در
کتابخانه
بازدید : 483359تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نبرد حقّ و باطل، فطرت، توحید
Expand <span class="HFormat">حقّ و باطل</span>حقّ و باطل
Expand فطرت فطرت
Collapse توحیدتوحید
Expand مقدمات مقدمات
Collapse راههای اثبات وجود خداراههای اثبات وجود خدا
1راه فطرت
Collapse 2راههای علمی و شبه فلسفی 2راههای علمی و شبه فلسفی
Expand الف برهان نظم 1الف برهان نظم 1
Expand ب راه هدایت موجودات 1ب راه هدایت موجودات 1
Expand ج راه خلقت 1ج راه خلقت 1
Expand 3راههای عقلانی و فلسفی 3راههای عقلانی و فلسفی
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
بحثهای ما درباره ی مسأله ی «هدایت» تمام شد، یعنی بنده مطلب دیگری در این زمینه ندارم. در جلسه ی گذشته قسمتی از نوشته ی آقای مهندس سحابی را خواندیم.

ایشان اگر توضیحات بیشتری هم داشته باشند كه بعد بخواهند بفرمایند، بنده شخصا آماده هستم. امروز ما می خواهیم مسأله ی دیگری را طرح كنیم كه طرح آن از یك نظر از مسائل گذشته ی ما لازمتر است، چون بیشتر با افكار و عقاید آمیخته است، و آن مسأله ی «پیدایش عالم» و به تعبیر قدما «حدوث عالم» است.

اگر آقایان به یاد داشته باشند ما اول كه وارد بحث «توحید» شدیم و آن را به راههای مختلفی تقسیم كردیم، گفتیم كسانی كه از راه مخلوقات بر وجود خدا استدلال كرده اند، راههای متعددی را در این زمینه طی كرده اند. گفتیم یك راه آن این است كه می گویند این عالم موجد (ایجادكننده) لازم دارد. این همان مطلبی است كه امروز می خواهیم عرض كنیم و مسأله ی «پیدایش عالم» را می خواهیم مطرح كنیم. این مسأله از دو جهت مهم است، از یك جهت برای اینكه خیلی با افكار آمیخته شده است، یعنی در این زمینه در میان مردم افكار و عقایدی به عنوان عقیده ی توحیدی پیدا شده است و خیال می كنند كه از نظر توحیدی در باب پیدایش عالم آن طرز تفكر مخصوص را- كه بعد توضیح می دهم- باید داشت. جنبه ی دوم آن این است كه علوم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 159
امروز در این زمینه یك حرفهای نوی آورده است و باید روی آن مطالعه كنیم و شاید لازم باشد بعضی از رفقا كه در این قضیه وارد هستند، یك كنفرانس مخصوص در این زمینه بدهند، چون از نظر شخص من در این زمینه ابهامهایی وجود دارد.

اغلب افراد این طور فكر می كنند كه اختلاف نظری كه میان موحدین و مادیین در باب پیدایش عالم وجود دارد این است كه موحدین چون قائل به خدا هستند، عالم را حادث می دانند و مادیین عالم را قدیم می دانند، لازمه ی اعتقاد به خدا حدوث عالم است، همچنانكه لازمه ی انكار خدا قدم عالم است. بعد اگر بپرسیم مقصود از حدوث عالم چیست كه ما اگر خداشناس شدیم باید معتقد به حدوث عالم باشیم، می گویند حتما باید این طور اعتقاد داشته باشیم كه این عالم ما از نظر گذشته محدود است، یعنی یك تولد خاص و معینی دارد. گذشته ی عالم هزار سال است، ده هزار سال است، صد هزار سال است، میلیونها سال است، میلیاردها سال است؟ این فرق نمی كند ولی بالأخره به جایی می رسد كه آنجا دیگر به نهایت می رسد، یعنی از آنجا شروع شده است. قبل از میلیاردها سال پیش یا میلیاردها میلیاردها سال پیش، نیستی مطلق بود و این خدا بوده است كه عالم را به اصطلاح از كتم عدم به وجود آورده است، و حتی به عقیده ی این دسته اصلا یگانه دلیل بر وجود خدا همین است كه ما باید برای عالم به یك اول و نقطه ی شروعی معتقد باشیم، خدا یعنی آن موجد اوّل عالم.

این مطلب از دو جهت باید بحث شود، یكی اینكه آیا لازم است هر كسی كه خداشناس است، حتما برای عالم اول قائل باشد یا لازم نیست؟ دیگر اینكه ببینیم در حدودی كه علم و فلسفه ی بشر كار كرده است، نشانه هایی پیدا كرده است از اینكه عالم اول دارد، یا نشانه هایی پیدا كرده از اینكه عالم اول ندارد؟
اما قسمت اول. همین قدر عرض كنم كه این یكی از مسائل مهمی است كه از قدیم الایام میان دو دسته از موحدین یعنی حكمای الهی و متكلمین در آن اختلاف نظر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 160
بوده است. عقیده ی متكلمین این بوده است كه اگر كسی قائل به خدا باشد، باید به حدوث عالم به همین معنا اعتقاد پیدا كند، یعنی اینكه عالم اول دارد، یك نقطه ی شروع دارد كه قبل از آن نیست مطلق بوده است. هیچ نبوده است. حكما معتقدند كه نه تنها لازمه ی اعتقاد به خدا این نیست كه باید قائل باشیم برای عالم اولی هست، بلكه لازمه ی اعتقاد به خدا این است كه معتقد باشیم برای عالم اولی نیست، به دلیل اینكه خدایی هست و تنها با این دلیل هم باید ثابت كرد كه عالم اول ندارد. چون ذات خدا بی پایان است، خلقتش نمی تواند پایان یا مبدأ داشته باشد. تا خدا بوده است خالق بوده است و تا خدا خواهد بود خالق خواهد بود. چون لازمه ی حرف شما [متكلمین ] این است كه خالق بودن خداوند محدود باشد، و ذات حق هیچ نوع محدودیتی را نمی پذیرد، نه در ذات و نه در فعل. پس چون خدا هست، عالم هم باید از دو سر بی پایان باشد، هم از اول و هم از آخر. لزومی ندارد حالا ما درباره ی این مطلب زیاد بحث كنیم كه آنها چه دلیلی داشتند و اینها چه دلیلی، آنها چه جور حرف می زدند و اینها چه جور می گفتند. فقط برای اینكه آقایان به سبك فكر آشنا شوند [اشاره ای می كنیم ] .

آن چیزی كه حكمای الهی می گفتند تقریبا راه ساده ای دارد، می گفتند: وقتی كه ما وجود خدا را در عالم فرض و اثبات می كنیم، می گوییم خدا یعنی آن چیزی كه وجودش را از خودش است، یعنی وجود كامل و تمام من جمیع الجهات كه در او هیچ قوه و استعداد و امكان وجود ندارد، چیزی كه نداشته باشد بعد واجد بشود، در ذات او فرض نمی شود، و ما به او می گوییم «واجب الوجود بالذات» و واجب الوجود بالذات واجب من جمیع الجهات است، یعنی تمام حیثیات و جهات او جهات وجوبی است، جنبه ی امكانی نیست، نقطه ی مقابل یك موجود [ممكن ] است. یك انسان همان طوری كه وجودش «ممكن» است، یعنی می تواند باشد می تواند نباشد، همه چیز دیگرش هم «ممكن» است: ممكن است عالم باشد، ممكن است عالم نباشد، ممكن است حركت كند، ممكن است حركت نكند. ذات خداوند همه چیزش ضروری است، از جمله افاضه و خلاقیتش. پس این نمی شود كه خدا در ازل خالق نباشد، بعد مثل كسی كه چرتش پاره بشود، یك دفعه خالق بشود. این نمی شود كه خداوند در ازل خالق نباشد، در لا یزال یك مرتبه پس از اینكه خالق نبوده است خالق بشود. چنین چیزی امكان ندارد. پس ما چون معتقد به خدا هستیم، معتقد به لانهایی مخلوقات از اول تا به آخر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 161
هستیم.

اگر بگویید چنانچه عالم قدیم است، چرا شما اسمش را مخلوق می گذارید؟ مخلوق یعنی چیزی كه نبوده و پیدا شده، دیگر چرا اسم چیزی را كه همیشه بوده مخلوق گذاشته اید؟ [حكیم الهی ] می گوید نه، این را هم شما اشتباه كردید. مخلوق بودن یا معلول بودن یك معلول ملازم با این نیست كه یك زمان نباشد و بعد وجود پیدا كند. اگر چیزی ذات خودش ذاتی است كه «ممكن» است، یعنی اقتضای هستی و نیستی در ذاتش نیست و هستی او هستی است اما هستی ای است كه فائض از غیر است، از جای دیگر به او رسیده است، ذاتش متكی و قائم به غیر است، این، مناط معلولیت است، خواه سابقه ی عدم زمانی داشته باشد خواه نداشته باشد. عدم زمانی هیچ دخالتی ندارد در اینكه یك شی ء بخواهد معلول باشد یا نباشد. خداوند قیّوم عالم است، خالق است به همان معنا كه قیّوم عالم است(اَللّهُ لا إِلهَ إِلاّ هُوَ اَلْحَیُّ اَلْقَیُّومُ) [1].

اگر ما فرض كنیم یك موجودی از ازل تا ابد بوده است ولی از ازل تا ابد در حالت قائمیت است، قائم به حق است و خداست كه قیوم اوست، یعنی وجود او ناشی از وجود خداست، همین كه وجود او ناشی از وجود خدا یعنی متكی به وجود خداست، فیضی است از خدا، این همان معنای مخلوقیت و معلولیت است.

پس از نظر اعتقاد توحیدی لا اقل ما باید قبول كنیم كه این طور نیست كه بگوییم چون ما موحد هستیم حتما باید این فرضیه را قبول كرده باشیم كه این عالم زمان و مكان ما، یك زمانی بوده است كه هیچ نبوده است، و الاّ اگر ما این را معتقد نباشیم پس خداشناس و خداپرست نیستیم، نه، این را لا اقل تا این مقدار بگوییم كه لازم نیست چنین عقیده ای داشته باشیم. اگر ما برسیم و معتقد شویم به آنچه حكما می گویند، لازم است خلافش را معتقد باشیم. تمام حكمای الهی اسلامی عقیده شان بدون استثنا همین است، مثل بو علی سینا، فارابی، خواجه نصیر الدین طوسی، صدر المتألهین و. . . و در كتابهای خودشان هم سخت از این عقیده دفاع می كنند و حرف متكلمین را دلیل بر خدانشناسی آنها می دانند، می گویند چون خدا را نمی شناسند، خلقت را محدود می دانند و به زمان تمسك می كنند، اگر خدا را بشناسند، این طور نمی گویند.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 162
با اینكه علی الظاهر كتابهای اسلامی در قدیم در اروپا ترجمه شده است ولی چون این مبحث در زد و خورد میان متكلمین اسلامی و حكمای اسلامی بوده كه به این صورت حل شده و در فلسفه ی ارسطو چنین چیزی نبوده است، روی همین حساب است كه هنوز هم ما در افكار اروپاییها می بینیم این دو مطلب را ملازم یكدیگر می دانند، می گویند یا باید معتقد به خدا باشیم و قائل باشیم عالم اول دارد، و یا باید بگوییم عالم اول ندارد، پس خدایی وجود ندارد. من تا حالا هر چه بر خورد كرده ام، به همین فكر برخورد كرده ام و خیلی هم در حیرتم كه آخر یك فكری كه از هزار سال پیش- لا اقل- در بین حكمای اسلامی بوده است، چطور [در افكار اروپاییها] حتی مطرح نیست كه این دو مطلب با هم تلازمی ندارند و لا اقل در دنیا عده ای هستند كه قائل به این تلازم نیستند.

