در كتاب حافظشناسی بامداد، صفحه 52، مدعی است كه حافظ
صوفی نیست، ملامتی است و ملامتی صوفی نیست. می گوید:
این طایفه خود را صوفی نمی دانند كه صوفیگری خود نام و
عنوانی است و قوم از این قبیل پیرایه ها گریزان می باشند، و
صوفی را شعارها و مراسمی است كه در این طریق نیست (به
علت اخفاء خود و رعایت كمال اخلاص) . حافظ پس از اتصال
به این طایفه به جای كلمه صوفی، عارف همه جا آورده و دم از
تصوف نمی زند بلكه طعن و تعریض به صوفی دارد (ولی ظاهراً
در همه دیوان حافظ طعن به عنوان عارف ندارد) . خرقه صوفی
را به خرابات برده و برای تطهیرش به پای خم انداخته و دفتر
زرق ایشان را به بازار خرافات كه این كالا در آنجا مشتری
دارد عرضه كرده است.
جلد سوم . ج3، ص: 35
نقد صوفی نه همه صافی بی غش باشد
ای بسا خرقه كه مستوجب آتش باشد
صوفی گلی بچین و مرقّع به خار بخش
این زهد خشك را به می خوشگوار بخش
طامات و زرق در ره آهنگ چنگ نه
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
نه به هفت آب كه رنگش به صد آتش نرود
آنچه با خرقه صوفی می انگوری كرد
تا به آن حد كه:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز كرد
بنیاد مكر با فلك حقه باز كرد
بازی چرخ بشكندش بیضه در كلاه
زیرا كه عرض شعبده با اهل راز كرد
بالاتر:
صوفی شهر بین كه چون لقمه وقف می خورد
پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف
بوی یكرنگی از این قوم نمی آید خیز
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
صوفی بیا كه شد قدح باده پر ز می
طامات تا به چند و خرافات تا به كی
آخرین حكم قطعی:
در میخانه را بگشا كه هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بودور نه سخن این بود و ما گفتیم
رجوع شود به باب 309 فتوحات راجع به ملامتیه.
جلد سوم . ج3، ص: 36
حافظ و اخفاء:
اخفاء:
گرت هواست كه با خضر همنشین باشی
نهان ز چشم خلایق چو آب حیوان باش
گفت آن یار كزو گشت سردار بلند
جرمش آن بود كه اسرار هویدا می كرد
به پیر میكده گفتم كه چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت راز پوشیدن
مرا چو خلعت سلطان عشق می دادند
ندا زدند كه حافظ خموش باش و خموش