اینجا مرحوم آخوند روی مسلك خودش جواب می دهد
[1]. البته ممكن است جواب
دیگری هم داشته باشد كه بعد عرض می كنم.
ایشان می گوید ما دو طبیعت داریم. (این مسئله اگر در اینجا مسئله ی مهمی نباشد،
در مباحث معاد مسئله ی مهمی است. ) یك نوع طبیعت، طبیعتی است كه مُسخَّر نفس
است «طوعاً» و دیگر طبیعتی است كه مسخر نفس است «كُرهاً» . یك طبیعت،
طبیعتی است كه منبعث از ذات نفس است، مُنشَأ و معلول خود نفس است و یك
طبیعت، طبیعتی است كه معلول نفس نیست، بلكه به نحوی مرتبط و متحد با نفس.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 490
است. طبیعتی كه مرتبط و متحد با نفس است، همین است كه محسوس است. ماده ی
منَویه بعد از آنكه تكامل پیدا می كند كم كم نفس در آن پیدا می شود.
به عقیده ی مرحوم آخوند ما كه الان در اینجا نشسته ایم علاوه بر طبیعت مادی
محسوس خودمان، یك طبیعت دیگری مماثل و مشابه با آن داریم كه معلول نفس و
مُنشأ به انشاء نفس است؛ ذاتیِ نفس است و جداناشدنی از نفس. این همان است كه
از آن به «بدن برزخی» ، «بدن اخروی» و یا «بدن مثالی» تعبیر می كنند. هر انسانی
درست به موازات همین بدن كه یك طبیعت است بدن دیگری دارد كه آن هم نوعی
طبیعت است، یعنی مثل همین طبیعت طول و عرض و عمق دارد. شرط جسمانیت
غیر از طول و عرض و عمق داشتن، چیز دیگری نیست زیرا تعریف جسم «جوهر
دارای ابعاد ثلاثه» است و بدن مثالی این ابعاد را دارد. بدن مثالی مشابه با همین بدن
است. به ازای چشم، چشم و به ازای بینی، بینی دارد. هرچه در این طبیعت هست،
در آن طبیعت هم هست. آن طبیعت به حكم اینكه مُنشأ به انشاء نفس است، جزء
ذات نفس است و بیشتر جنبه ی صوری دارد و جدا ناشدنی از نفس است و با مردن هم
همراه نفس و روح هست.
طبیعت دیگر كه طبیعت مادی باشد مادام كه نفس در دنیا هست مسخر نفس
است. اما این طبیعت، ذاتش یك اقتضا دارد و «تسخیر» برای آن اقتضای ثانوی به
وجود آورده است. طبیعت مادی مطیع نفس است ولی آن را كرهاً مطیع كرده اند و
مادام كه با نفس هست مطیع آن است. همین كه از نفس جدا شود به حالت اولیه ی
خودش باز می گردد.
در اینجا پیش از بیان و توضیح ادامه ی جواب لازم است مثالی عرض كنم چون
«فاعلیت بالتسخیر» كه از مختصات فلسفه ی اسلامی است یك مسئله ی بسیار مشكلی
است و تصورش هم تصور بسیار لطیف و دقیقی است. به عنوان مثال این نوع
فاعلیت در مورد فرد قویّ الاراده و نافذ الكلمه مصداق پیدا می كند. منظور از نفوذ
كلمه، زور و جبر نیست. ممكن است كسی اراده ای و جاذبه ای داشته باشد كه اراده ی
انسانهای دیگر مسخَّر اراده ی او شود و میلشان تحت میل او قرار گیرد. همیشه در دنیا
این نوع اشخاص بوده اند گرچه برخی امروزیها می خواهند نظریه ی قهرمانان تاریخ را
انكار كنند، ولی در یك حدی قابل انكار نیست. وقتی او چیزی را اراده می كند، در
اثر آن نفوذ خارق العاده ای كه دارد دیگران هم همان را واقعاً اراده می كنند و خود را
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 491
در طریق خواسته ی او فدا می كنند چون خواسته ی او خواسته ی خود آنها شده است.
آیا این افراد مجبورند؟ بدون شك مجبوریتی نیست. رسول اكرمی پیدا می شود
و آن شخصیت فوق العاده و آن اراده ی عظیم و جاذبه ی خارق العاده به نحوی نفوذ دارد
كه افراد برای هر گونه فداكاری آمادگی دارند. در جنگ بدر در شرایطی كه قافله
رفته بود و سپاه قریش آمده بودند و مسلمانان در آمادگی جنگی نبودند حضرت با
اصحاب خود مشورت فرمود كه چگونه عمل كنیم، بجنگیم یا نجنگیم؟ چند نفر از
جمله سعد بن معاذ گفتند: یا رسول اللّه هرچه شما بگویید ما همان می كنیم. اگر شما
بگویید كه ما خودمان را در این دریا (بحر احمر) بریزیم همین كار را می كنیم و اگر
بگویید خود را در آتش بیندازیم همان می كنیم.
حال آیا این جبر است؟ كدام جبر؟ نه چوبی است و نه فلكی؛ هیچ اجباری در
كار نیست. این طبیعی و عادی است، ولی آیا این بدین معناست كه اگر پیامبر نبود،
سعد بن معاذ «لو خُلّی و طبعه» همین خواسته ها را به همین شدت می خواست؟ نه،
این طور نیست زیرا بعد كه پیامبر از دنیا رفت [برخی اصحاب ] به حال اول برگشتند
درست مثل بدنی كه روحش می رود. پس از جدا شدن روح، اجزای بدن لااقل تا
حدی به حالت اول برمی گردد.