در كتابهای توده ایها نوشته بودند كه ابن سینا میان ماتریالیسم و ایده آلیسم در نوسان بود، گاهی مادی می شد، گاهی الهی، در یك جا خدا را اثبات می كند و می گوید خدایی هست، در جای دیگر می گوید عالم قدیم است، او همین طور مردد است، یك دفعه خدا را قبول می كند، یك دفعه خدا را انكار می كند. من كار ندارم فلسفه ی بو علی درست است یا غلط، ولی از نظر بو علی این مطلب حل شده است كه اعتقاد به خدا با اعتقاد به قدم زمانی عالم هیچ گونه منافاتی ندارد، بلكه اعتقاد به خداست كه ما را به قدم زمانی عالم معتقد می كند.

از نظر قرآنی چطور؟ آیا در لحن و منطق قرآن كریم ما به این مطلب به همان مفهومی كه متكلمین گفته اند برخورد می كنیم یا به مفهومی كه حكما گفته اند بر خورد می كنیم؟ در اینكه در قرآن خداوند خالق همه چیز معرفی شده است شكی نیست:

«قُلِ اَللّهُ خالِقُ كُلِّ شَیْ ءٍ» [2] [بگو خداوند] آفریننده ی همه چیز است. ولی ما در قرآن این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 163
منطق را نمی بینیم كه خدا را كه خالق همه چیز می داند، به این معنا بداند كه روز اول عالم را آفرید، [و] همیشه برود سراغ روز اول. خدا كیست؟ همان كه روز اول عالم را خلق كرد. چون بعضی از متكلمین تا آنجا پیش رفته اند كه گفته اند خدا مثل یك بنّاست. وقتی ما می گوییم این خانه بنّا دارد، معنایش این است كه روز اول یك كسی بوده كه این را ساخته است. وقتی می گوییم این ساعت سازنده دارد، یعنی روز اول یك كسی بوده كه این را ساخته است. خدا یعنی كسی كه روز اول این عالم را ساخت.

اگر روز اولی نباشد، بعد كه عالم ساخته شده است دیگر خدا نمی خواهد. عالم ساخته شده كه احتیاج به خدا ندارد، عالم ساخته نشده است كه احتیاج به خدا دارد، و عالم هم فقط در همان لحظه ی اول بوده كه خدا در آن دخالت داشته، در لحظه های بعد دیگر خدا باشد یا نباشد، تأثیر ندارد. حتی این [جمله ] را از آنها نقل كرده اند: «لو جاز عدمه ما ضرّ عدمه» یعنی اگر ممكن باشد خدایی نباشد، به عالم ضرر نمی زند، خدایی هم نباشد عالم هست. عالم فقط روز اول به خدا احتیاج داشت، دیگر بعد كه به وجود آمد، خدایی بود بود، نبود هم نبود.

ما در قرآن هرگز چنین منطقی را پیدا نمی كنیم. شما در كجای قرآن پیدا می كنید كه خدا یعنی همان كه روز اول عالم را خلق كرد؟ در قرآن خدا خالق است، یعنی همان است كه الآن تمام جریانهای عالم را به وجود می آورد. خدا را الآن خالق می داند، یعنی همیشه خالق می داند، نه روز اول، نه فقط الآن. خدا آفریننده است به عنوان اینكه همه چیز را همیشه خدا خلق می كند. از نظر قرآن فرق نمی كند كه عالم ما از نظر گذشته محدود باشد. فرض كنید یك میلیون سال از عمر عالم بگذرد، باز در منطق قرآن در تمام این یك میلیون سال خدا بوده است و این خداست كه خالق است و میلیاردها سال هم كه در آینده باشد، این خداست كه خالق است. اگر عالم از نظر گذشته بی نهایت هم باشد، همین جریان كه جریان خلقت است جریانی است كه در بی نهایت وجود داشته، همیشه این طور بوده است. ما مخصوصا در تعبیرات دعایی درباره ی خداوند، مثلا می گوییم: «یا قدیم الاحسان» . قدیم الاحسان یعنی چه؟ یعنی ای كسی كه همیشه تو نیكوكار بوده ای، همیشه احسان می كرده ای. احسان خداوند یعنی خلقت، ایجاد كردن، یا به مخلوقات خودش فیض رساندن. پس همیشه خداوند محسن بوده است. پس از نظر لحن و منطق قرآن، اگر ما بخواهیم ببینیم قرآن چه می گوید، در قرآن هرگز به چنین چیزی برخورد نمی كنیم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 164
من چند سال پیش مقاله ای در «مكتب تشیع» نوشتم تحت عنوان «قرآن و مسأله ای از حیات» [3]. آنجا راجع به خلقت «آدم» بحث كردم، راجع به این جهت كه در قرآن موضوع خلقت «آدم» آمده است- و این هم یكی از عجایب قرآن است- نه به عنوان یك مسأله ی توحیدی، بلكه به عنوان یك مسأله ی اخلاقی، نگفته است كه چون آدم ابو البشری در عالم بوده است، پس خدایی بوده است كه [خلقت ] انسانها را شروع كرده است. قصه ی آدم در قرآن كریم هست ولی یك ذره از این قصه به عنوان آیتی از خداشناسی و توحید نیست، بلكه به عنوان درس عبرتی است از اینكه ببینید مثلا تكبر چه می كند كه شیطان تكبر كرد، ببینید حرص چه می كند كه آدم حرص ورزید، به عنوان یك درس آموزنده ی اخلاقی، نه یك درس توحیدی. اما خلقت سایر انسانها را به عنوان یك درس توحیدی ذكر می كند، یعنی همین خلقتی كه الآن ما پیدا می كنیم، همین كه انسان «نطفه» است، بعد از نطفه به تعبیر قرآن «علقه» می شود، «مضغه» می شود، استخوانها برایش پیدا می شود، گوشت برایش پیدا می شود، بعد به تعبیر قرآن «خَلْقاً آخَرَ» می شود [4]، یك موجود زنده ی انسانی می شود، همینها را به عنوان نشانه های خداشناسی ذكر می كند. خدایی هست به دلیل اینكه نطفه ای انسان می شود، نه خدایی هست به دلیل اینكه آدم ابو البشر بوده است. [قرآن ] هیچ وقت سراغ روز اول نمی رود، نه در مجموع عالم و نه در یك یك اجزای عالم.

پس ما نباید این طور بحث كنیم كه مجموع عالم اولی دارد یا ندارد؟ فلاسفه می گویند محال است عالم اول داشته باشد، و من خیال نمی كنم علم امروز هم خلاف آن را ثابت كرده باشد و بگوید خیر، ثابت شده كه عالم روز اولی داشته است كه قبل از روز اول، نیستی مطلق بوده است.

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 165
حالا ما كار نداریم كه عالم اولی دارد یا ندارد. همین پیدایش تدریجی ای كه اشیاء پیدا می كنند چه نحوه است؟ اینجا هم باز دو طرز فكر است: یك طرز فكر این است كه چنین چیزی تدریجا پیدا نمی شود. اصلا در عالم هیچ موجودی معدوم نمی شود و هیچ معدومی هم موجود نمی شود. اصلا پیدایشی وجود ندارد. هر چه در دنیا وجود دارد، فقط تغییر شكل و تغییر صورت و تبدیل و تحویل و تحول است، زائد بر تبدیل و تحویل و تحول چیز دیگری وجود ندارد. نقطه ی مقابل آن فرضیه ای است كه [می گوید] نه، آنچه در عالم وجود دارد و جریانی كه در عالم هست، بیشتر از تبدیل و تحویل و تحول است، واقعا پیدایش است.

اما آنهایی كه می گویند آنچه در عالم وجود دارد جز نقل و انتقال ها و تحویل و تحول هایی نیست، عناصر اولی عالم [5] هیچ كم و زیاد نمی شود، [درباره ی طرز فكر آنها] یك فرضیه در قدیم و یك نظریه ی جدید هست: در قدیم همان نظریه ی معروف ذیمقراطیس است كه آنها معتقد بودند اجسام از- به تعبیر قدما- ذرات صغار صلبه یعنی ذرات بسیار بسیار كوچك ناشكن تشكیل شده است [6]. ذیمقراطیس كه می گفت [این ذرات ] ناشكن است، یعنی شكسته شدن برایش محال است، یك عده ذرات سفت پراكنده ای در عالم است كه هیچ وقت نه كم می شود و نه زیاد، اشیائی كه در عالم پیدا می شوند تركیبات همان ذرات است، جمع و تفریقهایی است كه آنها پیدا می كنند. ما می گوییم درختی نبود و پیدا شد. این «درختی نبود و پیدا شد» نیست، تمام ذراتی كه این درخت را به وجود آورده اند، قبلا در خاك، هوا و آب به شكل دیگری موجود بود، حالا این ذرات در این درخت با شكل و وضع دیگری موجود است. اینها البته حرفهای قدیمی دو هزار سال پیش است كه من می گویم، می گفتند آن ذرات كوچك بعضی به شكل كره است، بعضی به شكل منشور است، بعضی نوكش تیز است، بعضی قاعده اش گرد است، بعضی قاعده اش مثلث است و. . . همه ی خاصیتها را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 166
هم از اینها می دانستند. مثلا می گفتند اگر شما یك چیزی مثل فلفل روی زبانتان می گذارید و می سوزاند، این [سوزاندن ] یك خاصیت فیزیكی است نه شیمیایی، آن ذراتی كه فلفل را به وجود آورده، از نوع ذرات نوك تیز است و این نوك ذرات است كه به سر زبان اصابت و اعصاب شما را تحریك می كند، شما اسم آن را «طعم» می گذارید. می گفتند ذراتی كه آب را تشكیل می دهد، همه ذرات مدوّر است، از این جهت لیز از كار در آمده است. این نظریه قرنها متروك ماند، تا بعد نظریه ی دیگری شبیه این نظریه پیدا شد ولی البته با این نظریه خیلی فرق دارد. دو مرتبه آمدند گفتند نه، جسم از ذراتی تشكیل شده است و آن ذرات هم آن طور كه آنها گفته اند ناشكن ناشكن نیست، تا بالاخره منتهی شده است به حرفهایی كه امروز راجع به ماده و انرژی می گویند.

آن موضوعی كه عرض كردم از نظر من ابهام دارد- كه نه تنها خود مطلب ابهام دارد (خود مطلب كه مربوط به بحث من نیست) ، استنباطی هم كه از مسأله ی بقای ماده و بقای انرژی یا اصلی كه می گوید این دو یك ریشه دارند كرده اند احتیاج به توضیح دارد - این است كه آیا آنچه امروز به نام بقای ماده یا بقای انرژی یا بقای ماده و انرژی- با هم- می گویند، از نظر تعریف فلسفی، نه از نظر نامگذاری علمی (از نظر علم، نامگذاری كافی است، از نظر فلسفه است كه باید درست تعریف كرد) بازگشت به همان نظریه ی ذیمقراطیس است؟ یعنی یك اشیائی در عالم هست كه ازلا و ابدا بشخصه باقی هستند؟ آن عقیده این بود، می گفت این هزاران ذره، میلیونها ذره ای كه امروز شما می بینید كه با آنها این درخت تشكیل شده است، خود این ذره همیشه بوده و همیشه خواهد بود، هرگز كنارش هم ساییده نمی شود، هرگز تبدیل به چیز دیگر هم نمی شود، همیشه هست. آیا امروز علم همین را می گوید؟ می خواهد یك شی ء را در دنیا نشان بدهد كه آن شی ء ثابت ثابت است، هیچ تغییری در آن پیدا نمی شود؟ یا نه، آنچه كه به نام اصل بقای ماده یا انرژی [معروف است ] و یا آن اصلی كه گفته اند ماده و انرژی یك ریشه دارد و آن همیشه باقی است، معنایش این است كه نوعش باقی است نه شخصش، كما اینكه می گویند مقدار ماده در عالم ثابت است. «مقدار ماده در عالم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 167
ثابت است» غیر از این است كه آحاد ماده در عالم ثابت باشد.

