مولوی در جلد پنجم مثنوی صفحه ی 445 می گوید:
میلها همچون سگان خفته اند
اندر ایشان خیر و شر بنهفته اند
چون كه قدرت نیست خفتند آن رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده
جلد دوم . ج2، ص: 105
تا كه مرداری درآید در میان
نفخ صور حرص كوبد بر سگان
چون در آن كوچه خری مردار شد
صد سگ خفته بدان بیدار شد
حرصهای رفته اندر كتم غیب
تاختن آورد و سر بر زد ز جیب
مو به موی هر سگی دندان شده
وز برای حیله دُم جنبان شده
صد چنین سگ اندر این تن خفته اند
چون شكاری نیستشان بنهفته اند
یا چو بازانند دیده دوخته
در حجاب از عشق صیدی سوخته
تا كله برداری و بیند شكار
آنگهان سازد طواف كوهسار
ایضاً داستان معروف مارگیر كه اژدهایی یخ زده را به نمایش در
شهر آورد و اژدها پس از گرم شدن و نیرو گرفتن به خود جنبید و
مارگیر را بلعید و استخوانهایش را خرد كرد و روانه ی كوه شد.
نفست اژدرهاست او كی مرده است
از غم بی آلتی افسرده است
ایضاً جلد اول، چاپ میرخانی، صفحه ی 28 سطر 20:
آدمی را دشمن پنهان بسی است
آدمیّ با حذر عاقل كسی است
خُلق خوب و زشت هست اما نهان
می زند بر دل به هر دم كوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب، خار
گرچه پنهان خار در آب است پست
چونكه در تو می خلد دانی كه هست
جلد دوم . ج2، ص: 106
خار، خار حسها و وسوسه
از هزاران كس بود نی یك كسه
ایضاً راجع به پیچیدگی دستگاه روح می گوید. . .