مولوی در صفحه ی 343 تحت عنوان «سبب هجرت ابراهیم ادهم
و ترك مُلك خراسان» می گوید:
ناله ی سرنا و تهدید دهل
چیزكی ماند بدان ناقور كل
پس حكیمان گفته اند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
مؤمنان گویند كاثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بوده ایم
در بهشت آن لحنها بشنوده ایم
گرچه بر ما ریخت آب و گِل شكی
یادمان آید از آنها اندكی
لیك چون آمیخت با خاك كرب
كی دهد این زیر و این بم آن طرب
آب چون آمیخت با بول و كمیز
گشت زآمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزكی از آب هستش در جسد
بول از آن رو آتشی را می كُشد
جلد هفتم . ج7، ص: 226
گر نجس شد آب این طبعش بماند
كآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
كه در او باشد خیال اجتماع
قوّتی گیرد خیالات ضمیر
بلكه صورت گردد از بانگ صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آنچنان كه آتش آن جوز ریز
در نغولی بود آب آن تشته راند
بر درخت جوز و جوزی می فشاند
می فتاد از جوز بُن جوز اندر آب
بانگ می آمد همی دید او حباب
عاقلی گفتا كه بگذارای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تو را
پیشتر در آب می افتد ببین
می برد آبش تو را چه سود از این
تا تو از بالا فرود آیی به زیر
آب جوزت برده باشدای دلیر
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر بر این ظاهر مایست
قصد من آن است كآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چبود در جهان
گِرد پای حوض گشتن جاودان
گِرد جو و گِرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طائف كعبه ی صواب