من مقصود خودم را این طور بگویم: فرض كنیم اگر موالید و وفیات دنیا را بتوانند آن طور كنترل كنند كه مثلا تمام افراد بشر در سه میلیارد ثابت بمانند (نه سه میلیارد و یك نفر بشود، نه سه میلیارد و یك نفر كم) به طوری كه جوری توازن بر قرار كنند كه در همان ساعتی كه مثلا هزار و پانصد و شصت نفر و یا ده هزار و ششصد و هفتاد نفر می میرند، در همان ساعت و همان لحظه همین مقدار انسان متولد شود، آن وقت ما می توانیم بگوییم مقدار انسان در دنیا همیشه ثابت است اما فرد ثابتی نداریم.

«مقدار انسان در دنیا ثابت است» یعنی از یك طرف هر اندازه انسان از میان می رود، از طرف دیگر همان تعداد انسان به وجود می آید. از نظر علمی می گوییم انسان در دنیا باقی است، این نامگذاری است، اما از نظر فلسفی هیچ چیزی باقی نیست، چون فلسفه روی واقعیات حكم می كند. واقعیت، فرد است نه مجموع، مجموع كه واقعیت ندارد. می گوید این فرد فانی شونده است، آن فرد هم فانی شونده است، مجموع كه یك امر اعتباری و قراردادی است ثابت است.

این مطلب برای من ابهام دارد و می خواهم برای من توضیح بدهید كه آیا آنچه امروز در دنیا برای ماده یا غیر ماده (آن اصلی كه می گویند عالم از آن به وجود آمده است) می گویند ثابت است، فقط مقدار و مجموع است كه ثابت است، یا علم به یك شی ء و یك حقیقت واقعی رسیده كه می گوید خود همان شخص به صورت شخصی برای همیشه موجود است؟ اگر ما به اینجا رسیدیم كه در دنیا اشیائی وجود دارند كه به صورت شخصی و واقعیت شخصی خودشان همیشه موجودند و آنها هستند كه این اشیاء عالم را به وجود می آورند، پس در واقع باید بگوییم در دنیا چیز تازه ای به وجود نمی آید و خلق نمی شود، هر چه در دنیا تازه به وجود می آید، شكل تازه به وجود آمده.

پس اگر ما خدا را هم خالق بدانیم، لا اقل به این معنا باید خالق بدانیم كه بگوییم خداوند خالق شكلهای تازه ی ماده ی عالم است، نه خالق خود ماده ی عالم، چون خود ماده ی عالم كه فرضا همیشه بوده و خواهد بود. (حالا از حرف حكمای اسلامی بگذرید كه [این فرض ] در عین حال با مخلوقیت منافات ندارد، روی حساب سطحی داریم حكم می كنیم) . باید بگوییم آن چیزی كه دائما پیدا می شود و جریان دارد و قرآن اسم آن را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 168
«خلقت» گذاشته است كه «كُلَّ یَوْمٍ هُوَ فِی شَأْنٍ» [7] خداوند هر روز در یك شأنی است و هر روز اشیائی را ایجاد می كند، معنایش این است كه از این مصالح موجود لایتغیری كه واقعا هم لا یتغیر است، هر روز در دنیا یك صورتهایی می سازد، بعد خراب می شود، بعد می سازد، بعد خراب می شود، مثل كار یك كوزه گر كه ماده را ایجاد نمی كند ولی از این ماده های موجود كوزه ای می سازد، بعد خراب می كند، احیانا ممكن است همانها اگر به صورت خاك در بیایند باز كوزه بشوند.

در باب پیدایش اجزای عالم، صدر المتألهین حكیم معروف یك نظریه ای آورده كه در عین اینكه آن نظریه ی حكما را قبول دارد كه عالم از نظر زمان حدی ندارد نه در گذشته و نه در آینده، مسأله ی پیدایش عالم را هم [تبیین ] می كند، همان فرضیه ی معروفی كه اسم آن «حركت جوهری» است. به دلائلی كه او ذكر كرده است، معتقد است هر چیزی كه ما در عالم آن را ثابت می پنداریم متغیر است، نمی تواند چیزی در عالم زمان باشد و واقعا ثابت باشد و لو ما آن را به صورت ثابت ببینیم. ممكن است آن چیز در حس و در علم ما ثابت باشد [یعنی ] به حسب آنچه ما می بینیم ثابت باشد، ولی در واقع نمی تواند ثابت باشد، در واقع متغیر است و چیزی در عالم وجود ندارد كه ثابت باشد تا بعد حركت بر آن عارض بشود. همان جنبه ای هم كه خیال می كنید ثابت است، باز متغیر است. خیلی چیزها هست كه به نظر ما ثابت می آید و در واقع متغیر است. مثلا وقتی ما به عقربه ی ساعت شمار ساعت نگاه می كنیم، آن را كاملا یك امر ثابتی می بینیم، ولی وقتی یك ساعت دیگر به آن نگاه می كنیم، می بینیم كه مثلا از روی خط 3 آمده روی 4، یك دفعه هم كه به اینجا نپریده است، دائما تغییر و حركت می كرده است، ولی چشم ما قادر نیست حركت آن را احساس كند. چشم ما بعضی از حركتها را فقط در یك حد و سطح معینی می بیند. این دلیل نشد كه هر چه ما آن را ثابت می بینیم باید ثابت باشد.

وقتی كه دلایل دیگر به ما حكم می كند كه آنچه در عالم است متغیر و متحرك است و حركت به تمام جنبه های عالم سرایت دارد، پس نتیجه این می شود كه همه چیز حركت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 169
است.

وقتی رسیدیم به اینكه همه چیز حركت است، همه ی عالم سراسر (یعنی تمام اجزای عالم در تمام شئونش) یك حركت دائم است، بعد [صدر المتألهین ] تحلیلی از حركت می كند، می گوید وقتی شما حركت را بررسی كنید می بینید حقیقت آن حدوث تدریجی است، یعنی شی ء دائما و تدریجا حادث می شود، یعنی یك درجه از وجودش عقب می افتد، یك درجه ی دیگر پیدا می شود. پس عالم مستمرّ الحدوث است. چرا ما برویم سراغ روز اول، بگوییم در یك لحظه عالم به وجود آمده؟ عالم در تمام لحظاتش در حال حادث شدن است. چیزی در عالم نیست كه باقی باشد. اصلا بقایی در عالم نیست. هیچ چیزی دو لحظه در عالم باقی نیست. تمام عالم- من اوّله الی آخره- دائما در حال حادث شدن است. این [نظر] به طریق اولی وجود خدا را ثابت می كند. چطور اگر ما همان فرض نامعقول را بكنیم، بگوییم نیست مطلق بود و در یك لحظه عالم به وجود آمد، می گویید پس یك محدثی بوده، اما اگر عالم این طور باشد كه دائما در حال حدوث است، محدث نمی خواهد؟ قطعا محدث می خواهد. چیزی كه وجودش وجود حركتی و حدوثی بخواهد باشد كه دائما در حال حدوث باشد، این بدون اینكه متكی به غیر باشد و از ناحیه ی دیگر فیض بگیرد، امكان پذیر نیست.

پس اینها مسأله ی پیدایش عالم را این طور حل كرده اند كه اصلا سراغ روز اول نمی روند، می گویند عالم دائما در حال پیدایش است. آنها كه می گویند عالم دائما در حال پیدایش است، از راههایی وارد نمی شوند كه به این نظریه ی بقای ماده و بقای انرژی- كه امروز می گویند- لطمه و ضربه ای وارد بیاورند. این بقایی كه اینها می گویند غیر از عدم بقایی است كه آنها می گویند.

ولی در عین حال من شخصا علاقه مند هستم كه این مسأله ی بقای ماده به مفهومی كه امروز می گویند همان طوری كه طرح كرده اند حل شود كه ما درست بفهمیم آیا علم امروز به اینجا رسیده كه خواسته است بگوید مقدار ماده ی عالم ثابت است و یا اینكه نه، واقعا به شیئی در دنیا رسیده اند كه آن شی ء را ثابت گرفته اند و خود آن شی ء ثابت همیشه موجود است و حالات آن همیشه متغیر است؟
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 170
- درباره ی ماده می توانیم این مثال ساده را بزنیم كه: كسی كه وزنش ثابت است، معمولا آنچه وارد بدن او می شود با آنچه خارج می شود مساوی است، اما سلولهای بدنش هیچ كدام سلولهای اولیه نیستند، بلكه همه عوض شده اند. در مورد عنصر، مطلب به این شكل نیست. می گویند اشیاء یا مركّب هستند یا بسیط. مركّب آن چیزی است كه اقلا از دو عنصر بسیط به وجود آمده باشد، كه هم معدوم می شود و هم تغییر می كند. اما عنصر بسیط آن، هم وجود دارد و هم آنچه هست وجود دارد، یعنی خاصیت خودش را از جمیع جهات حفظ می كند و آن دیگر تغییر نمی كند و معدوم هم نمی شود. مثلا یك اتم گوگرد یا اكسیژن اگر تمام خواص خودش را در تمام تغییر و تحولات حفظ كند، این همان است كه اول بوده. بنابراین از خواص ماده تغییراتی ایجاد می شود و از تغییرات آن حركت به وجود می آید. البته حركت هم نسبی است و آن را در سه بعد تعریف می كنند: حركتهای خطی روی یك محور، حركتهای سطحی روی دو محور و حركتهای حجمی روی سه محور. اگر محور خودش متحرك باشد، حركت معنی ندارد. بنابراین باید گفت اشیاء نسبت به هم متحركند.

استاد: اینجا دو مطلب بود، یكی مسأله ی حركت كه بعد عرض می كنم و یكی این مسأله كه ببینیم مثلا آیا واقعا یك ملكول اكسیژن از ازل به همین حالت بوده است؟ من در كتابهایی كه به طور سطحی خوانده ام [دیده ام كه ] این جور نیست، خود اتمهایی كه تشكیل دهنده ی همین اكسیژنها هستند، یك وضع ثابتی ندارند. وقتی شما می گویید آن هسته ی اتم از تكاثف [8] انرژی به وجود آمده، یعنی اصلا انرژی متكاثف شده است تا این به وجود آمده، نه اینكه حقیقت آن، انرژی متكاثف است كه احیانا ما آزاد می كنیم، یعنی انرژی ممكن است متكاثف شود و هسته ی اتم از آن به وجود بیاید، كما اینكه ممكن است آزاد شود و اصلا اتم از حالت اتمی و مادی بودن خودش خارج شود و در عالم یك اتم هم پیدا نمی كنیم كه بگوییم از ازل به همین حالت بوده و تا ابد خواهد بود. وقتی خود اتمها این طور باشند قهرا عناصری مثل اكسیژن به طریق اولی وضع ثابتی ندارند.

اما به مسأله ی حركت هم اشاره ای بكنیم. یك بحث در حركت مكانی است، این
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 171
حركت نوع خاصی از حركت است كه شما در فیزیك از آن بحث می كنید، و یكی هم در حركت مطلق یعنی مطلق تغییر به طور كلی است. آن چیزی كه شما می گویید «حركت یك امر نسبی است» این مخصوص حركت مكانی است.

در باب حقیقت مكان كه اصلا مكان چیست؟ مكان جز وضع و نسبتی كه شی ء با محیط خودش دارد چیز دیگری نیست. وقتی كه شما تمام محیط را ثابت گرفتید، اساسا مكان تغییر نكرده است و لهذا این بحث را داشتند كه می گفتند یك آدمی در كشتی نشسته است، تمام محیط كشتی حتی هوایی را كه در داخل كشتی است برایش حفظ می كنند، كشتی در دریا حركت می كند، یعنی وضع خودش را با آبها تغییر می دهد، آیا این آدم واقعا حركت می كند یا آدم داخل كشتی ساكن است؟ می گفتند او واقعا ساكن است. قدما اسم این حركت را «حركت بالمجاز» می گذاشتند یعنی شی ء مجازا حركت می كند.

