط اساسی فكر و موجودات است و این ضدیت و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 784
تناقض و ناسازگاری پایه و اساس حركت و فعالیت موجودات است. به عبارت دیگر ریشه ی حركتها و جنبشها تناقض و تضاد و ناسازگاری است كه در اشیاء مستقر است.

(3). حركت تحولی و تكاملی اشیاء براساس عبور از ضدی به ضد دیگر و سپس سازش و تركیب و وحدت دو ضد در مرحله ی عالی تر است و به عبارت دیگر حركت و تغییر بر طبق قانون مثلث «اثبات، نفی، نفی در نفی» یا «موضوع، ضد موضوع، تركیب» صورت می گیرد.

پل فولكیه می گوید:

«سازش تناقضات در وجود اشیاء و همچنین در ذهن را هگل «دیالكتیك» می نامد.

روش دیالكتیكی شامل سه مرحله می باشد كه معمولاً «موضوع، ضد موضوع، تركیب» می نامند (تز، آنتی تز، سنتز) . ولی هگل این سه مرحله را: «تصدیق، نفی، نفی در نفی» می نامد. »
ایضا پل فولكیه می گوید:

«هگل مثلث «موضوع، ضد موضوع، و تركیب» را اختراع نكرده است. معاصرین وی فیخته [3]و شلینگ [4]هم نظریات ماوراء الطبیعی خود را بر آن اساس می نهاده اند [5]، ولی هگل از اصل فوق به حداكثر استفاده نموده و تنها وسیله ی توجیه واقعیت دانسته است و سپس آن را «دیالكتیك» نام نهاده و همین باعث شده است كه این كلمه در نظر معاصرین دور از ذهن جلوه نماید زیرا تاكنون دیالكتیك عبارت بود از فن اثبات و فن انكار [6]كه هر دو مبتنی بر اصل عدم اجتماع ضدین می باشد ولی هگل دیالكتیك را به صورت «ائتلاف ضدین» در می آورد. »
دیالكتیك هگل در عین اینكه یك نظر فلسفی است یك نظر منطقی است یعنی در عین اینكه ماهیت و واقعیت اشیاء را توجیه و توصیف می كند قانون فكر را نیز بیان می نماید. هگل معتقد است هر چه ذهن است واقعیت است و هرچه واقعیت است ذهن
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 785
است؛ یعنی به نوعی تطابق میان ذهن و واقعیت معتقد است. هگل می گوید:

«اندیشه از این لحاظ دیالكتیك دارد كه دیالكتیك واقعیات را توصیف می كند. »
كارل ماركس اصول دیالكتیك هگل را به صورت مثلث «اثبات، نفی، نفی در نفی» پذیرفته است ولی مبنای فلسفی آن را نمی پذیرد. از نظر ماركس و پیروانش فلسفه ی هگل یك فلسفه ی ایده آلیستی و به اصطلاح «معنوی» است زیرا به «مثال مطلق» معتقد است و ماده را یكی از تجلیات آن می داند ولی فلسفه ی ماركس یك فلسفه ی مادی است كه اصالت را از آن ماده می داند [7].

پل فولكیه می گوید:

«به عقیده ی هگل تحول دیالكتیكی واقعیت كه ما آن را «مادی» می خوانیم تنها جنبه ای از مثال مطلق است كه به دنیای خارج سرایت كرده است ولی بر عكس به عقیده ی ماركس جهان مادی مستقل از روح وجود دارد و مراحل تصدیق و نفی كه منتهی به تركیبهای موقتی كه نماینده ی مراحل مختلفه ی تحول عالم وجود می باشد می گردند، در ماده به خودی خود صورت می گیرد. »
پل فولكیه از مقدمه ی كتاب سرمایه ماركس چاپ دوم چنین نقل می كند:

«روش دیالكتیكی من نه تنها از لحاظ مبنا و پایه با روش هگل اختلاف دارد بلكه گاهی كاملا عكس آن است. به عقیده ی هگل جهان اندیشه كه تحت عنوان مثال، جهان مستقلی می شود خالق واقعیت است و واقعیت فقط نمود خارجی اندیشه می باشد ولی به عقیده ی من جهان اندیشه تعبیر جهان مادی در ضمیر انسان می باشد. . . این اشتباهی كه هگل دچار آن شده است البته مانع آن نیست كه هگل اولین فیلسوفی باشد كه دیالكتیك را به صورت كامل و با اطلاع عمیق بیان داشته. او انواع مختلف حركت و تحول را تشریح كرده است لكن وی این حركت را زیر و رو نموده و ما باید برای كشف هسته ی واقعی و عقلانی آن، فلسفه ی هگل را واژگون سازیم. »
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 786
انگلس [8]شاگرد و مرید ماركس گفته است:

«سیستم هگل روی سر ایستاده بود ما آن را روی پا قرار دادیم. »
استالین [9]در جزوه ی ماتریالیسم دیالكتیك و ماتریالیسم تاریخی می گوید:

«ماتریالیسم دیالكتیك به این سبب «ماتریالیسم دیالكتیك» نامیده می شود كه طرز توجهش به پدیده های طبیعت و شیوه ی تحقیق و راه معرفت آن به این پدیده ها «دیالكتیكی» است ولی تفسیرش درباره ی پدیده های طبیعت و استنباط آن از این پدیده ها و تئوری آن «ماتریالیستی» می باشد. ماركس و انگلس در توصیف شیوه ی دیالكتیك خود معمولاً به هگل مانند فیلسوفی كه خصائل اساسی دیالكتیك را فرموله نموده است استناد می نمایند ولی نباید تصور نمود كه دیالكتیك ماركس و انگلس عیناً همان دیالكتیك هگل می باشد. در حقیقت ماركس و انگلس فقط «هسته ی معقول» دیالكتیك هگل را گرفته، پوسته ی ایده آلیستی آن را به دور انداخته و سپس دیالكتیك را بیشتر بسط و توسعه داده آن را به صورت علمی امروزه در آورده اند. . .

