گاهی فسقه و فجره و ظلمه ی درجه اول كارهایی می كنند كه نشان
می دهد از زاهدخشكه ها بهترند، خودشان را در مقابل حقیقت صافتر
نشان می دهند.
می گویند بعد از آنكه حجاج بر عبداللّه بن زبیر غالب شد و
جنازه اش را به دار كشید، عبداللّه بن عمر خشكه مقدس معروف به
دیدن حجاج رفت و به او تبریك گفت و به او گفت: چون نمی خواهم
شبی را به روز آورم و از بیعت امام و خلیفه ی زمان خارج باشم
(من
مات و لم یعرف امام زمانه مات میتة جاهلیة). دستت را بده تا به وسیله ی
تو با خلیفه عبدالملك بیعت كرده باشم. حجاج به جای دست پایش
را دراز كرد و گفت: بیعت كن. عبداللّه گفت: مرا مسخره می كنی؟
حجاج گفت: ای احمق قریش، تو با علی بن ابیطالب خلیفه ی زمانت
بیعت نكردی و از خدا نترسیدی كه بیعت امام زمان بر گردنت نباشد و
حالا آمده ای به دست من و وسیله ی من با خلیفه ی اموی بیعت كنی؟
می دانم چیزی كه تو را واداشته به این كار، جنازه ای است كه روبروی
تو به دار آویخته است. برخیز و برو كه كلاه تو به سر حجاج نمی رود.
عبداللّه خجلت زده بیرون رفت و تا آندو زنده بودند، هم را
ندیدند.
جلد هفتم . ج7، ص: 210
عاشر بحار، صفحه ی 73:
عن ابی نعیم قال: شهدت ابن عمر و أتاه رجل فسأله عن دم
البعوضه. قال: ممن انت؟ قال: من اهل العراق. قال: انظروا الی
هذا یسئلنی عن دم البعوضة و قد قتلوا ابن بنت رسول اللّه و
سمعت رسول اللّه صلی الله علیه و آله یقول: انهما ریحانتی من الدنیا یعنی
الحسن و الحسین علیهما السلام.