در مقابل، البته نظریه ی دیگری هست و آن اینكه قطع نظر از موادی كه عالم را پر كرده است، عالم خودش یك فضایی دارد، یعنی الآن یك فضایی وجود دارد كه مجموع این هوا و اجسام و فلزات و. . . آن را پر كرده است و آن فضا همیشه ثابت و ساكن است.

واقعا الآن فضایی كه من در اینجا نشسته ام و فضایی كه شما نشسته اید، در ذات خودشان ثابت هستند. پس وقتی من حركت می كنم فضایی را تغییر می دهم. اگر ما فضا را قبول داشته باشیم و نسبت به آن فضا و اجزای آن فضا حساب كنیم، حركت نسبت به آن همیشه مطلق است. وقتی یك جسم حركت می كند، محیط مادی اش تغییر نمی كند، یعنی نسبت به آنها ساكن است ولی نسبت به فضای واقعی اش متحرك است. البته نظریه ای بوده- خیلی هم قدیمی است- كه آیا مكان بعد مجرد است، یا مكان عبارت است از سطح مقعر جسم محیط بر جسم محاط، یعنی مكان عبارت است از سطح داخلی هوا كه بر این جسمی كه اینجا داریم و هوا آن را احاطه كرده، چسبیده است؟ خوب، اگر هوا ساكن باشد پس این [جسم ] حركت نكرده است. البته بر اساس این [نظریه ] هم حرفهای دیگری زده می شود.

اگر ما حركت را به مفهوم مطلق تغییر در نظر گرفتیم، هیچ لزومی ندارد كه شی ء دیگری را در نظر بگیریم، مثل تغییرات كیفی. مگر در تغییرات كیفی لازم است محیط را در نظر بگیریم؟ ما در تغییرات كیفی، گذشته ی خود شی ء را در نظر می گیریم. اگر شی ء در گذشته ی خودش مثلا دارای یك درجه ی خاصی- به قول قدما- از رنگ باشد و در حالت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 172
دوم در زمان بعد دارای درجه ی بیشتری از آن رنگ شد، این شی ء تغییر كرده است. این تغییر به محیطش هم هیچ ارتباطی ندارد. حركت جوهری به طریق اولی به ضعف و نقصان وجود مربوط است، یك شی ء در یك حدی از وجود ضعیف است، بعد در یك حد از وجود كاملتر [قرار می گیرد] . بنابراین می توانیم نسبت به كل عالم، حركت فرض كنیم. بله، نسبت به كل عالم، حركت مكانی فرض نمی شود. اینكه گفتید «نسبت به كل عالم حركت مكانی فرض نمی شود» حركت مكانی نسبت به اجزای عالم فرض می شود كه یك جزئی بخواهد نسبتش را با اجزای دیگر تغییر بدهد، ولی در كل عالم حركت مكانی موضوع ندارد.

یك موضوع دیگر را هم یادآوری كنم تا آقایان برای من توضیح بدهند. در ضمن عرایضم عرض كردم كه از نظر علمی گاهی اگر چیزی را بخواهیم تعریف كنیم، همین قدر كه نشانه ای باشد بر این مطلب كه تفهیم و تفهّم در آن آسان باشد كافی است. به اصطلاح می گویند در علوم اگر تعریفات از حدود «رسم» تجاوز نكند كافی است، لازم است فقط نشانه ای بدهند، چون فقط می خواهند این موضوع با غیر آن اشتباه نشود. از نظر فلسفی، تعریف كه می خواهند بكنند، باید به حقیقت و ماهیت آن چیز نزدیكتر بشوند. یكی همین موضوع انرژی است در مقابل ماده. انرژی را چیزی غیر از ماده می دانند به معنای همین مقدار غیریت كه ماده از انرژی پیدا می شود یا به انرژی تبدیل می شود. خیلی چیزها را ما در عالم خارج خیال می كنیم وجود دارد و وجود ندارد، در ذهن ما وجود دارد، مثل رنگ. آنها را ما قبول داریم. ولی چند چیز است كه آیا قطع نظر از ذهن ما در دنیا وجود دارد یا نه؟ یكی از آنها حركت است.

ناچار می گویید حركت قطع نظر از ذهن ما در خارج وجود دارد. یكی از آنها بعد است.

البته فرضیه ی ما این است كه بعد وجود دارد. می خواهیم ببینیم در این بیانی كه می كنید، وجود بعد را قبول می كنید یا نه.

در باب ماده، آن چیزی كه نقطه ی مقابل انرژی می گیرند، مثل همین عناصر و یا اتمهایی كه عناصر از آنها تشكیل شده است، برای آنها ابعاد قائل می شویم، طول و عرض و عمق قائل می شویم، بعد، امتداد و جهت قائل می شویم. لهذا می گوییم این اتم مثلا در اینجا قرار دارد نه در آنجا، می تواند اینجا باشد، می تواند آنجا باشد، در اینجا هم كه هست، این طرف و آن طرف دارد. این طرف و آن طرف داشتن، فرع بر این است كه خودش بعد و امتداد داشته باشد، و الاّ یك نقطه كه این طرف و آن طرف
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 173
ندارد.

حالا می آییم سراغ انرژی. قدیمیها تصور دیگری درباره ی انرژی داشتند. از نظر تصور آنها [مسأله ی انرژی ] حل شده بود. حرارت برای آنها یك موجود مستقل نبود كه قابل انتقال باشد، یك حالت بود برای یك جسم، تابع خود جسم بود، اگر می خواست منتقل شود باید با خود جسم منتقل می شد، به اصطلاح یك عرض بود. ولی امروز می گویند خود حرارت منتقل شد، بدون اینكه بخواهند فرض كنند حاملی داشته باشد، یك شی ء دیگری بخواهد منتقل شود تا حرارت منتقل شود. در عین حال حرارت ماده هم نیست. ماده نیست یعنی بعد هم ندارد. بعد ندارد [یعنی ] مكان هم ندارد. شما چطور همین حرارت را تعریف می كنید كه ماده نباشد؟ در خارج موجود باشد و مستقل از ماده قابل نقل و انتقال باشد، جایش را عوض بكند؟ ماده نباشد و جایش را عوض بكند؟ اگر هم بگویید موج است، در خود موج هم بحث مكان است. آیا شی ء، موجی باشد بدون اینكه ماده ای باشد؟ همین موج خالص بخواهد باشد، ماده ی متموّجی در كار نباشد، فقط موج باشد نه متموّج؟ دلم می خواست یك كسی برای من ماهیت انرژی را حل كند، نه آن تعریفات انرژی كه بگوید همان چیزی كه در كجا این طور می شود. این از نظر تعریف علمی درست است ولی از نظر تعریف فلسفی درست نیست. این مسائل فقط علمی نیست، فلسفی هم هست، چون در عین حال طوری می گویند كه می خواهند حقیقت اشیاء را هم توجیه كنند. علم هر طور نشان داده، این گونه فرض كرده كه ماده و انرژی دو شی ء هستند یا دو حالت از شی ء خاصی هستند، به طوری كه این به آن تبدیل می شود و آن به این. من می خواهم بگویم چیزی كه ماده نباشد و صفت و حالت ماده هم نباشد، چطور می تواند مكانی را در خارج اشغال كرده باشد و در آن نقل و انتقال باشد؟ - آیا در طول عمر هر اتم، انعدام و حدوث و تغییری در آن حاصل نشده؟ یعنی در تمام
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 174
طول عمر جهان، وضع آن اتم ثابت بوده است؟ چون قرآن می گوید: «كُلُّ شَیْ ءٍ هالِكٌ إِلاّ وَجْهَهُ» .

استاد: در سابق كه كتابهایی می خواندم [دیدم ] برای عناصر رادیواكتیو یعنی همانهایی كه تشعشع دارند، عمر معین كرده اند، مثلا می گویند اتم فلان عنصر در طول بیست و پنج میلیون سال بار الكتریكی خودش را خالی می كند و بعد بكلی معدوم می شود، یعنی حالت مادی خودش را بكلی از دست می دهد.

- در بحث تبدیل ماده و انرژی باید بحث «اراده» را هم دخالت بدهیم كه ماده و انرژی به یكدیگر تبدیل می شوند و «اراده» هم به انرژی تبدیل می شود.

استاد: ایشان می خواهند بگویند بعد از اینكه ماده و انرژی هر دو به یك اصل واحد بر می گردد، ما اگر بخواهیم تعریف كنیم به همان اصل واحد، جز اینكه بگوییم یك خواست و طلب وجود دارد، چیز دیگری نیست. ایشان می خواهند بگویند آن همان است كه می گویند ریشه ی ماده و انرژی است، همان است كه در ادیان به نام «اراده ی خدا» آمده است. خوب، آن حرف دیگری غیر از این است ولی بالأخره آن اصل را با یك خواصی باید بشناسیم. یك وقت می گویید ما هیچ اطلاعی از آن اصل نداریم جز اینكه تازه خود انرژی را اگر خواستیم تعریف كنیم باید بگوییم یك چیزی هست كه این دو به آن تبدیل می شوند، اما هیچ نمی دانیم آن چیز خودش چه خاصیتی دارد، بعد دارد یا ندارد، جا می گیرد یا نمی گیرد، حركت می كند یا نمی كند، فقط با یك حدس علمی می گوییم چنین اصلی وجود دارد.
نظر به اینكه جناب آقای روزبه [9] الآن خواستند یك توضیحی در اطراف چیزهایی كه ما از ایشان سؤال می كنیم و جوابش را می خواهیم، بدهند و ایشان باید سابقه ی ذهنی بهتر و بیشتری داشته باشند، بنده خلاصه ای از آنچه كه می خواهیم، به ایشان عرض می كنم، ضمنا برای خود ما هم شاید مفید باشد، یعنی حضور ذهنی پیدا می كنیم.

صحبت ما در جلسه ی گذشته به مناسبت بحث توحید، درباره ی مسأله ای بود به نام «حدوث اشیاء» و به عبارت دیگر «خلقت اشیاء» كه در قرآن به تعبیر «خلقت» آمده است. یكی از مسلّمات عقیده ی مذهبی هر فرد مذهبی این است كه خدا را به عنوان خالق و آفریننده ی همه ی اشیاء یعنی به وجودآورنده- نه به معنی دیگری- می داند، كه ما دست روی هر چیزی بگذاریم باید بگوییم این را خدا آفریده است. «آفریده است» یعنی چه؟ یعنی او را به وجود آورده است. این تصوری است كه ما از خلقت و حدوث
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 176
اشیاء داریم.

یكی دو مطلب بود كه اشاره كردیم، گفتیم كه درباره ی خلقت یا حدوث اشیاء، یك وقت كسی دنبال این است كه بگوید روز اولی كه یك مرتبه در یك لحظه تمام عالم از كتم عدم به وجود آمد، كی بود؟ آیا چنین لحظه ای وجود داشته؟ یا وجود نداشته است، هر چه كه جلو برویم، مخلوقات و موجودات بوده اند؟ عرض كردیم كه ما به دلایلی كه در هفته ی پیش گفتیم دنبال این مطلب نیستیم، حالا لازم نیست دلایل آن را بحث كنیم. ما اگر راجع به حدوث و خلقت اشیاء بحث می كنیم، نه اینكه می خواهیم بگوییم كه آیا علم امروز، فلسفه ی امروز ثابت كرده است كه بالأخره این زمان- كه در گذشته بوده است، یك وقتی بوده كه هیچ چیز نبوده است، یك مرتبه اشیاء به وجود آمده اند- [كی بوده است؟ ] نه، بحث ما درباره ی همین جریان موجود عالم است كه ما اشیائی را به چشم ظاهر می بینیم، اشیائی معدوم و اشیائی موجود می شوند، آیا با نظر دقیق علمی واقعا چنین چیزی است؟ واقعا موجودهایی معدوم و معدومهایی موجود می شوند و واقعا الآن خلقت و حدوثی در عالم رخ می دهد؟ یك گیاه كه به وجود می آید، واقعا چیزی خلق شده است؟ یا اینكه نه، هیچ چیزی در عالم خلق نمی شود و هیچ چیزی در عالم حادث نمی شود، هیچ موجودی معدوم نمی شود و هیچ معدومی هم موجود نمی شود؟ پس بحث ما در این جهت است.