ماركس و انگلس در توصیف ماتریالیسم خود معمولاً به فوئرباخ [10]نیز چون فیلسوفی كه حقوق حقه ی ماتریالیسم را اعاده كرده است استناد می جویند ولی نباید تصور نمود كه ماتریالیسم ماركس و انگلس عیناً مثل ماتریالیسم فوئر باخ است. ماركس و انگلس در حقیقت هسته ی اصلی ماتریالیسم فوئرباخ را گرفته اضافات ایده آلیستی و مذهبی و اخلاقی آن را به دور انداخته ماتریالیسم آن را باز هم توسعه داده و به تئوری علمی و فلسفی ماتریالیسم رساندند. »
با همه ی اینكه ماركس و پیروانش ادعا می كنند كه دیالكتیك ماركس با دیالكتیك هگل متفاوت است و كاملا عكس آن است دقت كافی معلوم می دارد كه دیالكتیك ماركس با دیالكتیك هگل تفاوتی ندارد، فلسفه ی ماركس با فلسفه ی هگل متفاوت است. آنچه هگل آن را «دیالكتیك» می نامد جز حركت اشیاء در ذهن و در واقعیت بر طبق مثلث «تز، آنتی تز و سنتز» نیست اما اینكه اصالت با ماده است یا چیز دیگر، داخل در مفهوم دیالكتیك هگل نیست. اساساً ماركس و انگلس كاری كه كردند این بود كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 787
فلسفه ی مادی قرن هجدهم را با شیوه ی دیالكتیكی هگل در آمیختند، از نظر فلسفی از فلاسفه ی مادی و از نظر شیوه و طرز تفكر- و به عبارت دیگر از نظر منطقی- از هگل پیروی كردند و ماتریالیسم دیالكتیك عبارت است از «فلسفه ی مادی بر اساس طرز تفكر دیالكتیكی» . فلسفه ی مادی كه جهان بینی مادی است هیچ الزامی ندارد كه شیوه ی تفكر دیالكتیكی داشته باشد همچنانكه یك جهان بینی مادی است با طرز تفكر دیالكتیكی. ماركس و انگلس نه بر ماتریالیسم فلسفی چیزی افزوده اند و نه بر منطق دیالكتیكی. آنچه به ماركس در جهان شهرت دارد «ماتریالیسم تاریخی» است- كه نوعی تفسیر تاریخ است براساس شناختن عامل اقتصاد به عنوان عامل اصلی و محرك حقیقی تاریخ- نه «ماتریالیسم فلسفی» كه تفسیر مادی جهان است و نه شیوه ی تفكر دیالكتیكی كه نوعی طرز تفكر قلمداد می شود.

پل فولكیه می گوید:

«مادیت ماركس بیشتر جنبه ی توضیح تاریخی را دارد و كمتر صورت نظریه ی فلسفی را به خود می گیرد، و به این ترتیب نوعی مادیت تاریخی است. ماركس همیشه مشغول مطالعه ی مسائل اجتماعی و سیاسی می باشد و كمتر به فكر حلّ مسائل مورد علاقه ی حكمت ماوراء الطّبیعه می باشد. وی می خواهد از قوانین بزرگ تحول بشریت اطلاع حاصل نماید. به این ترتیب موفق به این كشف اساسی شده است كه چنانكه تاكنون تصور می رفته است افكار، حاكم بر جهان نیست بلكه بر عكس افكار تابع شرایط اقتصادی و بالنتیجه ماده می باشد و ماده است كه تاریخ را توجیه می نماید. اقتصادیّات كه شامل كلیه مساعی انسان برای دستیابی و بهره برداری از ماده است اصل اساسی روابط بین افراد بشر می باشد [11]. . . »
پیروان ماركس بعد از او برخی اصول به عنوان «اركان دیالكتیك» ذكر كرده اند و به این ترتیب تغییراتی در اصول دیالكتیك ماركسیستی داده اند ولی این اصول همچنانكه هگل از آنها یاد نكرده است كارل ماركس نیز یاد نكرده است.

در جزوه ی ماتریالیسم دیالكتیك و ماتریالیسم تاریخی تألیف استالین می گوید:

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 788
«متد دیالكتیكی ماركسیستی متصف به خصائص زیرین است:

الف. دیالكتیك، طبیعت را مجموعه ی واحد تامّی از اشیاء و پدیده هایی كه با یكدیگر رابطه داشته به طور آلی به هم وابسته بوده و مشروط به یكدیگرند می شناسد. متد دیالكتیكی معتقد است كه هیچ گونه پدیده ای در طبیعت منفردا و بدون در نظر گرفتن روابط آن با سایر پدیده های محیطش نمی تواند مفهوم واقع شود [12](اصل پیوند و تأثیر متقابل اشیاء) .

ب. دیالكتیك، طبیعت را متحرك و در حال تحولات پی در پی و تكامل و ترقی دائمی می داند كه در هر لحظه و همیشه چیزی در آن به وجود آمده تكامل می یابد و چیزی متلاشی شده و از بین می رود. از این رو متد دیالكتیك ایجاب می كند كه پدیده ها را نه تنها از نقطه نظر مناسبات متقابله و مشروط بودنشان بلكه از نقطه نظر سیر تغییر و تكامل و پیدایش و زوالشان نیز مورد نظر قرار داد. . . انگلس می گوید: «دیالكتیك، اشیاء و انعكاسات دماغی آنها را اصولا در روابط متقابل و به هم پیوستگی و حركت و به وجود آمدن و از بین رفتنشان در نظر می گیرد» [13](اصل تغییر و عدم ثبات) .

ج. دیالكتیك سیر تكامل را یك جریان ساده ی نشو و نما كه در آن تغییرات كمّی منتج به تحولات كیفی نشود نمی داند بلكه تكامل را از تغییرات كم اهمیت و پنهانی كمّی می داند كه به تغییرات كیفی آشكار و اساسی منتهی می گردد. انگلس تكامل دیالكتیكی را كه نتیجه ی تغییرات كمّی به كیفی است توصیف نموده و می گوید [14]: «در فیزیك. . . هر تغییری عبارت است از انتقال كمیت به كیفیت و نتیجه ی تغییر كمّی مقدار حركتی است كه یا در خود جسم و ذاتی آن بوده و یا در آن وارد شده است. مثلاً درجه ی حرارت آب در وضع میعان آن ابتدا تأثیری ندارد ولی اگر حرارت را زیاد یا كم كنیم لحظه ای فرا می رسد كه حالت ذرات آب در یك صورت به بخار و در صورت دیگر به یخ مبدل می گردد [15](اصل جهش و تبدل حركت كمّی به حركت كیفی) .

