1. شعر حافظ همه بیت الغزل معرفت است
آفرین بر نفس دلكش و لطف سخنش
2. نسیم صبح سعادت بدان نشان كه تو دانی
گذر به كوی فلان كن در آن زمان كه تو دانی
(ص 337)
جلد سوم . ج3، ص: 24
تو پیك خلوت رازی دو دیده بر سر راهت
به مردمی نه به فرمان، چنان بران كه تو دانی
بگو كه جان عزیزم ز دست رفت خدا را
به لعل روح فزایش ببخش آن كه تو دانی
من این حروف نوشتم چنان كه غیر ندانست
تو هم ز روی كرامت چنان بخوان كه تو دانی
3. ای كه دائم به خویش مغروری
گر تو را عشق نیست، معذوری
گرد دیوانگان عشق مگرد
كه به عقل عقیله مشهوری
مستی عشق نیست در سر تو
رو كه تو مست آب انگوری
روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می طلب كه مخموری
4. با آنكه از وی غائبم وز می چو حافظ تائبم
در مجلس روحانیان گه گاه جامی می زنم
(237) .
ملامتی:
5. در شأن من به باده كشی ظن بد مبر
كالوده گشت جامه ولی پاكدامنم
(236)
6. بدین شكرانه می بوسم لب جام
كه كرد آگه ز راز روزگارم
7. به كوی میكده گریان و سرفكنده روم
چرا كه شرم همی آیدم ز حاصل خویش
8. الاای طوطی گویای اسرار. . . (ص 165 رجوع شود)