یك مطلب دیگر هم عرض كردیم كه آن هم فعلا مطمح نظر ما نیست و آن این است كه از نظر حكمای الهی در موضوع خداشناسی هیچ لزومی ندارد كه این عالم ما لحظه ی اولی داشته باشد، اگر هیچ لحظه ی اول هم نداشته باشد، با خدایی خدا جور در می آید، بلكه لازمه ی خدایی خدا این است كه عالم اول نداشته باشد، اصلا لازمه ی اینكه خدایی باشد، این است كه مخلوقاتش هم اول نداشته باشند. به عقیده ی آنها اگر مخلوقات از نظر زمانی محدود باشند، با خدایی او منافات دارد. همین طور آنها یك حرف دیگر هم دارند، می گویند برای اینكه ما خدا را خالق و آفریننده ی عالم بدانیم، حتی لزومی ندارد حدوث زمانی را به همین معنا اثبات كنیم كه بگوییم اشیائی در همین جریان موجود، معدوم بودند موجود شدند، موجود بودند معدوم شدند. حرفی دارند كه اسم آن را «حدوث ذاتی» می گذارند، می گویند حدوث ذاتی اشیاء كافی است برای اینكه آنها مخلوق حق باشند. این مسأله هم فعلا برای ما مطرح نیست و از نظر شخص من این حرف حرف درستی هم هست، یعنی اگر هیچ حدوث زمانی در
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 177
عالم نداشته باشیم، حدوث ذاتی همین اشیاء كافی است برای مخلوقیت آنها، كه وقتی در استدلالهای فلسفی توحید وارد شدیم- كه از راه امكان و وجوب وارد می شویم- راجع به آن هم بحث می كنیم.
ما عجالتا راجع به این بحث داریم كه آیا از نظر علم امروز در همین جریان موجودی كه در عالم هست، خلقت و حدوث زمانی هست كه اشیائی موجود باشند معدوم بشوند، معدوم باشند موجود بشوند یا نه؟ معمولا به نظریه ی «خلقت» ایراد می گیرند و می گویند با تحقیقاتی كه در علم امروز شده است، دیگر خلقت معنی ندارد، چون خلقت یعنی حدوث زمانی موجودات، و بر طبق نظریه ی لاوازیه موجودی معدوم نمی شود و معدومی موجود نمی شود، پس خلقت یعنی چه؟ دیشب كه ما اولین بار برنامه ی پرسش و پاسخ ها را در حسینیه ی ارشاد اجرا كردیم و ورقه هایی پخش كردیم و سؤالاتی كردند، اتفاقا سؤالات خیلی خوبی هم در بین آنها بود. یكی از سؤالها كه خیلی خوب به این مباحث ما می خورد این بود كه دیگر امروز راهی برای اثبات خدا وجود ندارد، یك دلیل اینكه خدا را اثبات می كردند از باب اینكه خالق اشیاء است، با پیدایش نظریه ی لاوازیه (كه هیچ موجودی معدوم نمی شود و هیچ معدومی موجود نمی شود) معلوم شد خلقتی در كار نیست. دیگر اینكه خدا را از راه نظم اثبات می كردند، با اثبات اصولی كه امروز در نظریه ی تكامل كشف شده است و می رساند كه همان قوانین طبیعت كافی است كه نظم را به وجود آورد، لزومی ندارد كه ما قائل به یك مدبّر شاعری باشیم كه او به وچودآورنده ی این نظم باشد. بنابراین امروز دیگر دلیلی برای وجود خدا باقی نمانده است. پس ببینید، قسمت اول سؤال چنین حرفی است كه در علم امروز دیگر مسأله ی خلقت مطرح نیست.

خوب، جناب آقای روزبه! موضوع سؤال ما امروز در اطراف همین جمله است ولی با این اضافه كه بر من- از باب اینكه مطالعاتم در این زمینه مطالعاتی سطحی بوده
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 178
نه از روی تحصیل- این مطلب روشن نیست كه آیا نظریه ی لاوازیه مدعی است كه مجموع مقدار وزن اجرامی كه در عالم هست كم و زیاد نمی شود و میزان ثابتی است؟ یعنی اگر مثلا وزن همه ی اشیاء عالم محدود و متناهی باشد و آن را با یك رقم بتوانیم نشان بدهیم، آن رقم هیچ وقت نه یك واحد كم می شود و نه یك واحد زیاد؟ یا واقعا مقصود این است كه آنچه از نظر فلسفی تعبیر می كنند كه «موجود معدوم نمی شود» یعنی هر چیزی كه موجود می شود، در واقع صورت و ظاهرش عوض شده، همانی است كه قبلا بوده؟ در مقام مثال، اگر جمعیت عالم را در سه میلیارد كنترل كنند به طوری كه موالید و وفیات را چنان نظم بدهند كه در همان ساعتی كه هزار نفر متولد می شوند هزار نفر بمیرند، می گوییم پس مجموع انسانها در عالم همیشه ثابت است، اما عدد همیشه ثابت است، هرگز فرد ثابت نیست، افراد می میرند و افراد دیگری جای آنها می آیند. آیا منظور از بقای ماده- یا آنچه بعد گفته اند: بقای مجموع ماده و انرژی- این است كه مجموع مقدار باقی است، یا منظور این است كه اصلا افراد و اشخاص باقی است؟ این یك سؤال.

سؤال دیگری كه در اینجا داریم این است: اصل بقای ماده بعد به یك اصل عمومی تری تعمیم یافت كه جامع میان ماده و انرژی است كه «مجموع ماده ها و انرژیهای عالم ثابت است» یعنی حتی مجموع ماده ها لازم نیست كه همیشه یك اندازه باشد، بلكه مجموع ماده ها و انرژیها روی همدیگر ثابت است، چون گاهی ماده ای تبدیل به انرژی می شود و انرژی ای تبدیل به ماده. اینجا باید جناب عالی برای ما توضیح بدهید [كه ماهیت ] این چیزهایی كه امروز به آن «انرژی» می گویند [چیست؟ ] در مفهوم قدیمی ما [انرژی ] شكل عرض را داشته است، مثل حرارت. در مفهوم قدما معنی ندارد كه جسم به حرارت و حرارت به جسم تبدیل شود، حرارت به یك عرضی مثل خودش تبدیل شود مانعی ندارد، جسم هم- فرض كنید- به جسم دیگری مثل خودش تبدیل شود مانعی ندارد. اما امروزیها كه یك چیزهایی نظیر حرارت را می گویند انرژی، بعد می گویند حرارت به ماده تبدیل می شود، ماده به حرارت تبدیل می شود، از حرارت و هر انرژی دیگری چه تصوری دارند كه آن را قابل تبدیل به ماده می دانند؟ و قهرا دو چیز كه به یكدیگر تبدیل می شوند، باید یك اصل ثابتی در میان باشد كه ریشه ی هر دو باشد كه گاهی به این صورت ظاهر بشود و گاهی به آن صورت.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 179
بنابراین سؤال دوم ما این است: شما باید ماهیت انرژیها را برای ما توضیح بدهید كه ما از نظر مفهوم فلسفی بتوانیم درك كنیم كه اینها چطور قابل تبدّل است یا قابل تبدّل نیست؟ من یك سؤال سوم هم اضافه می كنم كه لزومی ندارد آن را در این جلسه توضیح بدهید: نظریه ی لاوازیه تعبیر صحیحش این است كه بگوید: «مجموع ماده های عالم كم و زیاد نمی شود» یا بگوید: «ماده موجود نمی شود، ماده معدوم نمی شود» اما اینكه این را تعمیم بدهد و بگوید: «هیچ موجودی معدوم نمی شود و هیچ معدومی موجود نمی شود» یك چیز دیگری را باید اینجا مستتر بگیرد و آن این است كه «شی ء مساوی است با ماده» و الاّ وقتی كسی كه تمام تحقیقش درباره ی ماده است [بگوید] ماده معدوم نمی شود، ماده موجود نمی شود، بعد بگوید هیچ چیزی موجود نمی شود و هیچ چیزی معدوم نمی شود، این بعد از آن است كه «چیز» را مساوی با ماده بداند.

در اینجا از نظر ما باز دو ابهام وجود دارد: اولا قدما هم به این معنی قبول داشته اند كه ماده معدوم نمی شود، ماده موجود نمی شود، ولی چون ماده را مساوی با شی ء نمی دانستند، نمی گفتند هیچ چیزی معدوم نمی شود، هیچ چیزی موجود نمی شود. من نمی دانم از كجا این را پیدا كرده اند كه در قدیم می گفتند ماده های عالم معدوم می شود. ما كه هر چه گشتیم- و خیلی هم گشتیم- جایی پیدا نكردیم كه بگویند در قدیم قدما می گفتند ماده ها معدوم می شود. حتی آقای مهندس بازرگان در كتاب راه طی شده نوشته اند كه تا آن زمان مردم این طور خیال می كردند [كه ماده های عالم معدوم می شود] . كی این طور خیال می كرد؟ در قدیم هم می گفتند ماده های عالم به یكدیگر تبدیل می شوند: آب به هوا تبدیل می شود، هوا به آب تبدیل می شود، حتی معتقد بودند خود هوا تبدیل به ابر می شود، لازم نیست ماده ی بخاری در كار باشد، و همواره سخن از تغییر و تبدّل بوده است. ما در كلمات قدما پیدا نكردیم كه بگویند مجموع جرمهای عالم یعنی چیزهایی كه دارای وزن هستند و [به تعبیر دیگر] مجموع وزنهای عالم كم و زیاد می شود. تازگی نظریه ی لاوازیه در كجاست؟ ثانیا آنهایی كه تبدیل ماده ها به یكدیگر را به هر چیز [تعمیم نمی دادند] ، یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 180
مطلب دیگری در این زمینه قائل بودند كه آن مطلب بسیار اساسی است، معتقد بودند كه ما در اشیاء یك شی ء محسوس درك می كنیم و یك اشیاء معقول تعقل می كنیم. آن چیز محسوسی كه ما در اشیاء درك می كنیم، همان جرم اشیاء است كه لمس می كنیم كه به آن می گفتند «صورت جسمیه» ، یعنی آن چیزی كه بعد از آن به وجود می آید، و نیز می گفتند ولی به دلیل عقل، ما ثابت می كنیم كه ماهیت اشیاء را تنها صورت جسمیه (یعنی همان كه لاوازیه به آن ماده می گوید) تشكیل نمی دهد، قوه، به مفهومی كه آنها می گفتند، یك مبدأ نیرو همیشه در ماده وجود دارد كه مختلف می شود و در واقع آن است كه ماهیت اشیاء را تشكیل می دهد. می گفتند چهار عنصر آب، هوا، [خاك و آتش اجزاء اولیه ی عالم طبیعت هستند] و آب با هوا از نظر ماده بودن مشتركند، هر دو جسمند و هر دو دارای امتدادند ولی آب دارای طبیعت جوهری خاصی است كه به موجب آن طبیعت، مبدأ یك آثار بالخصوص می شود و هوا دارای طبیعت یا قوه ی دیگری است. «قوه» هم به آن می گفتند، «صورت نوعیه» هم می گفتند، «طبیعت» هم می گفتند.