د. دیالكتیك معتقد است كه اشیاء و پدیده های طبیعت در داخل خود تضادهایی دارند زیرا آنها دارای یك قطب مثبت و یك قطب منفی، یك گذشته و یك آینده می باشند.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 789
همه ی آنها عناصری دارند كه یا در حال رشد و نموّند و یا طریق نابودی و زوال را می پیمایند. مبارزه ی این تضادها یعنی مبارزه میان قدیم و جدید، یعنی مبارزه میان آنكه می میرد و آنكه به دنیا می آید. محتویات داخلی تكامل و پیچ و خم تغییرات كمّی است كه به تغییرات كیفی تبدیل می شود. از این رو دیالكتیك بر آن است كه جریان تكامل پست به عالی نتیجه ی تكامل و توسعه ی هماهنگ پدیده ها نبوده بلكه بر عكس در اثر بروز تضادهای داخلی اشیاء و پدیده ها و در طی یك «مبارزه» بین تمایلات متضاد كه براساس آن تضادها قرار گرفته است انجام می گیرد. لنین می گوید: «دیالكتیك به معنی واقعی كلمه عبارت است از آموختن تضادها در داخله ی ماهیت اشیاء» [16](اصل تضاد) . »
اكنون ببینیم در دیالكتیك هگل مجموعا چه اصولی قابل توجه است و باید بررسی شود. آنچه قابل توجه است مطالب ذیل است:

(1). اصل وحدت و پیوستگی اشیاء و رابطه ی متقابل آنها با یكدیگر.

(2). اصل تغییر و حركت اشیاء.

(3). اصل تغییر و حركت در فكر به موازات حركت اشیاء.

(4). اصل اجتماع ضدّین (نقیضین) .

(5). حركت اشیاء از تضاد و تناقض و ناسازگاری داخلی آنها سرچشمه می گیرد.

(6). ماهیت حركت اشیاء عبارت است از انتقال یك حالت به حالت ضدّ خودش و سپس سازش و تركیب و وحدت دو ضد با یكدیگر (مثلث «تز، آنتی تز، سنتز» ) .

مقدمتاً باید تذكر دهیم كه هگل نه مبتكر اصل تغییر و حركت در اشیاء است و نه مبتكر فرضیه ی اصل اجتماع ضدین و نه مبتكر مثلث «تز، آنتی تز، سنتز» .

اصل حركت در اشیاء از قدیم ترین اصول فلسفه است و در یونان قدیم «هراكلیت» [17]فیلسوف معروف بدان شهرت دارد و اوست كه این مطلب را به صورت این تمثیل بیان كرده است: «در یك رودخانه دو بار نمی توان آبتنی كرد» همچنانكه اصل اجتماع ضدین یا نقیضین را و اینكه تكامل نتیجه ی سازش و توافق اضداد در مرحله ی بعد است (كه بعداً در پاورقیهای متن عین تعبیرات او را از كتاب پل فولكیه نقل خواهیم كرد) او بیان كرده است و به همین سبب او را «پدر اصلی دیالكتیك جدید»
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 790
می دانند. هراكلیت را، هم «فیلسوف تحول» و هم «فیلسوف تناقض» نامیده اند و هگل ادعا كرده است كه من تمام نظریات هراكلیت را در دیالكتیك خود گنجانده ام.

و اما مثلث معروف «تز، آنتی تز، سنتز» چنانكه قبلاً اشاره كردیم و مورخان فلسفه نوشته اند قبل از هگل به وسیله ی فیخته و شلینگ اظهار شده است بلكه طبق اظهار نظر پل فولكیه ریشه ی این مثلث را در افكار افلوطین از حكمای اسكندریه و سپس در افكار عرفای آلمان در قرن چهاردهم میلادی می توان پیدا كرد.

اكنون اصول ششگانه ی فوق را از نظر حكمت و فلسفه ی اسلامی مورد بحث قرار می دهیم [18]:

اما اصل اول [19]: در گذشته اثبات كرده و بعد نیز شرح خواهیم داد كه حركت از طبیعت قابل تفكیك نیست. بنابراین اصل حركت ماده و طبیعت عینی مورد قبول ماست [20].

و اما اصل دوم: ما در جلد اول اصول فلسفه درباره ی این مطلب مشروحا بحث كرده و اثبات كرده ایم كه علم و ادراك، مادی نیست و بنابراین متغیر نمی باشد. اثبات كردیم كه حیثیت علم و حضور و ادراك با حیثیت تغییر ناسازگار است، و ثابت كردیم اینكه طرز تفكر ما درباره ی اشیاء بر اساس تغییر و تحول اشیاء باشد نه بر اساس ثبات و یكنواختی آنها مستلزم این نیست كه خود فكر و اندیشه ی ما نیز عنان به عنان اشیاء در حركت باشد، و هم ثابت كرده ایم تغییرات و تحولاتی كه در افكار و اندیشه ها پیدا می شود كه منجر به تغییر عقیده می گردد و احیاناً طرز تفكر و اصول و مبادی اندیشه و معیارهای فكری تغییر می كند هیچكدام به این صورت نیست كه اندیشه مانند یك موجود مادی دچار تغییر گردد. و چون در مقالات گذشته در این باره بحث كرده ایم در اینجا آن بحث را تكرار نمی كنیم.
و اما اصل سوم: درباره ی این اصل نیز مشروحا در جلد اول و دوم اصول فلسفه بحث شده است. در آنجا اثبات كردیم كه این اصل پایه و قاعده ی اساسی همه ی علوم و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 791
اندیشه های بشری است و به هیچ وجه قابل تردید و انكار نیست. آنچه به نام «اجتماع ضدین» یا «اجتماع نقیضین» از طرف دیالكتیسینهای جدید خوانده می شود چیز دیگری است غیر آنچه فلسفه و منطق از قدیم الایام به این نام خوانده و آن را ممتنع و محال دانسته اند، بلكه چنانكه بعداً خواهیم گفت آنچه دیالكتیسینهای جدید به این نام خوانده اند نه تنها از نظر منطق و فلسفه ی ماوراء الطبیعی محال نیست، احیاناً مورد قبول هم هست. بالاتر اینكه دقت كافی معلوم می دارد كه دیالكتیسینهای جدید هم واقعاً و حقیقتا اجتماع نقیضین به مفهوم فلسفه و منطق ماوراء الطبیعی را منكر نیستند، كاری كه دیالكتیسینهای جدید كرده اند این است كه یك تعبیر تحریك آمیز و هیجان آور برای ذكر مطالب ساده ی خود انتخاب كرده اند. كیست كه بشنود فیلسوفانی پیدا شده اند و ثابت كرده اند كه اجتماع نقیضین محال نیست بلكه اساس ماده و طبیعت و فكر و اندیشه بر اجتماع نقیضهاست و به هیجان نیاید و نظرش جلب نشود. حقیقت این است كه عقده های روحی و تمایل شدید به نوپردازی سبب شده است كه گروهی دعوی انكار اصل «امتناع اجتماع نقیضین» را بنمایند و آنگاه مطالبی را به این نام پیش بكشند كه با اصل «امتناع اجتماع نقیضین» هزارها فرسنگ فاصله دارد.