پس قضیه چیست؟ اینجا نوعی تسخیر است، یعنی بدون اینكه جبر و زوری در
كار باشد و بدون اینكه چوبی باشد كه با آن بخواهند اینها را برانند، این كار را
می كنند ولی به این معنی كه اراده و میل این افراد و طبیعت نفسانی آنها در اثر وضع
تسخیری، خود به خود با خواسته ی آن فرد هماهنگی پیدا می كند.
فلاسفه معتقدند كه طبیعت مادی آنجا كه با روح و نفس متحد می شود به چنین
تسخیری مسخر نفس می شود. مثلاً وقتی كه نفس دست این موجود زنده و دارای
طبیعت را حركت می دهد نه این است كه نفس، طبیعت را مجبور كرده است آن طور
كه یك انسان، انسان دیگری را مجبور می كند، و نه این است كه این كار مقتضای
ذات طبیعت «لو خلّی و نفسه» است بلكه مقتضای ذات طبیعت است در حال اتصال
به نفس، و یك چنین حالت بینابینی در اینجا وجود دارد.
پس مرحوم آخوند سخنش این است كه ما دو طبیعت داریم. یكی طبیعتی است
كه ناشی از ذات نفس است. در مورد این طبیعت ملال، خستگی و كسالت
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 492
اصلاً
معنی ندارد
[2]. مسئله ی خستگی مربوط به طبیعت مادی است نه طبیعت به اصطلاح
روحانی. ایشان تعبیر «كرهاً» و در عین حال تعبیر «مسخر» می كند. مقصود این
است كه آنچه كه طبیعت مادی انجام می دهد، به نحوی مقتضای خود طبیعت است،
یعنی غایت خود طبیعت است، و به نحو دیگر مقتضای خود طبیعت نیست. گفتیم
این یك امری است بین طبیعت اوّلی و حالت اجبار؛ نه اجبار است و نه طبیعت اوّلی.
پس نوعی كره و كراهت برای طبیعت هست. بنابراین وقتی كه طبیعت كارهایی.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 493
را تحت تسخیر نفس انجام می دهد، این اعیا و خستگی ناشی از جنبه ی استكراه
طبیعت است. این فصل به آخر نرسید.
مجموعه آثار شهید مطهری . ج11، ص: 494
[1] . [در این جلسه تنها به اشكال در مورد اعیا پرداخته شده است ولی كل ایراد و پاسخ در مورد مسئله ی
اعیا و نیز رعشه در جلسه ی بعد به تفصیل مورد بحث قرار گرفته است. ]
[2] . در عالم برزخ و در عالم قیامت هیچ شخص متنعمی از تنعم خودش دلزده نمی شود.
یكی از ایرادهایی كه بعضی افراد مطرح می كنند این است: این بهشتی كه شما می گویید،
باید خیلی خستگی آور باشد. اگر انسان در یك جا غرق در همه ی نعمتها آنهم برای
همیشه باشد دل انسان را می زند. به انسان وقتی خوش می گذرد كه چیزی را نداشته
باشد و بعد به او بدهند و باز چیز دیگری را نداشته باشد و به او بدهند.
قرآن جواب می دهد كه «لایبغون عنها حولاً» (كهف/108) . این اشاره به این است كه اتفاقاً
آنجا جایی است كه در آن بر خلاف دنیا كه انسان در هر وضعی قرار بگیرد باز تحول و
تغییری می خواهد، به دنبال تحول نیست. یك علت این مطلب- كه البته علت اساسی تر
هم دارد- این است كه آنچه در آنجا هست مقتضای ذات و طبیعت نفس است. خستگی
در آنجا مثل این است كه مغناطیس یا قوه ی جاذبه از كار خودش خسته شود. خستگی در
این عالم به این علت نیست كه لازمه ی نفس انسان این است كه هم چیزی را می خواهد
هم از آن خسته می شود. اصلاً محال است كه یك چیز مطلوب بالذاتِ یك طبیعت باشد و
طبیعت بعد كه به مطلوب بالذات خود رسید بیزاری و تنفر پیدا كند. علت خستگی در
این عالم این است كه آنچه انسان ابتدا مطلوب خیال می كند بعد از اینكه به آن می رسد،
به نحو طبیعی احساس می كند كه آن امر، مطلوب حقیقی او نبوده است. عاشق خیال
می كند كه دنیا برای او فقط همان معشوق است و بس، بعد كه به او می رسد می بیند وصال
مدفن عشق است. اینكه عشقش در همان جا دفن می شود نه از باب این است كه به
مطلوب بالذات خود رسیده و بعد تنفر پیدا شده است، بلكه از باب این است كه واقعاً
معشوق بالذاتِ آن فرد این نبوده است ولی خودش خیال می كرده كه معشوق واقعی
همان است. عاشق بعد از رسیدن به معشوق با نوعی استشمام فطری احساس می كند كه
به گمشده ی اصلی خود نرسیده است نه اینكه این گمشده و مطلوب او بوده است و حال
مطلوب عوض می كند؛ مطلوب عوض نمی كند بلكه كشف می كند كه مطلوب واقعی امر
دیگری است. لهذا اشیاء اگر به غایت واقعی و حقیقی خود برسند محال است كه آرامش
پیدا نكنند. آیه ی
«أَلا بِذِكْرِ اَللّهِ تَطْمَئِنُّ اَلْقُلُوبُ» (رعد/28) اشاره به همین مطلب است، یعنی
انسان طبیعتی دارد كه به هرچه برسد آرام نمی گیرد، مگر آنكه به مطلوب بالذات خود
برسد كه در این حالت محال است آرام نگیرد و باز هم بخواهد از آنجا به جای دیگر
منتقل شود. آنجا سرمنزلی نیست كه اندیشه ی انتقال به منزل دیگر در آن پیدا شود.