طبیعت از نظر قدما یعنی نیرویی كه در هر ماده وجود دارد. آب كه یك ماهیت جدایی است، با هوا فرق كرده است، در ماده بودن با همدیگر شریكند، در آن طبیعت و صورت نوعیه یا قوه با همدیگر اختلاف دارند. اشیاء كه معدوم می شوند به این معنا معدوم می شوند. «آب معدوم می شود» نه معنایش این است كه ماده ی آب معدوم می شود، [بلكه ] صورت نوعیه ی آب معدوم می شود پس آب معدوم می شود. آنها كه می گفتند «اشیاء معدوم می شوند، معدومها موجود می شوند» از باب این بود كه همه ی شیئیت یك شی ء را ماده اش نمی دانستند، ماده اش را جزئی از وجودش می دانستند نه تمام وجودش، جزء اصلی وجودش- كه می گفتند مبدأ فصل آن است- فصل منوّع یا صورت نوعیه ی آن است.

صورت نوعیه و طبیعت اشیاء، معدوم و حادث می شود. همین طبیعت و صورت نوعیه، در جاندارها به واسطه ی یك خاصیت مخصوصی كه دارند «نفس» نامیده می شد، در نبات «نفس نباتی» ، در حیوان «نفس حیوانی» و در انسان «نفس انسانی» ، همان قوه و نیرویی كه در این است، چنین اسمی پیدا می كند. پس وقتی می گفتند انسان معدوم شد، [یعنی ] نفس انسان [معدوم شد] ، یعنی وقتی آن طبیعتی كه در این شی ء وجود دارد معدوم شد، این شی ء معدوم شده، یك جزء آن كه معدوم شد، دیگر معدوم شده است. [درباره ی] «حیوان معدوم شد» نمی گفتند ماده ی حیوان معدوم شد، می گفتند
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 181
آن طبیعت حیوانی در حیوان معدوم شد پس حیوان معدوم شد. پس، از نظر قدما موجودها معدوم می شوند و معدومها موجود می شوند، ولی نمی گفتند ماده ی موجودها معدوم می شود كه [بگوییم ] لاوازیه حرف جدیدی آورده است.

پس باز اختلاف نظر لاوازیه با قدما در یك مسأله ی فلسفی است نه در یك مسأله ی علمی. لاوازیه می گوید اصلا این شی ء جز ماده چیزی نیست، یعنی اصلا به صورت نوعیه و طبیعت فكر نمی كنم، ماده ی اشیاء هم كه- به قول او- معدوم نمی شود [و اگر] معدوم است موجود نمی شود. پس هیچ موجودی معدوم نمی شود و هیچ معدومی هم موجود نمی شود. اما قدما اختلافشان در این جهت بود كه می گفتند تمام هستی این [شی ء] را همان جنبه ی محسوسش تشكیل نمی دهد، جنبه ی معقولش هم (یعنی جنبه ای كه وجود آن فقط با نیروی عقل و فلسفه درك می شود) [جزئی از هستی آن است ] و با تجزیه و تحلیل و تركیب كردن در لابراتوار وجود آن را نمی شود دید ولی وجودش را می شود كشف كرد. حرف لاوازیه اصلا حرف تازه ای نیست، تازگی آن را از كجا آورده اند و اینهمه دهل برای آن در دنیا زده اند؟ پس حضرت عالی این سه موضوع را برای ما به ترتیب توضیح بفرمایید:

1. لاوازیه كه می گوید ماده معدوم نمی شود و ماده ی معدوم موجود نمی شود، مقصود در مجموع ماده هاست یا در هر فرد و شخص؟ 2. این كه می گویند ماده به انرژی تبدیل می شود و انرژی به ماده، انرژی را چگونه تعریف كرده اند كه با ماده قابل تبدّل و تحول باشد؟ 3. آن جنبه ی نوی واقعی در نظریه ی لاوازیه چیست؟ ما هر چه نگاه می كنیم می بینیم كه همه ی قدیمیها هم به این مقدار عقیده داشته اند، منتها این طور تعبیر نمی كردند. این كه ماده باقی است، آنها هم قبول داشته اند ولی هرگز این طور نمی گفتند: «پس موجود معدوم نمی شود» ، چون همه ی هستی شی ء را ماده ی شی ء نمی دانستند. حالا خواهش می كنم در اطراف اینها توضیح بفرمایید.

استاد رضا روزبه: لاوازیه با تحقیقات و آزمایشهای خود این نظریه را به اثبات رساند كه در ضمن فعل و انفعالات شیمیایی چیزی از بین نمی رود و چیزی هم تولید نمی شود. لاوازیه می گوید: «چیزی در طبیعت پیدا نمی شود و چیزی گم نمی شود» .

ولی مقصود او از این جمله در همان حدود مورد بحث او (یعنی شیمی) بوده است. تا مدت زیادی پس از او این نظریه مورد قبول بوده است، تا آنكه تحقیقات دقیقتر و
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 182
توزینهای بسیار دقیق شیمیایی به عمل آمد و معلوم شد كه در ضمن فعل و انفعالاتی كه مولّد حرارت هستند، یك مقدار ماده از بین می رود، مثلا وزن آب حاصل از تركیب هیدروژن و اكسیژن، درست برابر مجموع وزن هیدروژن و اكسیژن نیست، بلكه مقداری كمتر از آن است. بنابراین بعضی از انفعالات با كاهش جرم انجام می گیرد (یك مقدار از جرم، كاسته و تبدیل به حرارت می شود) منتها با توزینهای معمولی كه یك شیمیدان با آن سر و كار دارد، این كاهش بسیار جزئی مورد توجه قرار نمی گیرد. از این رو یك نفر شیمیدان امروز هم ممكن است بگوید كه در فعل و انفعالات شیمیایی مقدار جرم ثابت است، ولی با اشل دقیق فیزیكی وقتی می خواهند سنجش كنند می گویند نه، مجموع جرمهای شركت كننده در فعل و انفعال مساوی است با مجموع جرمهای حاصل از آن بعلاوه ی آن مقدار انرژی كه تولید شده است (یعنی در ازای آن انرژی هم یك مقدار از ماده صرف شده است) .

پس اگر بخواهیم این قانون را صحیح تر و دقیقتر بیان كنیم باید بگوییم: در فعل و انفعالات شیمیایی مجموع ماده های شركت كننده قبل از فعل و انفعال برابر است با مجموع مواد حاصله بعد از فعل و انفعال بعلاوه ی معادل آن انرژی ای كه تولید شده است. این قانون لاوازیه است و به تمام جهان واصل خلقت ربطی ندارد و فقط در حیطه ی فعل و انفعالات شیمیایی است.

اما سؤال دوم راجع به تبدّل ماده به انرژی و تعریف انرژی است. انرژی عبارت است از استعداد انجام كار فیزیكی و در فارسی هم به آن می گویند «كارمایه» كه ترجمه ی خوبی از انرژی است. قدر مسلّم این است كه انرژیها به همدیگر تبدیل می شوند.

مثلا انواع انرژیهای مكانیكی به یكدیگر قابل تبدیل است. حرارت یك نوع بخصوصی از انرژی جنبشی است، چون حرارت معلول حركت اتمها یا ملكولهای تشكیل دهنده ی جسم است. به این ترتیب انرژی مكانیكی قابل تبدیل به انرژی حرارتی است، مانند برخورد چكش به سندان كه در اثر این برخورد، انرژی مكانیكی به ذرات تشكیل دهنده ی سندان منتقل می شود و آن اتمها ارتعاشات بیشتری پیدا می كنند و ما احساس می كنیم كه حرارت سندان بالا رفته است، كه در واقع علت گرم شدن آن همان تغییر انرژی جنبشی ذرات سندان است. این مسأله ی تبدیل انرژیهای مختلف به یكدیگر از دیر زمان مسلّم بوده و تازگی ندارد. اما مسأله ای كه از زمان اینشتین به بعد مورد بحث قرار گرفته و تازگی دارد، مسأله ی تبدّل ماده به انرژی است. این مسأله از نظر فلاسفه، از نقطه نظر معرفی كردن اساس عالم مطرح بود و از نظر علم فیزیك هم مطرح بود، برای اینكه واقعا می خواستند ببینند كه آیا ماده قابل تبدیل به انرژی است؟ و از این موضوع استفاده ی عملی بكنند. بالأخره
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 183
تقریبا ثابت شد كه ماده قابل تبدیل به انرژی است و اینشتین فرمول معروف خود را بیان كرد: «2 MC E » اندازه ی انرژی مساوی است با مقدار ماده ضرب در مجذور سرعت نور. اساس انرژی اتمی یا رآكتورهای اتمی نیز همین مسأله ی تبدیل ماده به انرژی است. بنابراین ماده به انرژی تبدیل می شود به این معنا كه از هسته ی ماده ذراتی بیرون می آید و اینها توأم با سرعت اند و بنابراین دارای انرژی هستند. این انرژی به صورت حرارت یا به صورتهای دیگری در می آید كه برای ما قابل استفاده هستند. در خورشید و ثوابت دیگر هم تبدیل ماده به انرژی به این معناست كه از هسته ی اتمهای نسبتا سنگین، ذرات نسبتا كوچكی (اشعه ی آلفا یا بتا یا گاما) تشعشع می كند و این انرژی به صورت حرارت در می آید و این انرژی هسته ای منشأ تمام انرژیهای دیگر است. اما اینكه آیا این نظریه ها برای تفسیر پیدایش عالم كافی است یا علاوه بر اینها حساب و تقدیری هم در كار است، مسأله ای است كه به فلسفه مربوط می شود و از حدود علم خارج است. آنچه مسلّم است قابلیت تبدیل ماده به انرژی است. عكس آن (یعنی تبدیل انرژی به ماده) هم در این اواخر حاصل شده است، یعنی انرژی هم به ماده (نه به معنای اتم، بلكه ذرات تشكیل دهنده ی اتم مثل پزیترون و الكترون) تبدیل می شود.

استاد: من یكی دو سؤال داشتم كه یكی را همین آخر خودتان فرمودید. خواستم بگویم اینكه می گویند ماده- به همین معنا- به انرژی تبدیل می شود، عكس آن هم هست یا نه؟ - بله، انرژی هم به ماده تبدیل می شود.

استاد: این باز باید توضیح داده شود. دیگر اینكه آیا فرق این عناصری كه رادیواكتیو هستند با غیر اینها این است كه اینها خود به خود فعالیت تشعشعی دارند ولی آنها را می شود با وسایل مصنوعی به همین حالت در آورد؟ یا نه، آنها امكان ندارد به این حالت در بیایند؟ - هر دو قسم آن وجود دارد، یعنی بعضی از مواد هستند كه نمی شود آنها را به صورت رادیواكتیو در آورد، ولی بعضیها هم هستند كه می شود آنها را به صورت رادیواكتیو در آورد، یعنی رادیواكتیویته ی مصنوعی هم می شود داشت.

استاد: بنابراین در واقع نمی شود گفت كه از نظر علم امروز ماده ای وجود دارد كه
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 184
به هیچ نحو قابل تبدیل به انرژی نباشد.

- خیر، این را نمی شود اثبات كرد.

