در
کتابخانه
بازدید : 304129تاریخ درج : 1391/03/21
Skip Navigation Links.
شناسه کتاب
نقدی بر ماركسیسم
Expand مقدمه مقدمه
Collapse قسمت اول:  فلسفه ی ماركسی قسمت اول: فلسفه ی ماركسی
Expand فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی فصل نخست: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی جدلی
Collapse فصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرافصل دوم: فلسفه ی ماركسی- فلسفه ی مادی گرا
Expand فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس فصل سوم: فلسفه ی ماركسی، فلسفه ی پراكسیس
Expand <span class="HFormat">قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم</span>قسمت دوم: نقد و بررسی مسائل گوناگون ماركسیسم
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
پدیدآورنده : استاد شهید مرتضی مطهری
 
در این قسمت تحت عنوان «خدا ناگرایی نوین» آندره پی یتر چنین می نویسد:

«آنها این پیام طبیعت گرا را نه فقط به این سبب با شوق بسیار پذیرا شدند كه با خدا ناگرایی راسخشان وفق می داد، بل به این سبب نیز كه آنچه را كه می كوشیدند در زمینه ی عمل بنا كنند یعنی یك بشرگرایی نوین در زمینه ی نظری برایشان فراهم می آمد. ماركس فریاد برآورد كه «چه كسی جز فوئرباخ انسان را و نه «اهمیت انسان» را (گویی انسان اهمیت دیگری هم جز انسان بودن دارد! ) جایگزین چیزهای پوچ قدیمی كرد. . . ؟ » و غیره.
در واقع تمام تازگی و تمام جذابیت فوئرباخ در همین بود كه خداناگرایی مبتذل و مادی گرا را كه به نوعی بر اساس حكومت اشیاء بود رد كرد و خدا ناگرایی بشرگرا را كه برعكس مبتنی بر حكومت انسان بود جایگزین آن ساخت. »
در پاورقی شماره 3 كه مربوط به این قسمت است، از قول ماركس چنین نقل می كند:

«تمام شواهد وجود خدا دالّ بر عدم وجود خداست. . . شواهد واقعی باید چنین بیان شوند: چون طبیعت تشكیلات درستی ندارد پس خدا هست. چون دنیای نامعقولی وجود دارد پس خدا هست. . . به عبارت دیگر ناعقلی اساس وجود خداست. »
ماركس چه می خواهد بگوید؟ كی چنین حرفی زده كه چون طبیعت تشكیلات معقولی ندارد پس خدا وجود دارد؟ طرز تفكر اینها از مسئله خدا و خلقت الهی همان تفكر صد در صد اشعری است كه ما به اشاعره نسبت می دهیم. اینها می گویند خدا یعنی آن موجودی كه در ماوراء عالم وجود دارد و اوست كه حوادث را خلق می كند، و لازمه ی مطلب این است كه میان خود حوادث هیچ گونه بستگی و پیوستگی وجود ندارد، خداست كه حوادث را می آفریند و الاّ خود حوادث با هم هیچ گونه ارتباطی ندارند.

ولی وقتی كه علم و فلسفه كشف كرد كه نه، جهان خودش را خلق می كند و یك تناسل خودرو و یك توالد خود به خود دارد، و چون جهان یك توالد خود به خود دارد پس جایی برای خدا باقی نمی ماند، این، مولود قبلی خودش است و آن قبلی هم مولود
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 567
قبلی خودش و همچنین. . . ، پس جایی برای خدا نیست.

پس وقتی كه شئ از ضد خودش ناشی بشود و شئ بالذات بتواند غیر خودش را خلق كند، پس جهان خودش خودش را خلق می كند، و وقتی جهان خودش خودش را خلق می كند پس نیازی به فرض خالق نداریم. فرض خالق یعنی او خالق جهان است، در صورتی كه جهان خودش خودش را خلق می كند.

از نظر امثال ما این حرف از عجیب ترین حرفهای دنیاست، چون این مقدار رابطه ای كه اینها بین حوادث قائل هستند هر حكیم الهی قائل هست و یك حكیم الهی هم نمی شود پیدا كرد كه این گونه رابطه را میان گذشته و حال و آینده قائل نباشد. خود قرآن كه خلقت را بیان می كند می گوید: «وَ لَقَدْ خَلَقْنَا اَلْإِنْسانَ مِنْ سُلالَةٍ مِنْ طِینٍ. . . ثُمَّ خَلَقْنَا اَلنُّطْفَةَ عَلَقَةً. . . » [1]یعنی همین مراحل تطور كه از مرحله ای به مرحله ی دیگر می آید، همین خلقت است.

