1. حقیقت یعنی چه؟ حقیقت به دو معنی است: یكی در مقابل
وجود ظلّی و مجازی است. ظل و مجاز و عكس و امثال اینها
نیستهای هست نما هستند؛ و یا آنكه مرتبه ای از هستی هستند كه اگر
قیاس شود به هستی مطلق، آنها نیست می باشند. به قول سعدی:
همه هرچه هستند از آن كمترند
كه با هستی اش نام هستی برند
بنابراین حقیقت صفت شئ خارجی است و از احكام وجود
است؛ یعنی هریك از حقیقت و مجاز صفت وجودند ولی حقیقت
صفت یك مرتبه و مجاز صفت مرتبه دیگر، حقیقت صفت مرتبه
وجوب است و مجاز صفت مرتبه امكان. و اما ماهیات از مجاز هم
مجازترند، از قبیل سبك مجاز از مجاز می باشند. عرفا هر وقت
«حقیقت» می گویند منظورشان این معنی است. عرفا شریعت و
طریقت و حقیقت می گویند. حدیث معروف حضرت امیر علیه السلام در
جواب كمیل كه سؤال كرد: ماالحقیقة، فرمود:
ما لك و الحقیقة. . . ناظر به
همین معنی است.
حقیقت گاهی صفت فكر اطلاق می شود، یعنی فكر مطابق با
واقع را حقیقت می گویند. مطابق این اصطلاح، حقیقت غیر از
واقعیت است. نقطه مقابل حقیقت، خطا و غلط است. همچنین افسانه
و خرافه نیز مقابل حقیقت به همین معنی است.
2. انسان طالب حقیقت است، هم به معنی اول و هم به معنی دوم.
3. بین انسان و حقیقت به معنی اول یك نوع كشش و جاذبه ای
هست و این همان مسأله معروف عشق الهی است كه در ورقه های
«توحید» و ورقه های «عشق» آن را توضیح داده ایم.
4. فرق میان رهبران اجتماعی الهی و سایر رهبران این است كه
رهبران الهی مردم را با سائق حقیقت به جنبش و حركت می آورند و
دیگران با سائق منفعت. امثال لنین می گویند: رنجبران، گرسنگان
متحد شوید. اما انبیا می گویند: حقیقت جویان متحد شوید. سه
تفاوت میان این دو دعوت هست: یكی اینكه رهبران الهی دست
جلد سوم . ج3، ص: 282
روی دگمه حقیقت جویی می گذارند و آنها دست روی دگمه
منفعت جویی. آنها دست روی حس از خودگذشتگی و غریزه
فداكاری می گذارند و اینها دست روی حس خود [دوستی ] و صیانت
ذات. دیگر آنكه رهبران الهی از جنبه منفعت جویی نیز استفاده
می كنند اما تحت عنوان احقاق حق و حس كرامت و شرف و حیثیت
انسانی طلبی، نه به منظور پركردن شكم و امثال اینها.
در نتیجه رهبران الهی قادرند همه طبقات را به حركت و جنبش
و قیام درآورند اما رهبران مادی فقط قادرند كه محرومین و مغبونین
[را به حركت درآورند. ]
5. عطف به نمره 1، افلاطون این دنیا و مردم این دنیا را تشبیه
می كند به افرادی كه همیشه در یك غار زندگی كنند و از بیرون غار
بی خبر باشند و در درون فقط سایه ها را ببینند و گمان كنند این
سایه ها حقیقت است. نظیر این مثال است مثال كسانی كه آنچه را در
آیینه است حقیقت می پندارند. مولوی می گوید (ص 11) :
مرغ بر بالا پران و سایه اش
می دود برخاك و پرّان مرغ وش
ابلهی صیاد آن سایه شود
می دود چندان كه بی مایه شود
بی خبر كان عكس آن مرغ هواست
بی خبر كه اصل آن سایه كجاست
تیر اندازد به سوی سایه او
تركشش خالی شود در جستجو
تركش عمرش تهی شد عمر رفت
از دویدن در شكار سایه تفت
سایه یزدان چه باشد؟ دایه اش
وارهاند از خیال و سایه اش
سایه یزدان بود بنده خدا
مرده این عالم و زنده خدا
جلد سوم . ج3، ص: 283
مولوی قبل از این اشعار اشعاری دارد در اینكه انسان همواره به
دنبال خیال است و خیال انسان را می دواند و منظورش این است كه
این خیالها سایه حقیقت اند. این، منطق خوبی است و قابل پروراندن
زیاد است.