استاد: آنچه به نظر من مهمتر است، این سؤال سوم است: آخر ما برای انرژی، تعریفی كه با این تعبیر سازگار باشد پیدا نكردیم. ما در جلسه ی گذشته عرض كردیم كه همیشه تعبیرات علمی با تعبیرات فلسفی دوتاست. از نظر تعبیرات علمی، مطلب را هر طور بگوییم كه نشانی ای برای مقصود باشد، كافی است، ولی از نظر فلسفی باید تعریف باشد. مثلا فرض كنید شما یك كتاب لغت دارید، بعد می گویید من این كتاب لغت را به یك كت تبدیل كرده ام. معلوم است مقصود چیست، واقعا شما این كتاب را تبدیل به كت نكرده اید، رفته اید آن را فروخته اید، بعدا از پول آن كتی خریده اید، اما این تعبیر می گوید تبدیل كرده اید. از نظر علم، اگر ما بخواهیم اسم چنین چیزهایی را «تبدّل» بگذاریم مانعی ندارد، یعنی اگر یك رابطه ی مخصوصی میان دو شی ء باشد [كه ] همیشه این شی ء باید در اینجا معدوم شود تا آن شی ء در آنجا به وجود آید، ما به آن تبدّل می گوییم. مثلا موجی كه در حوض پیدا می شود، اگر همیشه متناوبا وقتی موجی كه در اینجا هست از میان می رود موج آن سر به وجود می آید و وقتی موج آن سر از میان می رود موج اینجا به وجود می آید، در اینجا اگر ما چنین تعبیر كردیم كه این به آن تبدیل می شود، كار بسیار غلطی نكرده ایم.

اما «تبدیل» به مفهوم دقیق فلسفی كه با این [مباحث ] ما ارتباط دارد، این است كه واقعا نفس واقعیت یك شی ء تغییر كند و حالت و شكل دیگری پیدا كند. انرژی را كه می فرمایید استعداد انجام كار، تعبیر خیلی خوبی است و دارای سه مفهوم استعداد، انجام و كار. اما كلمه ی «استعداد» یك مفهوم فلسفی است، معنایش فقط «می تواند» است. وقتی ما می گوییم این شی ء استعدادش چنین است، یعنی «می تواند» در مقابل «نمی تواند» . «انجام» هم مساوی با خود «كار» است، چون كار یعنی انجام دادن.

استعداد كار یعنی استعداد كار انجام دادن، [انرژی ] بر می گردد به كار و حركت. پس در آخر ما به اینجا می رسیم كه در یك جا در حالی كه ماده ای مصرف و خرج می شود، حركتی هم پیدا می شود. اما آیا از نظر فلسفی هم شما می توانید بگویید كه آن ماده تبدیل شد به این حركت؟ یعنی اصلا آن بود، این شد؟ ماده حركت شد؟ تبدّل به مفهوم فلسفی [انجام شد] ؟ اگر فرض كنیم یك كسی بیاید این كتاب شما را با معجزه كت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 185
بكند، می گوییم این كتاب كت شد، و اگر كتاب شما را بفروشیم و بعد كت بیاوریم، همین را می گوییم، اما این دیگر به مفهوم دقیق، تبدّل نیست. از نظر علمی باید نشانه هایی باشد، در علم «رسم» - به اصطلاح منطق- هم كافی است، «حد» دیگر لازم نیست. ماده به انرژی تبدیل می شود، یعنی همیشه این توازن در عالم هست، یعنی در حالی كه ماده ای معدوم می شود، حركتی هم به وجود می آید. دیگر بیش از این نیست.

یا می گویند نه، واقعیت این است كه اصلا ماده حركت شد، آیا این طور است؟ تا از آن طرف در نقطه ی مقابل آن هم بگوییم حركت می شود ماده؟ آیا تبدّل در اینجا به مفهوم واقعی تبدّل است؟ - یك قسمت آن به مفهوم واقعی تبدل است. مثلا وقتی كه می گوییم ماده ی رادیواكتیو شعاع گاما بیرون می دهد، حقیقت این شعاع كه موج الكترومغناطیس است، غیر از ماده به آن معناست كه عرض كردم، ولی حالا آیا واقعیت مغناطیس در كمون ماده وجود دارد یا نه، این بحث دیگری است. اگر آن فرضیه ها را قبول كنیم، ممكن است بگوییم تبدل فلسفی با آن دقتی كه فرمودید واقعیت ندارد.

با نظر ظاهری اشعه ی گاما از نوع الكترومغناطیس و موج است و در باطن ماده، موجی نیست، یعنی حركت الكترون به دور پروتون است، ولی واقعیت مغناطیس و واقعیت میدان الكتریكی در ماده هست.

استاد: شما از موج مفهوم دیگری غیر از حركت دارید؟ - موج الكترومغناطیس را شما باید این طور تصور بفرمایید: یك میدان الكتریكی و یك میدان مغناطیسی كه در حال تغییر هم هستند.

استاد: این فقط معرّف یك خاصیت است، بازهم تعریف نیست. شما می فرمایید در یك مقداری از فضا یك خاصیت جذب وجود دارد، اما واقعا خود این خاصیت جذب چگونه است؟ وقتی جذب می كند، چطور می شود كه [جرمی ] جذب می شود؟ چرا اسم آن را «موج» می گذارید؟ - چون اندازه ی آن متغیر است، به آن موج می گوییم. مثلا در صورت كه می گوییم موج است، بر اثر صوت كراتی در فضا ایجاد می شود، در بعضی از كرات تحرك ذرات بیشتر و در بعضی از كرات تحرك ذرات كمتر است، بعضی جاها متراكم و بعضی جاها منبسط است، انبساط و تراكم در جاهای مختلف متفاوت است. تراكم و انبساطهای متوالی را «موج» می نامیم. میدان ثابت و میدان متغیر داریم. میدان
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 186
ثابت مثل میدان جاذبه است. زمین در اطراف خودش یك میدانی دارد كه به آن می گوییم «میدان جاذبه» و معنی آن این است كه در فضا خاصیتی پیدا شده كه هر جرمی كه در این میدان قرار بگیرد تحت تأثیر یك نیرو واقع شده و حركت خواهد كرد و اگر فرضا این میدان وجود نداشت، جرم در همان حالت عادی خودش باقی می ماند. یك میدان دیگری وجود دارد به نام «میدان مغناطیسی» . میدان مغناطیسی خاصیتی است در فضا كه به اجسام مغناطیسی نیرو وارد می كند. میدان الكتریكی هم خاصیتی است در فضا كه به ذرات الكتریكی (الكترونها و پروتونها) می تواند نیرو وارد كند. مقصود از موج الكترومغناطیسی این است كه یك میدان مغناطیسی و یك میدان الكتریكی متعامد كه اندازه شان در تغییر است، در فضا وجود دارد كه این خاصیت ذاتا در فضا پیش می رود. میدان الكترومغناطیس ذاتا در حال انتشار است.

مثلا در یك آنتن رادیو مقداری الكترون در نوسان است. هر الكترون در مجاورت خودش یك میدان الكتریكی و یك میدان مغناطیسی ایجاد می كند و چون الكترون در حال نوسان است، این میدانها در حال تغییرند و تشكیل یك موج الكترومغناطیس می دهد. این موج الكترومغناطیس كه مجاور آن آنتن ایجاد شد، با سرعت /300000 كیلومتر در ثانیه در فضا منتشر می شود كه این خاصیت ذاتی آن است.

این میدان وقتی مجاور آنتن دیگری رسید، در الكترونهای موجود در آنجا عین همان نوسان را ایجاد می كند و بعدا آن نوسان را به صوت تبدیل می كنند. این مفهوم میدان الكترومغناطیس است. طول موج یا دامنه ی تغییرات این میدان تغییراتی دارد كه گاهی به صورت نور، گاهی به صورت امواج رادیویی و گاهی به صورت اشعه ی ایكس و گاما و حالات دیگری است. حال تبدیل این ماده به انرژی چگونه است؟ مثالی می زنم: اگر مقداری رادیوم در اینجا قرار بدهیم، این رادیوم كه شروع می كند به تشعشع، از داخل هسته ی اتم رادیوم یك ذره ی با سرعت بیرون می آید كه می گوییم این ذره ی با سرعت دارای انرژی است و یك میدان الكترومغناطیسی هم از آن منتشر می شود كه با آن سرعت پیش می رود. این مفهومی است كه ما از تبدل داریم.

- سؤالی را كه آقای مطهری كردند، شما [آقای روزبه ] توضیح علمی مفصلی به آن دادید ولی به طور قطع می توان جواب داد كه ماده به انرژی تبدیل می شود، منتها انرژی را كه ما تعریف می كنیم و می گوییم «استعداد انجام كار» ، با عبارت وقتی می خواهیم بیان كنیم این طور می گوییم، و الاّ تعریف علمی آن، فرمول «نیرو در تغییر
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 187
مكان» است. انرژی كه این طرف رابطه و معادله است، مساوی است با تغییر مكان [ضرب ] در قدرت، یعنی ما می توانیم بگوییم ماده یك حالتی از «تغییر مكان در نیرو» است كه به این شكل در آمده است.

استاد: اجازه بدهید حالا نیرو و قدرت را تعریف كنیم. خود نیرو را می خواهیم ببینیم چیست؟ نیرو را در مقابل ماده چه تعریف می كنید؟ قوه می گویید؟ انرژی می گویید؟ [هر چه تعریف می كنید] ، بازهم به قوه بر می گردد، به اصطلاح یك فرض فلسفی به آن می دهید، یعنی از باب اینكه وقتی كه كار می بینید، برای كار همیشه منشأ فرض می كنید، نام آن منشأ و مبدأ كار را «قوه» می گذارید. یكی از معانی «قوه» هم كه در قدیم می گفتند، همین مبدأ اثر و منشأ كار بود.

استاد روزبه: در مورد نیرو و كار باید برگردیم به مبنای مكانیكی كه گالیله پی ریزی كرد. اصلی را قبول كرده اند به نام اصل «اینرسی» كه به اصل «جبر» (مجبور بودن اجسام) یا اصل «ماند» ترجمه شده است. «ماند» ترجمه ی بهتری برای «اینرسی» است. «ماند» یعنی به یك حال ماندگی. مقصود این است كه تا بر جسم علت خارجی اثر نكند، به آن حالتی كه هست باقی است، اگر ساكن است به حال خودش باقی است و اگر متحرك است، تا روی آن علتی اثر نكند، حركتش را به طور یكنواخت ادامه خواهد داد. اگر خلاف این اصل مشهود شد، یعنی جسم ساكنی متحرك شد و جسم متحركی ساكن گشت یا در حركت آن تغییری حاصل شد، در آنجا عاملی دخالت كرده كه به آن عامل «نیرو» می گویند. «قوه» در اصطلاح فلسفی غیر از این است.

استاد: من اینجا یك مجهول دیگری دارم كه در جلد سوم اصول فلسفه و روش رئالیسم نیز آن را طرح كرده ام و این همچنان برای من به صورت یك سؤال باقی است.