آنچه به نام «تناقض» یا «اجتماع ضدین» در اصطلاح دیالكتیسینهای جدید خوانده می شود یكی از دو مطلب ذیل است:

الف. در حركت، وجود و عدم با یكدیگر جمع می شوند. یك چیز در حالی كه حركت می كند، هم هست و هم نیست. به عبارت دیگر «شدن» كه همان واقعیت حركت است تركیبی است از وجود و عدم.

پل فولكیه می گوید:

«در اولین مثلث سیستم فلسفی هگل كه از همه مشهورتر است این است كه: هستی هست. این، مرحله ی موضوع یا تصدیق می باشد. ولی وجودی كه كاملا غیر مشخص باشد و نتوانیم بگوییم این است یا آن، با عدم برابر است، به طوری كه به دنبال این تصدیق نفی آن لازم می آید. پس می گوییم: هستی نیست. این نفی هم نفی می شود و مرحله ی تركیب فرا می رسد. پس می گوییم: هستی صورت پذیرفتن (شدن) است. »
فعلاً درباره ی «هستی هست» یا «هستی نیست» و درباره ی اینكه «وجودی كه كاملاً غیر مشخص باشد و نتوانیم بگوییم این است یا آن، با عدم برابر است» بحثی نداریم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 792
بحث ما درباره ی خود «شدن» است كه گفته می شود در آن، هستی و نیستی جمع است.

آیا «شدن» تركیبی از هستی و نیستی است؟ فلاسفه ی اسلامی مكرر در سخنان خویش این تعبیر را آورده اند كه در حركت، بلكه در سراسر طبیعت- زیرا طبیعت جز حركت دائم چیزی نیست- وجود و عدم با هم در آمیخته است و گاه می گویند قوه (كه نوعی عدم است) با فعل كه وجود است متحد است. از طرفی دیدیم كه دیالكتیسینهای جدید اروپایی نیز سخت طرفدار اصل تناقض می باشند و مدعی هستند كه «شدن» نه هستی است و نه نیستی بلكه تركیبی از هستی و نیستی است. اكنون باید ببینیم این دو دسته از فلاسفه یك مطلب را گفته اند یا خیر [21]؟ و به هر تقدیر آیا این مطلب مستلزم اجتماع نقیضین به مفهوم معروف باب تناقض در منطق است یا نه؟ در اینجا لازم است اندكی درباره ی مفهوم «عدم» و اعتباراتی كه این مفهوم پیدا می كند بحث كنیم: ذهن بشر در احكام و تصدیقهایی كه می كند دو نوع حكم دارد: حكم اثباتی مانند «زید ایستاده است» و حكم سلبی مانند «زید ایستاده نیست» . نوع اول حكم به وجود یك نوع نسبت است در ظرف خارج، و اما نوع دوم رفع آن نسبت است از ظرف خارج و واقع، و به عبارت دیگر حكم به ارتفاع آن نسبت است از خارج. به عبارت دیگر در «قضیه ی موجبه» حكم می شود به تحقق یك نسبت و در «قضیه ی سالبه» حكم می شود به عدم تحقق آن نسبت. تفاوت قضیه ی موجبه و سالبه در این است كه قضیه ی موجبه حكایت می كند از نسبت ایجابیه در خارج، و قضیه ی سالبه حكایت می كند از نابودی و مطابق نداشتن همان نسبت ایجابیه در خارج، نه اینكه هر دو حكایت می كنند از نوعی نسبت خارجی.

بعضی از متأخران منطقیّین اسلامی پنداشته اند كه قضیه ی موجبه و سالبه هر كدام مشتمل بر نوع خاصی از نسبت می باشند یكی نسبت ایجابی و دیگری نسبت سلبی و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 793
قضیه ی موجبه حكایت می كند از نسبت ثبوتی ایجابی خارجی و قضیه ی سالبه حكایت می كند از نسبت سلبی خارجی.

ولی محققان به ثبوت رسانیده اند كه این اشتباه است. در قضیه ی موجبه و سالبه بیش از یك نوع نسبت در كار نیست كه همان نسبت ثبوتی ایجابی است، چیزی كه هست قضیه ی موجبه حكایت می كند از مطابق داشتن و مصداق داشتن این نسبت در خارج و قضیه ی سالبه حكایت می كند از مطابق نداشتن و مصداق نداشتن آن نسبت ایجابی در ظرف خارج، [22]و ایندو با یكدیگر متفاوت است. از این رو می گویند مفاد قضیه ی سالبه «سلب الرّبط» است نه «السّلب الرّبط» و نه «ربط السّلب» كه مفاد قضیه ی معدوله است.

اعتبار اصلی مفهوم «عدم» همان است كه در قضیه ی سالبه است و «عدم» به همین اعتبار است كه نقیض وجود است و همین عدم است كه اصطلاحا «عدم بدیل» نامیده می شود. هرگاه قضیه ای داشته باشیم و قضیه ی دیگر مفاد این را رفع كند یعنی یك نفی و یك سلب مستقیماً مفاد آن قضیه را بردارد، این دو قضیه «نقیض» یكدیگر خواهند بود.

