پس در واقع آنها به دو عنصر (به اصطلاح فلسفی نه به اصطلاح علمی) [اعتقاد
داشتند] ، عالم را «دو حقیقتی» می دانستند: ماده، قوه. ولی برای این قوه ها تا [مرتبه ی]
ذی حیاتها اهمیت زیادی قائل نبودند، می گفتند قوه یك امری است كه حالّ است، در
همه ی ماده حلول دارد و با پیدایش ماده پیدا می شود، با فنای ماده هم فانی می شود. تا
می رسید به ذی حیاتها، اینجا قوه یك شكل دیگری پیدا می كرد و به یك علت خاصی نام
«نفس» روی آن می گذاشتند. تا می رسید به انسان، قوه در انسان بالخصوص به دلایل
خاصی- كه یكی از دلائلش را آقای مهندس بازرگان در اینجا ذكر كردند- یك شكل
خاص پیدا می كرد كه با آن قوه هایی كه قبلا فرض كرده بودند قابل توجیه نبود. یكی
[از آن دلایل ] همین استعداد بی نهایت و آرزوهای بی نهایت در انسان است، و یكی
مسأله ی ادراك كردن كلیات، و مسائل دیگر. می گفتند آن قوه (یعنی آن مبدأ اثر) كه در
انسان هست با مبدأ اثرهایی كه در غیر انسان هست تفاوتهایی دارد كه حتی از جنس
آن قوه ها هم نمی تواند باشد. این بود كه برای آن یك جنبه ی من عند اللّهی قائل
مجموعه آثار شهید مطهری . ج4، ص: 743
می شدند زائد بر آنچه كه برای اشیاء دیگر [قائل بودند] ، یعنی برایش جنس دیگری
قائل بودند، همان مسأله ی «من امر ربی» به این تعبیر كه قوه های دیگر وجودشان می تواند
وجود خلقی و وجود زمانی و مكانی باشد اما این قوه كه در انسان هست وجودش
نمی تواند وجود خلقی و زمانی باشد، باید وجودش وجود دیگری باشد كه بعد از این
نتیجه های دیگری گرفته می شد: بقای انسان، انسان چون جنبه ی امری دارد وجودش
باقی می ماند و. . .