این قانون «اینرسی» اولین بار به وسیله ی گالیله كشف شد و در كتاب خلاصه ی فلسفی نظریه ی اینشتین می نویسد: «دو هزار سال بود كه این فكر ارسطویی بر علم حكومت می كرد كه حركت به علت احتیاج دارد و محرك می خواهد» . اگر ما فضایی را در عالم فرض كنیم كه در آن فضا یك سطح بسیار صافی باشد كه با همان دقت عقلی هیچ گونه اصطكاكی نداشته باشد، این جسم (گلوله) ما هم آن قدر صاف باشد كه حتی دنده ای هم نداشته باشد، هوایی اصلا وجود نداشته باشد، قوه ی جاذبه ای اساسا وجود نداشته باشد (از نظر مانع، خلأ مطلق باشد) و ما حركتی به این جسم بدهیم، مثلا سرعتی
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 188
[معادل ] یك متر در ثانیه به آن بدهیم، این جسم در چنین فضایی با این سرعت تا ابد حركت خودش را ادامه می دهد. قضیه ای كه برای من مجهول است این است كه مگر قبل از گالیله غیر از این حرفی بوده است؟ من گاهی اوقات به این طور چیزها بر خورد می كنم و نمی توانم آن را حل كنم. [قبلا هم همین را می گفته اند] منتها طرز تفكر و بیان فرق می كند. می گویند ارسطو [این طور] گفته است، حرف ارسطو را كه نمی دانیم چیست، شاید هم ارسطو گفته است. قبل از گالیله هم در بین خودمان این حرفها بوده است. آیا ارسطو در عمرش ندیده بود كه وقتی سنگی را به هوا پرتاب می كنند، سنگ می رود بالا، یا دیده بود؟ ارسطو كه قائل است حركت به عامل احتیاج دارد، بعد از اینكه ما دست را از زیر این سنگ بر می داریم در عین حال تا چند ثانیه ای بالا می رود، در حالی كه سنگ بالا می رود عامل [بالا] برنده ی سنگ را چه می داند؟ نیرویی كه در دست من است؟ نیرو كه حالا دیگر نیست، آن كه لحظه ی اول بود، بعد نیست. گالیله و هر كسی قبل از او برای حركت عامل قائل بودند، پس وقتی كه سنگ را به هوا پرتاب می كردند و مقداری می رفت بالا، عامل حركت آن را چه فرض كرده بودند؟ این مطلب هم برایشان امر خیلی مسلّمی بوده است كه باید هر عاملی با معلول خودش همراه باشد، می گفتند تفكیك علت از معلول محال است، یعنی محال است كه یك عاملی وجود نداشته باشد در حالی كه معلولش وجود داشته باشد، حتما الآن هم كه سنگ می رود بالا، یك عاملی هست كه آن را به بالا حركت می دهد.

حالا من خودم جوابش را عرض می كنم. آنها می آمدند حركت را تفسیر می كردند به دو نوع حركت: حركت طبعی و حركت قسری. حركت طبعی را می گفتند حركتی است كه آن عامل محرك در ذات خود شی ء است (همان چیزی كه به آن می گفتند «طبیعت» یا «صورت نوعیه» ) ، چیزی جدای از آن نیست، ضربه ای نیست كه از بیرون بخواهند بر آن وارد كنند، بلكه میلی است مثل یك عشق درونی كه در خود شی ء وجود دارد، یعنی همان ماده ای كه شما می بینید، در ذات خودش مساوی است با یك قوه و نیرو، قوه هم كه ما می گوییم یعنی چیزی كه منشأ فعل است. این را می گفتند «حركت طبعی» . آنها به قوه ی جاذبه قائل نبودند [و در جواب این سؤال كه ] سنگ را وقتی ما رها می كنیم، چرا می آید پایین؟ می گفتند در خود سنگ مبدأ میلی وجود دارد (مثل عشق) كه آن را می كشد و می آورد پایین.

استاد روزبه: البته این حرف هم با جاذبه خیلی فرق ندارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 189
استاد: البته خیلی فرق ندارد، قبول دارم كه توضیح فلسفی اش خیلی فرق ندارد.

می گفتند بسیار خوب، در سنگ یك طبعی وجود دارد كه آن را به اینجا می كشاند. پس وقتی كه ما ضربه زیر سنگ می زنیم و سنگ می رود بالا، چه چیزی سنگ را می برد بالا؟ می گفتند این ضربه كه صلاحیت ندارد، نیروی دست صلاحیت ندارد كه آن را بالا ببرد، چون نیروی دست همراه دست است، نیرو از دست جدا نمی شود برود در سنگ. می گفتند خاصیت ضربه های خارجی (نیروهایی كه از خارج بر اجسام وارد می شود) این است كه ضربه ی خارجی بر روی طبیعت شی ء اثر می گذارد، طبیعتش را آنا دگرگون می كند و طبیعت دگرگون آن است كه آن را می برد بالا. مثل یك آدمی كه طبع اولی اش این است- تشبیه از من است- كه مثلا عملی را به یك حال عادی انجام می دهد، یك كسی او را عصبانی می كند، [در نتیجه ] عملی خلاف رویّه ی خودش انجام می دهد، بعد هم عصبانیتش تمام می شود، یعنی آن حرف زشتی كه به او گفته شده نیست كه این كار را انجام می دهد، اگر این آدم دستش را بالا برد كوبید روی میز و این میز را شكست، آن حرف زشت من نیست كه این میز را می شكند، [بلكه ] حرف زشت است كه او را عصبانی كرده و همان قوه ی نهفته در این آدم است كه این میز را می شكند. این را می گفتند «حركت قسری» .

یك مطلب دیگر هم كه در كتابهای قدیمیها هست [این است كه ] می گفتند اگر جسمی بخواهد در خلأ حركت طبعی بكند، آیا الی الابد حركت می كند یا نه؟ قطعا الی الابد حركت می كند، منتها آنها به فضای نامتناهی قائل نبودند. ولی اگر فرض كنیم یك چیزی بخواهد حركت طبعی بكند و میدان برایش باز باشد، [الی الابد حركت خواهد كرد] . مسلّم اگر ما سنگی را به طرف زمین رها كنیم، این سنگ می خواهد خودش را به مركز زمین برساند، اگر به یك فرض خیالی زمین هم بخواهد از آن فرار كند، آن سنگ تا ابد دنبال زمین می رود. در اینجا بحثی نیست. حتی بحث می آمد روی حركتهای قسری. این را هم قبول داشتند كه وقتی ما سنگ را به بالا پرتاب می كنیم و مقداری بالا می رود بعد بر می گردد [بازگشت آن علتی دارد] ، می گفتند عوائق است كه آن را بر می گرداند. اگر عوائق كمتر از میزان حركت طبعی باشد، روی آن تأثیر نمی گذارد [اما] روی حركت قسری اثر می گذارد، چون طبیعت را آرامش می دهد، طبیعت به حال عادی برمی گردد و كار اولش را انجام می دهد. حتی بوعلی تصریح می كند به عین عبارتی كه آخوند در اسفار نقل می كند، می گوید: «لو لا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 190
مصادمة الهواء المخروق لوصل الحجر المرمیّ الی سطح الفلك» یعنی سنگی را كه به طور قسری پرتاب می كنید، اگر تصادم با هوا و عوائق نبود، این سنگ تا بالای فلك اطلس می رفت.

استاد روزبه: این درست نیست.

استاد: چرا درست نیست؟ - ایشان می گوید علت اینكه سنگ بر می گردد، مصادمت آن است با هوایی كه آن را خرق می كند.

استاد: مقصود مانع است. اصل فرضیه این است كه آن حركت قسری كه ما به این سنگ می دهیم تا برود بالا، موانع است كه آن را بر می گرداند، منتها مانع را فقط هوا می داند. این یك سؤال علمی می شود.

- بله، یعنی ایشان مانع را عبارت می دانسته از مقاومت هوا و حال آنكه این طور نیست. اگر ما در خلأ هم یك سنگی را پرتاب كنیم [پس از مدتی بر می گردد] .

استاد: بله، چون یك مانع دیگری وجود دارد.

- بله، جاذبه وجود دارد.

استاد: بحث او این نیست، بحث او روی مانع است. روی این بحث نمی كند كه آیا موانع منحصر به هواست. من این را قبول دارم كه قدما راجع به قوه ی جاذبه فكر نكرده بودند، ولی صحبت این نیست، صحبت در این است كه جسمی كه یك حركت قسری انجام می دهد، آیا اگر موانع نباشد، باز خود به خود می ایستد یا نه؟ - خیر، البته اگر لفظ موانع را به طور كلی گفته بود.

استاد: اصلا بحث همین است. این را به عنوان مثال ذكر می كنند. بحث روی این جهت است كه اگر موانع نباشد، حركات قسری هم ادامه پیدا می كند و سرّ اینكه قسر دوام پیدا نمی كند (القسر لا یدوم) این است كه همیشه با مانع بر خورد می كند.

من باور نمی كنم كه حتی ارسطو هم آن حرف را زده باشد. اینها وقتی می گویند «قوه» منظورشان ضربه هایی است كه از خارج بر یك جسم وارد می آید، همان طوری كه جناب عالی تعریف كردید. وقتی شما می گویید «قوه» ، یعنی نیرویی كه از بیرون یك
مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 191
جسم بر آن وارد بیاید، در صورتی كه از نظر قدما «قوه» در درجه ی اول نیرویی است كه در خود جسم است و نیروهای خارجی نوعی از قوه است. آیا شما امروز می توانید بگویید نیروی داخلی در اشیاء وجود ندارد و قوه را طوری تعریف كنید كه به این موانع منحصر شود؟ شما از كجا می توانید ثابت كنید كه در داخل اشیاء قوه- یعنی مبدأ نیرو - وجود ندارد؟ چرا شما قوه را این طور تعریف می كنید؟ اینكه قوه را این طور تعریف می كنید كه فقط آن چیزی است كه در سرعت یا جهت حركت تغییری ایجاد می كند، مبنی بر همان فرض قانون جبر گالیله است و قانون جبر گالیله مبنی بر این است كه قوه را منحصر بدانید به نیروهایی كه از خارج بر شی ء وارد می شود، در صورتی كه چه ملزمی از نظر علم داریم كه قوه را منحصر بدانیم به نیروهایی كه از خارج بر شی ء وارد می شود؟ [چه اشكالی دارد كه ] در خودش یك قوه باشد؟ ما كه جز كار در اشیاء نمی بینیم، برای كار هم مبدأ اثر فرض می كنیم.

- خوب، اگر این خاصیت از خود ماده باشد (ذاتی ماده باشد) چرا گاهی اثرش موجود نیست؟ استاد: ذاتی ماده نیست. تحلیل شی ء به ماده و صورت از همین جا در می آید. اگر خاصیت از خود ماده باشد، به قول شما ذاتی است، مثل خاصیت مثلث است برای خود مثلث كه آن دیگر قابل تفكیك نیست، ولی ما می بینیم از ماده تفكیك می شود، پس معلوم می شود كه قوه ی نهفته در ماده غیر از خود ماده است. قبلا گفتیم كه ما می بینیم ماده می میرد، ماده زنده می شود، موجود معدوم می شود، معدوم موجود می شود، ماده دارای خاصیتی می شود، خاصیت از آن گرفته می شود، پس ناچار بر اساس فرض عقلی باید بگوییم چیزی با ماده توأم می شود، ماده در جوهر خودش كمالی پیدا می كند و گاهی این كمال از آن گرفته می شود. آن كمال هم كشف كردنی است نه حس حس كردنی [10].

مجموعه آثار شهید مطهری . ج3، ص: 192

[1] . بقره/255.
[2] . رعد/16.
[3] . [این مقاله در جلد اول كتاب مقالات فلسفی و نیز در جلد سیزدهم مجموعه آثار استاد به چاپ رسیده است. ]
[4] . مؤمنون/14: [ثُمَّ خَلَقْنا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً فَخَلَقْنَا الْمُضْغَةَ عِظَاماً فَكَسَوْنَا الْعِظامَ لَحْماً ثُمَّ اَنْشَأْنَاهُ خَلْقاً آخَرَ فَتَبارَكَ اللّهُ اَحْسَنُ الْخالِقِینَ. ]
[5] . مقصودم عناصر اصطلاحی نیست، مقصود اشیائی است كه عالم را تشكیل می دهند.
[6] . از همان كلمه ی «ناشكن» ، امروز كلمه ی «اتم» را به اعتبار لایتجزّائی اش گفته اند.
[7] . رحمن/29.
[8] . [به معنی تراكم ] .
[9] . [استاد رضا روزبه از مؤسسین مدرسه ی علوی و مردی وارسته و آشنا به علوم جدید و قدیم بود و نقش مؤثری در تربیت افراد متدین و متخصص داشته است. رشته ی تخصصی وی فیزیك بود ولی تقریبا در همه ی علوم دیگر نیز ورود داشت. رحمت خدا بر او باد. ]
[10] . [و آن همان چیزی است كه «طبیعت» یا «صورت نوعیه» نامیده می شود. ]
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است