تنها قضیه ای نقیض قضیه ی دیگر است كه مفاد یكی از آن دو قضیه رفع و سلب قضیه ی دیگر بوده باشد و نفس سلب و رفع هیچ گونه قیدی نداشته باشد یعنی تمام قیدها تحت سلب واقع شود و قید مسلوب باشد. این است معنی اینكه می گویند: «نقیض كلّ شی ء رفعه» .
«عدم» به این اعتبار كه اعتبار اصلی آن است هیچ گونه خارجیتی ندارد، هیچ گونه نفس الامریّتی ندارد، مصداقی برایش اعتبار نشده است، حتی زمان ندارد یعنی زمان ظرف این عدم نیست بلكه ظرف چیزی است كه عدم به عنوان سلب بر او وارد شده است. مثلاً اگر بگوییم: «زید امروز ایستاده نیست» ، «امروز» ظرف «زید ایستاده» می باشد نه ظرف «نیست» . عدم به این اعتبار همان نفی و سلب است. این كه می گویند «اجتماع نقیضین جایز نیست» یعنی اجتماع ایجاب و سلب یا اثبات و نفی جایز نیست. به حسب این اعتبار، ذهن در بیرون هستی یعنی به صورت ناظر از فوق هستی ایستاده و نسبتی را از هستی و واقع بیرون می برد و دامن هستی را از آن پاك می كند و هیچ مصداقی برای او نمی بیند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 794
اما «عدم» اعتبار دیگری نیز دارد كه نوعی «مجاز» است. ذهن پس از آنكه چیزی را از خارج نفی و سلب كرد و برای آن چیز مصداق و نفس الامریّتی ندید چنین اعتبار می كند كه نفس نفی و سلب به جای ایجاب و اثبات نشسته است یعنی هنگامی كه وجود یك شئ خاص را در خارج نمی بیند، نقطه ی مقابل آن وجود را كه در واقع جز خالی بودن خارج از آن وجود، چیزی نیست به عنوان یك امری كه جای وجود را پر كرده است اعتبار می كند و فرض می كند عدم آن شئ در خارج است؛ و به این اعتبار است كه خارج، هم هستی را در خود جا می دهد و هم نیستی را، نیستی نیز مانند هستی خارجیّت می یابد كه البته اعتبار می شود. به این اعتبار فرضی و مجازی است كه «عدم» نفس الامریّت پیدا می كند، زمان و مكان برایش اعتبار می شود، احكامی نظیر احكام وجود پیدا می كند و به این اعتبار است كه می گوییم: «زید معدوم است در خارج» یا می گوییم: «زید معدوم در این زمان یا در آن مكان است» . پس فرق است بین مفهوم «زید موجود نیست در خارج» و مفهوم «زید معدوم است در خارج» . در قضیه ی اول «نفی» همان مفهوم اصلی خود را دارد كه نفی وجود است از خارج، ولی در قضیه ی دوم «عدم» مانند یك مفهوم مثبت حمل شده است و مفهوم «ربط السلب» پیدا كرده است.

در این اعتبار هر مرتبه از مراتب وجود اعتباراً و مجازاً مصداق عدم مرتبه ی دیگر شمرده می شود زیرا بدیهی است كه «عدم» مصداق واقعی ندارد، مصداق عدم هر چیز وجودات سایر اشیاء است و به اصطلاح هر مرتبه ای از وجود «راسم عدم» مرتبه ی دیگر است [23].

اكنون كه این دو اعتبار دانسته شد و معلوم شد كه عدم به اعتبار اصلی هیچ گونه نفس الامریّتی ندارد و هیچ گونه خارجیتی برای آن اعتبار نمی شود و به آن اعتبار است كه نقیض وجود است ولی به اعتبار دوم مجازاً نفس الامریّت دارد و وجودات خارجی مصداق این عدم اعتبار می شوند و راسم آن می باشند و به این اعتبار «عدم» مجازا یك شئ واقعیت دار اعتبار می شود، می توانیم به معنی و مفهوم سخن فلاسفه كه می گویند در «شدن» وجود و عدم با یكدیگر آمیخته اند پی ببریم، ولی لازم است قبلاً توضیحی درباره ی «حركت» و درباره ی «شدن» بدهیم تا مطلب روشن گردد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 795
«شدن» عبارت است از وجود تدریجی و سیّال. وجود تدریجی دارای یك نوع كشش و امتداد است در طول زمان؛ و به عبارت دقیق تر زمان از نوع خاص كشش و امتداد كه از خروج تدریجی اشیاء از قوه به فعل پدید می آید صورت می پذیرد و از همین نظر ذهن می تواند آن را به اجزائی و مراتبی كه آن مراتب و اجزاء نسبت به یكدیگر تقدم و تأخر و قوه و فعلیت دارند و هیچ گونه معیّتی با هم ندارند تجزیه كند. این اجزاء و مراتب چون معیّت ندارند فاقد یكدیگرند. درباره ی هر یك از اجزاء، این معنی صادق است كه در مرتبه ی دیگری نیست- و به تعبیری كه دیالكتیسینها را خوش آید «نه دیگری» است- و قهراً در مورد هر جزئی عدم جزء دیگر صادق است. به عبارت دیگر در مرتبه ی جزء قبلی جزء بعدی وجود ندارد بلكه معدوم است یعنی عدم آن ثابت است- و باز به عبارتی كه دیالكتیسینها را خوش آید «جزء بعدی نفی جزء قبلی است» - و در مرتبه ی جزء بعدی جزء قبلی وجود ندارد بلكه عدم آن ثابت است.

از طرف دیگر می دانیم مراتب و اجزائی كه در یك «ممتد» اعتبار می شود محدود نیست و قابلیت تجزیه به یك حدّ معین متوقف نمی شود بلكه هر جزئی به نوبه ی خود تجزیه می شود به اجزائی كه بر هر یك از آن اجزاء عدم جزء پیش از آن و جزء بعد از آن صادق است و باز هر یك از آن اجزاء نیز به اجزاء كوچك تر و آن اجزاء كوچك تر به اجزاء كوچك تر قابل تجزیه است الی غیر النّهایه، و قهراً الی غیر النّهایه مراتب اعتبار می شود و هر مرتبه ای هم مصداق عدم مرتبه ی قبل و مرتبه ی بعد از خودش اعتبار می شود و عدم و وجود آنچنان آمیختگی پیدا می كنند كه قابل تفكیك و جدایی از یكدیگر نمی باشند [24].