یا وقتی در مورد تأثیر حوادث در یكدیگر سخن می گوید؛ «فَیُحْیِی بِهِ اَلْأَرْضَ بَعْدَ مَوْتِها» [2]یعنی چه؟ یعنی پیوستگی. نمی گوید ببینید خدا بدون هیچ وسیله ای همه ی این كارها را انجام می دهد. پس حساب، حساب دیگری است و آنهایی كه قائل به نظریه ی «خلقت» هستند یك امر برتر و بالاتری را می گویند. طرز فكر اینها شبیه طرز فكر فخر رازی است كه در تفسیر آیات «أَ فَرَأَیْتُمْ ما تَحْرُثُونَ أَ أَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ اَلزّارِعُونَ» [3]در اثر طرز فكر كلامی اشعری می كوشد نفی تأثیر اسباب را از این آیات استفاده كند و همه ی حوادث را مستقیماً به خداوند نسبت دهد؛ می خواهد اثبات كند كه هیچ رابطه ای میان اشیاء عالم وجود ندارد و گویی كارهای انسان و این رابطه ای كه مابین اشیاء می بینیم در به وجود آمدن آنها تأثیر ندارد.

مرحوم آخوند در بعضی كلماتش می گوید: من تعجب می كنم از این مردم كه همیشه وقتی می خواهند خدا را ثابت كنند، با انكار سنت خدا می خواهند خدا را ثابت كنند. گویی خدا تنها هنگامی ثابت می شود كه خلقت خدا سنتی نداشته باشد و حال آنكه سنت خدا سنت لا یتغیر است. حساب خلقت حساب بالاتر است. یك حكیم
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 568
الهی كه قائل به سنت است می گوید: این شئ كه به وجود آمده است بدون شك علتی دارد، و آن شئ كه قبلاً بوده حتما در وجود این دخالت دارد، و اگر آن شئ قبلی نبود حتما این شئ به وجود نمی آمد؛ ولی آیا وجود آن شئ در زمان قبل، كافی است برای به وجود آمدن این شئ؟ یا آن تنها شرط است و معدّ است و فقط «امكان» به وجود می آورد كه قبل از آن، امكان وجود برای این شئ نبود؟ و وقتی با برهان اثبات می كند كه رابطه ی علت و معلول یك رابطه ای است كه امكان ندارد علت از معلول خودش منفك بشود، در صورتی كه در این حوادث وجود معلول مقارن با عدم علت است، نتیجه می گیرد كه علت ایجابی و ایجادی باید چیز دیگری غیر از اجزاء طبیعت باشد و اجزاء طبیعت تنها علت اعدادی می تواند باشند. پس بحث بازمی گردد به اول. ولی اینها مطلب را آنچنان با قاطعیت ذكر می كنند كه انگار تمام الهیون عالم چنین عقیده ای داشته اند و حالا كه آنها فهمیدند كه رابطه ای میان اجزاء طبیعت وجود دارد معنایش بی نیازی از خالق است.

و اكنون این مطلب را مورد مطالعه قرار دهیم كه می گوید:

«تمام جذابیت فوئرباخ در همین بود كه خداناگرایی مبتذل و مادی گرا را كه به نوعی بر اساس حكومت اشیاء بود رد كرد و خدا ناگرایی بشرگرا را كه برعكس، مبتنی بر حكومت انسان بود جایگزین آن ساخت. »
این از مسائل مهمی است كه باید روی آن كار كرد، چون یكی از حربه هایی كه در دست الهیون بود، این بود كه تنها مكتب الهی است كه می تواند فلسفه ی اخلاق داشته باشد و مكتب مادی نمی تواند فلسفه ی اخلاق داشته باشد، و اینها آمدند و برای خودشان اخلاق ساختند. بعد از فوئرباخ اگرچه نظریات او در آن شكلش رد شده است ولی فلسفه ی اخلاق اروپا همه اش بر اساس اصالت انسان است، یعنی محور اخلاق در اروپا بر اساس این است كه انسان باید هدف باشد، البته در باب «اخلاق چیست؟ » خیلی حرفها زده شده است، یكی از معیارها این است كه: هر كار كه هدف در آن «خود» نباشد و برای غیر باشد اخلاقی است، یعنی همین كه برای فرد نباشد با ارزش است. وقتی انسان كاری را انجام می دهد، اگر سود و منفعت این كار به خودش برگردد، این یك كار طبیعی و حیوانی است، اما اگر همین كار با منعفت را برای دیگران و نوع بكند، این كار اخلاقی است و معیار اخلاق در آن وجود دارد.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 569
اشكال مهم این است كه الهیون اینجا یك پلی داشتند و می توانستند بگویند انسان با آنكه برحسب طبیعتش برای خودش كار می كند، چون خدا بر انسان حكومت دارد و مسئله ی «او و رضای او» مطرح است، بر اساس اینكه خیر انسان و سعادت انسان و همه چیز انسان به او وابسته است و انسان می خواهد رضای او را به دست بیاورد و رضای او در این است كه مثلاً به مردم خدمت كند، از این راه، هم به مقتضای طبیعت خودش كار كرده و رضای خدا را كه به نفع اوست برای خودش جلب كرده و هم به دیگران خدمت كرده است. پس خدا در واقع یك پلی بود برای كارهای نیكوكارانه و در عمل این كارها انجام می گرفت. هرچند آنها (غیر الهیون) به اخلاقی بودن اعمال الهیون اشكال دارند و آنها را در راه منافع خودشان (مثلاً بهشت) می دانند، ولی در هر صورت كارهای انسان گرایانه در پرتو دین انجام می گیرد اما وقتی كه دین نباشد چه ملاكی برای كارها وجود دارد؟ تنها، فرضیه ای است كه ضامن اجرا ندارد. انسان به حسب فطرت و جبلّتش برای خودش كار می كند؛ چطور ممكن است بدون مسئله ی دین، انسان برای دیگران كار كند؟ اخیراً اینها آمدند و یك حرف تازه ای آوردند. گویا این حرف را هایدگر گفته است و شاید هم قبل از او گفته اند. او می گوید: انسان می تواند خودش مقصد باشد، و این سخن او بر اساس نظریات خاصی است كه درباره ی «كلّی» دارد، كه برمی گردد به یك بحث فلسفی؛ می گوید: انسان دارای دو «خود» است، یك خود فردی و یك خود فرهنگی. مسئله این است كه این «من» یعنی همان چیزی كه شخصیت من را تشكیل می دهد چیست؟ اگر فردیتش را در نظر بگیریم چیزی نیست، یك موجود بالقوه است به اصطلاح، تمام شخصیتش را فرهنگش تشكیل می دهد؛ یعنی «من» همان مجموع فرهنگی است كه در ما وجود دارد، فرهنگی كه وابسته به گذشته و زمان حاضر است، و آن «من» واقعی انسان همان است كه از بیرون گرفته است. می گوید: این همان انسان كلی است كه در تو وجود دارد، یعنی آن انسانی كه هیچ گونه تعین ندارد، و این انسان كلی در همه ی افراد وجود دارد. اگر ما به انسان آن «خود» ش را بشناسانیم، یعنی «خود» كلی اش را، در این صورت در حالی كه برای خود كار می كند، برای دیگران كار می كند؛ پس لزومی ندارد ما خدا را واسطه قرار دهیم. اینها خیلی روی این حرفها تكیه می كنند كه درست است من باقی نیستم، جامعه باقی است؛ جامعه كه باقی بود، من هم باقی هستم.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج13، ص: 570
این آقای دوركهیم هم قائل به اصالت جامعه و اعتباریت فرد است. در واقع این جور می خواهد بگوید كه هر فردی جزء یك مركب حقیقی است و جامعه یك مركب حقیقی است مانند مركب بودن آب از هیدروژن و اكسیژن، و وجود واقعی انسان وجود اجتماعی اوست، همچنانكه هیدروژن پس از تركیب با اكسیژن هویت واقعی اش هویت آب است نه هیدروژن. به هر حال این حرفی است كه آنها در این زمینه ها زده اند [4].


[1] . مؤمنون/12- 14.
[2] . روم/24.
[3] . واقعه/63 و 64.
[4] . سؤال: باز حرف اینها هم اشكال را رفع نمی كند، چون بالاخره باز انسان برای خود كار می كند و كارش نباید كار اخلاقی به شمار آید.

جواب: نه، اشكال وارد نیست، چون طبق حرف اینها انسان برای خود كلی یا اجتماعی كار می كند و وقتی كار انسان اخلاقی نیست كه برای خود فردی كار كند.
کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است