خاقانی می گوید (دیوان، صفحه 283) :
در این دامگه ارچه همدم ندارم
بحمداللّه از هیچ غم غم ندارم
مرا با من از نیستی هست سرّی
كه كس را در آن باب محرم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
كه از هیچ مخلوق همدم ندارم
جلد سوم . ج3، ص: 213
به نام و به وحدت چنو سرفرازم
كه این هر دو معنی از او كم ندارم
به پیش كس از بهر یك خنده خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامه حرص مُعلم ندارم
دهان خشك و دل خسته ام لیك از خلق
تمنّای جُلاّب و مرهم ندارم
به پازهركس ننگرم گرچه برخوان
یكی لقمه بی شربت سم ندارم
به دیو امل عقل غرّه نسازم
به یاد طمع طبع خرّم ندارم
از آنم بمانم كه زنده است نفسم
چو مُرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بی نم ندارم
چو از حبس این چار اركان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم جای شكر است
كه بند قفس سخت محكم ندارم
برآرم پر و بر پرم كاشیانه
به از قمه چرخ اعظم ندارم