از آنچه گفته شد معلوم شد كه عدم به اعتبار اصلی كه همان نفی و سلب است هیچ گونه اعتبار خارجیت و واقعیت ندارد تا فرض اتحاد و اجتماع با وجودی از وجودات در آن بشود، و به اعتبار ثانوی خارجیت و واقعیت برای آن اعتبار می شود و از این نظر است كه درباره اش ظرف زمان و ظرف مكان اعتبار می شود و هم به این اعتبار است كه طرف نسبتهایی واقع می گردد؛ و معلوم شد كه عدم به اعتبار دوم، واقعیتش اعتباری است نه حقیقی، از این رو به هیچ وجه قابل مقایسه با وجود نیست؛
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 796
و معلوم شد كه در وجودهای تدریجی و «شدن» ها از آن نظر كه وجود سیّال است و هیچ گونه ثباتی ندارد یعنی هیچ گونه واقعیتی كه در یك امتداد كوچك یا بزرگ از زمان باقی بماند ندارد، حدوثش عین فنا و بقائش عین گذشت است و هر قطعه ای از آن را كه در نظر بگیریم منقسم می گردد به گذشته و آینده و هر قطعه از گذشته و آینده به نوبه ی خود نیز منقسم می شود به گذشته و آینده ی دیگری و به همین دلیل هر اندازه آن را كوچك فرض كنیم منقسم می شود به دو هستی كه هر هستی نیستی آن دیگری است و هر یك از آن دو هستی نیز به دو هستی دیگر منقسم می شود كه باز هر یك از آن دو هستی مجازا و اعتبارا نیستی آن دیگر است و از این جهت گفته می شود كه هستی و نیستی، وجود و عدم، اثبات و نفی در «شدن» به هم آمیخته و متحدند. بدیهی است كه این آمیختگی از نوع آمیختگی دو عنصر واقعی نیست و یك تركیب واقعی صورت نمی گیرد، بلكه اساساً آمیختگی در كار نیست، یك وجود سیّال است كه قابلیّت اعتبار عدم در آن آنچنان است كه امكان تفكیك میان وجود و عدم در آن در كار نیست؛ و هم معلوم شد كه این نوع عدم كه اعتبار آمیختگی آن با وجود شده است نقیض وجود نیست و به هر حال با قانون جمع نقیضین كه منطق می گوید، ارتباط ندارد.

ب. مطلب دومی كه در اصطلاح دیالكتیك جدید «سازش تناقضها» و احیاناً «اجتماع ضدین» یا «اجتماع نقیضین» نامیده می شود «اجتماع متضادها» است اما به اصطلاح دیگر نه اصطلاح باب تقابل كه در پرتو تركیب صورت می گیرد.

منطقیین و فلاسفه معمولاً تضاد [25]را در مورد خاصی به كار می برند و آن عبارت است از دو عرضی كه در «جنس» اشتراك دارند ولی دارای دو فصل مختلف می باشند. این گونه اعراض امكان اجتماع در موضوع و محل واحد ندارند. فی المثل سیاهی و سفیدی برای جسم و یا مثلث بودن و مربع بودن برای آن، دو كیفیتی اینچنین می باشند. امكان ندارد كه جسم واحد در آن واحد هم سیاه واقعی باشد و هم سفید واقعی، و به تعبیر دیگر امكان ندارد كه رنگ واحد هم سیاه باشد و هم سفید، همچنانكه امكان ندارد سطح واحد هم مثلث باشد و هم مربع، و به عبارت دیگر شكل واحد هم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 797
مثلث باشد و هم مربع. البته ممكن است سیاه و سفید باشد یعنی قسمتی از نقاط سطح جسم را سیاهی گرفته باشد و قسمتی را سفیدی ولی ممكن نیست نقطه ی معین در عین اینكه سیاه است سفید باشد و در عین اینكه سفید است سیاه باشد. همچنین شكل مخروطی و استوانه ای یا كره ای، اضداد یكدیگرند. محال است جسم واحد در آن واحد دو تا از این شكلها را داشته باشد.

به نظر نمی رسد در امتناع اجتماع اینچنین دو ضد بتوان تردید كرد زیرا ریشه ی سخن این است كه اولاً جنس واحد در آن واحد با دو فصل تعین نمی پذیرد. مثلاً رنگ كه جنس است نمی تواند در آن واحد هم سفیدی باشد و هم سیاهی، و یا شكل در آن واحد هم مثلث باشد و هم مربع، همچنانكه حیوان كه یك جوهر است نیز ممكن نیست در آن واحد هم انسان باشد و هم گوسفند. ریشه ی دوم این مسأله این است كه موضوع واحد از نظر وجود «ناعت» نمی تواند در آن واحد هم متصف باشد به جنس متفصّل به این فصل و هم به جنسی متفصّل به فصل دیگر. در این جهت تردیدی نیست.

اگر تردیدی هست در این است كه مثلاً سفیدی و سیاهی از قبیل دو كیفیّت وجودی كه در جنس، مشترك و در فصل، مختلف باشند نمی باشند زیرا سیاهی مثلاً عدمی است نه وجودی و یا اساساً رنگ به طور كلی خارجیت ندارد، و واضح است كه این گونه خدشه ها و مناقشه ها از نوع مناقشه در مثال است و به قول طلاب «مناقشه در مثال از شأن محصلین نیست» .

آنچه دیالكتیك جدید به نام تضاد و تناقض می گوید از این قبیل نیست بلكه از این قبیل است [26]كه دو نیرویی كه بر ضد یكدیگرند و یكدیگر را خنثی می كنند، به واسطه ی تركیب در یك شئ واحد جمع می شوند. این مطلب قابل قبول است بلكه اساساً تركیب جز از اموری كه نوعی مخالفت و به اصطلاح دیگری «تضاد» میان آنها نباشد صورت پذیر نیست.

ساده ترین تركیبات تركیبی است كه از عناصر اولیه صورت می گیرد. عناصر طبعاً با یكدیگر اختلاف دارند، نوعی تضاد میان آنها حكمفرماست. از نظر فلسفه ی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 798
ماوراء الطبیعی به طور كلی «صورتها» با یكدیگر تضاد دارند و یكدیگر را خنثی می كنند.

