نقطه ی مقابل آن، ایمان و اعتماد به خود پیدا كردن است.
مردی از اصحاب پیغمبر اكرم بسیار فقیر شد، در نان شبش هم گیر كرده بود.
زنش به او گفت برو پیش پیغمبر، از پیغمبر كمك بگیر. یك روز رفت در حضور
پیغمبر نشست، تا آخر كه مردم رفتند. ولی خجالت كشید به پیغمبر یك جمله
بگوید. اما قبل از آن كه برود، پیغمبر اكرم احساس كرد كه موضوع چیست، این
جمله را به طور كلی فرمود: هر كس از ما كمك بخواهد ما به او كمك می دهیم ولی
هر كس به خدا توكل كند و دنبال كار برود خدا به او كمك خواهد كرد. برخاست و به
خانه آمد. یك شبانه روز دیگر هم گذشت، گرسنگی بیشتر به او فشار آورد. زنش به
او گفت برخیز برو پیش پیغمبر، رفتی یك كلمه نگفتی. روز دوم هم رفت، یكی دو
ساعت نشست، باز خجالت كشید بگوید. باز پیغمبر در ضمن سخنانش آن جمله را
تكرار كرد. روز سوم این جمله ی پیغمبر او را به خود آورد، گفت: ای دل غافل! پیغمبر
دارد با من حرف می زند، من مخاطبش هستم؛ به من می گوید كه اگر تو می خواهی از
من گدایی كنی من حاضرم به تو كمك كنم اما از من هم گدایی نكن، برو به خودت
تكیه كن و به خدای خودت. به فكر افتاد [كه كاری انجام دهد. با خود گفت ] كار كه
در دنیا قحط نیست، اگر عطار بوده ام و عطاری نمی توانم بكنم، بقال بوده ام و بقالی
نمی توانم بكنم، چوپان بوده ام و چوپانی نمی توانم بكنم، ببینم كار دیگری در دنیا
مجموعه آثار شهید مطهری . ج24، ص: 215
نیست؟ به عقلش رسید كه برود هیزم كشی كند. طناب ندارم، از همسایه قرض
می كنم. تیشه ندارم، از همسایه دیگر قرض می كنم. رفت در بیابان و یك پشته هیزم
آورد و فروخت. مقدار كمی پول به دستش آمد. برق امید در دلش پیدا شد. فردا
رفت مقدار دیگری آورد. چند روز این كار را انجام داد، توانست ریسمان را از پول
خودش تهیه كند، چند روز دیگر توانست تیشه را از پول خودش تهیه كند. مدت
دیگری توانست یك حیوان برای خودش تهیه كند. كم كم زندگی اش اداره شد. بعد
از مدتی یك روز رفت خدمت رسول اكرم، پیغمبر به او فرمود: نگفتم به تو: هر كس
از ما كمك بخواهد به او كمك می دهیم اما اگر كسی از ما كمك نخواهد و به خدا
توكل كند و دنبال كار برود خدا او را كمك می كند. پیغمبر با این جمله كاری كرد كه
او را متكی به قدرت و نیروی خودش كرد و او فهمید اگر دنبال كار برود از این راه
می تواند زندگی خود را اداره كند.