به طور كلی اصل «تضاد» غیر از اصل «اجتماع ضدین» یا «اجتماع نقیضین» است. اجتماع نقیضین عبارت است از اجتماع سلب و ایجاب به مفهومی كه قبلاً توضیح داده شد [27]، و اجتماع ضدین عبارت است از قبول كردن موضوع واحد دو عرض متضاد را در آن واحد، اما تضاد عبارت است از اصل تنازع و خنثی كردن اشیاء اثر یكدیگر را، و به عبارت دیگر اصل تنازع و جنگ در طبیعت. این اصل از قدیم ترین اصولی است كه بشر آن را كشف كرده است. بهتر است در اینجا به یكی از گفته های عارف معروف اسلامی ملای رومی قناعت كنیم:

مولوی می گوید:

این جهان جنگ است چون كل بنگری
ذرّه ذرّه همچو دین با كافری
آن یكی ذرّه همی پرّد به چپ
وان دگر سوی یمین اندر طلب
جنگ فعلی جنگ طبعی جنگ قول
در میان جزءها حربی است هول
این جهان زین جنگ قائم می بود
در عناصر در نگر تا حل شود
هر ستونی اشكننده ی آن دگر
استن آب اشكننده ی هر شرر
پس بنای خلق بر اضداد بود
لاجرم جنگی شدند از ضرّ و سود
هست احوالت خلاف یكدگر
هر یكی با هم مخالف در اثر
فوج لشگرهای احوالت ببین
هر یكی با دیگری در جنگ و كین
آن جهان جز باقی و آباد نیست
زانكه تركیب وی از اضداد نیست
این تفانی از ضد آید ضد را
چون نباشد ضد، نبود جز بقا
اصل تضاد نه تنها مورد انكار نیست بلكه از اصول و اركان طبیعت و از شرایط پیدایش اشیاء است. حكمای الهی می گویند: «لولا التّضادّ ما صحّ الفیض عن المبدء الجواد» اگر تضاد نبود فیض ادامه نمی یافت؛ یعنی برای ماده امكانات جدید رخ نمی داد و بالنتیجه صورتهای جدید یافت نمی شد.

درباره ی تأثیر اصل تضاد از نظر حكمت الهی آنقدر مطلب زیاد است كه امكان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 799
بحث درباره ی آنها در اینجا نیست، موكول به جای دیگر است [28].

اما اصل چهارم: «حركت از تضاد و تناقض داخلی اشیاء ناشی می شود» .

این بحث مربوط می شود به علت فاعلی حركت كه خود مشتمل بر مسائل متعددی است و ما بعداً درباره ی آنها بحث خواهیم كرد و در اینجا فقط درباره ی نقش تضاد در تولید و ایجاد حركت و تغییر بحث خواهیم كرد.

به عقیده ی حكمای الهی تضاد نقش مؤثری در تغییرات و تحولات جهان دارد، ولی نقش تضاد از نظر حكما تنها به این شكل است كه تضاد و تأثیر مخالف صورتها علیه یكدیگر سبب می گردد كه ماده از انحصار یك حالت و صورت بالخصوص بیرون آید و زمینه برای حالت و صورت جدید پیدا شود یعنی رفع مانع بشود و زمینه برای افاضه از مبادی فعّاله ی جهان [مهیّا گردد] . اگر تضاد نباشد ماده در انحصار حالت و صورت معین باقی می ماند. این تضاد بر دو قسم است: خارجی و داخلی. در بسائط و مركبات اولیه تضادهای خارجی است كه این نقش مؤثر را ایفا می نمایند یعنی عاملهای متضاد و مخالف خارجی است كه حالتها و صورتهای موجود در ماده را زایل و آن را آماده ی حالت جدید و صورت جدید می نمایند، ولی در مركبات عالیه یعنی مركباتی كه از تركیب یك سلسله مركبات ساده تر به وجود آمده اند نظیر نباتات و حیوانات و انسانها علاوه بر تضادهای خارجی یك سلسله تضادهای داخلی نیز در تغییر و زوال حالتهای موجود مؤثر است یعنی این گونه مركبات از ناحیه ی داخل خود نیز منهدم می گردند. ولی به هر حال نقش اضداد رفع مانع است و اعداد ماده است نه پیش بردن و جلو بردن [29].

در جلد دوم اسفار فن چهارم فصل یازدهم بیان زیبایی درباره ی این مطلب دارد كه شایسته است مراجعه و نقل شود [30].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 800
نقش تضاد در تغییر و تحول نقش غیر مستقیم است یعنی اثر تضاد فقط تخریب و افساد و از میان بردن حالت قبلی و آزاد كردن ماده است اما ماده برای اینكه پس از آزاد شدن، حالت جدید به خود بگیرد خواه ناخواه نیازمند به عامل دیگری است. پس تضاد را نمی توان عامل اصلی و اساسی و منحصر حركت و تحول دانست و معرفی كرد. بعداً در خود متن نیز درباره ی این مطلب بحث خواهد شد.

اما اصل پنجم [31]: ماهیت حركت یا مثلث «تز، آنتی تز، سنتز» . این همان مطلبی است كه در متن درباره ی آن بحث شده است و ما در پاورقیها توضیح خواهیم داد.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج6، ص: 801

[1] به قلم شهید استاد مرتضی مطهری. در نسخه ی تایپ شده ی این مقدمه استاد شهید نكاتی را به صورت حاشیه نگاشته اند. این نكات عیناً در پاورقی ذكر شده است.
[2] اعمّ از دیالكتیك اثباتی سقراط و دیالكتیك انكاری ارسطو.
[3] fichte .
[4] schelling .
[5] مقصود این است كه نام آن را دیالكتیك نمی نهادند، هگل اول كسی است كه این نام را بر آن نهاد.
[6] مقصود از فن اثبات، اصطلاح سقراط در این كلمه است و مقصود از فن انكار، اصطلاح ارسطو است و هر دو قبلاً توضیح داده شد.
[7] در نسخه ی تایپ شده ی این مقدمه، استاد شهید در حاشیه ی این پاراگراف نوشته اند: «این قسمت تكمیل و اصلاح شود» .
[8] Engels .
[9] Staline .
[10] Feuerbach .
[11] رجوع شود به ورقه ی مسائل مربوط به اصل تضاد. . . و اینكه تنها مورد صدق قانون جنگ نو و كهنه، اجتماع انسانی است.
[12] پس اشیاء، مستقل از یكدیگر قابل شناخت نیستند بلكه ماهیت اشیاء عبارت است از مجموع روابط آنها با اشیاء دیگر، و شناخت علمی و كار علم هم همین است كه روابط اشیاء را بیان نماید (در كلام انگلس كه در چند سطر بعد آمده است اشاره به این اصل شده است) .
[13] علیهذا پس شناخت اشیاء، تنها در مسیر تكامل و در حال جریان و با در نظر گرفتن جریان آنها امكان پذیر است. از این رو هیچ چیز (بر خلاف منطق ارسطو) تعریف ثابت و مشخص ندارد.
[14] علیهذا این اصل نیز وسیله ی انگلس بیان شده است.
[15] پس اشیاء را به عنوان حركتهای یكنواخت نمی توان شناخت.
[16] پس شناسایی واقعی آنگاه میسر است كه فكر عدم امكان اجتماع ضدین را طرد كنیم.
[17] Heraclit .
[18] خوب است كه چهار اصل دیالكتیكی استالین را نیز مورد بررسی قرار دهیم.
[19] لازم است پیش از این اصل، اصل وحدت و پیوستگی و رابطه ی متقابل مورد بحث واقع شود.
[20] در اینجا به این مسأله كه منطق ارسطو از آن نظر طرفدار تعریف بود و قائل به حد كه اشیاء را ثابت می دانست- كه در جلد دوم و اول اصول فلسفه روی آن بحث شد و در جزوه ی پنجم تاریخ ادیان شریعتی همان اشتباه تكرار شده- اشاره شود.
[21] مخصوصاً لازم است مقایسه ی دقیقی میان این دو طرز تفكر شود كه یكی از آن جهت هستی و نیستی را مخلوط و توأم می انگارد كه وجود به آخرین حد ضعف خود رسیده است و دیگری از آن جهت می گوید كه تا وجود با عدم توأم نشود تحصل و تحقق نمی پذیرد!
[22] رجوع شود به اسفار، جلد اول، مرحله ی ثانیه، فصل نهم: «فی انّ العدم لیس رابطیا» .
[23] منظومه سبزواری، فریده ی ثالثه فی القدم و الحدوث، غرر فی تعریفهما و تقسیمهما.
[24] در اینجا لازم است مفاد قضیه ی معدوله كه موضوع، مصداق عدم واقع شود و ملاك آن و تفاوت آن با سالبة المحمول و با سلب تحصیلی بیان شود.
[25] راجع به دو اصطلاح تضاد میان فلاسفه ی اسلامی رجوع شود به تعلیقه ی صدرا بر شفا ص 43. ایضا رجوع شود به كنفرانسهای «تضاد و حركت» در دانشكده ی الهیات [كه به صورت مقاله ی «اصل تضاد در فلسفه ی اسلامی» در كتاب مقالات فلسفی به چاپ رسیده است ] .
[26] از این نوع هم نیست. تضاد دیالكتیكی به معنی نتیجه شدن ضد هر شئ از خود شئ است كه حالت تك شاخه ای دارد. به بحثهای قم درباره ی ماركس و ماركسیسم [كه به صورت كتاب نقدی بر ماركسیسم به چاپ رسیده ] مراجعه شود.
[27] به تعبیری دیگر باب امتناع اجتماع نقیضین مربوط است به باب شناخت.
[28] [علاقمندان می توانند به مقاله ی «اصل تضاد در فلسفه ی اسلامی» در جلد اول كتاب مقالات فلسفی اثر استاد شهید مراجعه نمایند. ]
[29] تضاد نه تنها عامل حركت است و نه نقش مثبت و اصلی را دارد. از نظر حكمای الهی نقش اصلی حركت مربوط است به میل متوافق میان اشیاء (از قبیل توافق مذكر و مؤنث) ، و یك توجه عمیق به غایت و كمال و انتخاب هدف است كه عامل اصلی پیشبرنده است.
[30] . [اسفار، چاپ جدید، ج /5ص 192 (ترجمه از ناشر است) ] :

«اشاره به صور اولیه و صور بعد از آن و نیز اشاره به چگونگی بقای اشیاء فساد پذیر. از جمله ی این صور عبارتند از- عناصر بسیط یا اسطقس.

و نیز آنچه كه از تركیب عناصر پدید آمده، و از این دسته است آنچه كه حداكثر تركیب را داراست و نیز آنچه كه حداقل تركیب را داراست.

و امّا در مورد عناصر، آن ضدی كه از بین برنده ی هر یك از این عناصر است چیزی است كه فقط می تواند یك عامل خارجی باشد زیرا در درون عنصر ضدی وجود ندارد.

و امّا در مورد كائن و پدیده ای كه حداقل تركیب را داراست، اضدادی كه در آن قرار دارند بسیار ظریف و شكننده و ضعیف هستند و ضد نابود كننده ی آن فی نفسه ضعیف و كم تأثیر است. چنین پدیده ای جز از خارج نابود و فاسد نمی گردد. ضد این قبیل اشیاء و پدیده ها نیز مانند عناصر ضد خارجی است، و لیكن آن پدیده ی مركبی كه امتزاجی بعد از امتزاج دیگر پذیرفته و حداكثر تركیب را داراست، به دلیل اضداد بسیاری كه در درونش نهفته است و نیز تركیبهای این اضداد، دارای تضادی آشكارتر و قوی تر است.

و همچنین از آنجا كه چنین پدیده ای از اجزاء و ابعاض و قسمتهای غیر متشابهی تشكیل شده است محال نیست كه از ناحیه ی تضاد و فساد در هر یك از اجزاء نیز شئ مركب در معرض نابودی قرار گیرد. بنابراین چنین پدیده ای دارای تضاد و تخالفی، هم از بیرون و هم از درون می باشد كه نابود كننده ی آن است. اشیاء و عناصر بسیط كه عامل متضاد خارجی آنها را از بین می برد، مثل آب و سنگ، از درون نابود نمی شوند و تحلیل نمی روند زیرا ایندو و امثال ایندو تنها از طریق تضاد خارجی نابود می شوند ولی سایر اجسام (مركبات) مانند گیاه و حیوان، هم به واسطه ی عوامل و اضداد داخلی تحلیل می روند و هم اشیائی از خارج با آنها در تضادند. »
[31] درباره ی اصل پنجم كه «نتیجه ی تضادهای داخلی، سازش اضداد و وحدت آنهاست» كه شاید اساسی ترین سخن دیالكتیك است باید بیشتر بحث شود.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است