در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: نشریه راه مردم 12/02/78، مطهری، مرتضی ؛


گرچه وقت من خیلی گرفته است و بیش از اندازه ظرفیت و توانایی ام برای خود کارهایی درست کرده ام یا شرایط بر من تحمیل کرده است.در عین حال وقتی دوستان از من تقاضای بحثی در این جا کردند،چاره ای جز این ندیدم که  موافقت بکنم، برای این که نشستن و صحبت کردن و مسایل اسلامی را با شما دانشجویان عزیز در میان گذاشتن برای من از مهم ترین مسایل است.
ترجیح می دهم که مسأله ای را طرح کنم که ذهن شما را برانگیزد تا درباره آن فکر کنید و با یکدیگر به مذاکره بپردازیم.لذا بحث من بیش تر جنبه طرح و سؤال دارد. موضوع بحث من معیار انسانیت است یعنی می خواهیم بدانیم معیار و میزان انسانیت چیست؟اگر از نظر زیست شناسی بخواهیم معیار انسانیت را به دست بدهیم.کار ساده و اساسی است.در زیست شناسی فقط جسم انسان مطرح است.در آن جا بحث می کنید که انسان در میان رده های مختلف حیوانات در چه رده ای است؟مثلا پستاندار است و...بالاخره یک نوع از انواع جانداران،را انسان می نامند در مقابل انواع دیگر جانداران نظیر پرندگان،خزندگان،چارپایان، حشرات و غیره.بامقیاس زیست شناسی همه افراد بشر که بر روی زمین هستند با دو پا راه می روند،پهن ناخن هستند،حرف می زنند،انسانند و با این مقیاس و معیار هیچ تفاوتی میان انسان ها در انسانیت زیست شناسی نیست. فی المثل با مقیاس زیست شناسی و یا با مقیاس پزشکی و حتی با مقیاس روان شناسی،موسی چمبه همان مقدار انسان است که لومومبا،یعنی از جنبه زیست شناسی از نظر یک پزشک و حتی از نظر یک روان شناسی که درباره جهارات بدنی یا جهازات روانی انسان گفت وگو می کنند، بین این دو نفر نمی توان فرقی گذاشت،هم چنان که میان امام حسین(ع)و یزید نمی توان فرقی گذاشت.
هر دو از نظر زیست شناسی و پزشکی و حتی روان شناسی انسان هستند،ولی آیا انسانیت انسان و آن چه که شرافت و کمال انسانی می نامند به همین است؟در علوم انسانی می بینیم سخن از انسان کامل و انسان ناقص است.سخن از انسان پایین افتاده و انسان مترقی و متعالی است.آن انسانی که از نظر علوم انسانی،از نظر علوم اخلاقی،از نظر علوم اجتماعی ممکن است کامل باشد و ممکن است ناقص.قابل ستایش و تقدیر و تکریم باشد و یا به هیچ وجه قابل ستایش و تعظیم نباشد،بلکه شایسته تحقیر باشد،کدام انسان است؟معیار انسانیت چیست و در کجاست؟این چگونه است که میان مثلا چمبه و لوموما فرق می گذاریم؟چه چیز،یکی از انسان منحط قابل نکوهش و حتی مستحق اعدام قرار داده است و دیگری را انسانی قابل ستایش،با این که از جنبه های زیست شناسی اگر هر دو را کالبد شکافی بکنند، شبیه یکدیگرند،حتی جهازات روانی شان هم شبیه یکدیگر است. هر دو دارای قلب،سلسله اعصاب، کبد،کلیه،ماهیچه ها،معده و... هستند و چه بسا که اعضای بدن انسان قابل نکوهش از اعضای بدن انسان متعالی بهتر کار کند. پس چه چیز در این است و چه چیز در آن که باعث تفاوت این دو شده است؟این همان مسأله بسیار بسیار مهمی است که از قدیم در علوم انسانی و نیز در ادیان و مذاهب مطرح بوده است.مثلا قرآن انسان هایی را برتر و بالاتر از فرشته و شایسته سجودیت ملائک می داند.چنان که می گوید ما به فرشتگان گفتیم به آدم سجده کنید.ولی در مورد انسان هایی نیز می گوید که چهارپایان بر این ها برتری دارند.چه مقیاس ها و معیارهایی است که این مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟این حتی به دین و مذهب هم ارتباط ندارد و حتی مسأله انسان در سطحی قرار گرفته است که با موضوع خدا هم صددرصد بستگی ندارد،یعنی فیلسوفان مادی جهان هم که به خدا و دین و مذهب اعتقاد ندارند،باز مسأله انسان و انسانیت و مسأله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح کرده اند.در این جا این سؤال مطرح می شود که از نظر مکاتب مادی،انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسان هایی هستند؟ و ملاک برتری و ملاک فروتری چیست؟این سؤال بود،حال ببینیم جواب چیست.آیا ما می توانیم علم را ملاک و معیار انسانیت قرار بدهیم و بگوییم که انسان ها از نظر زیست شناسی با یکدیگر مساوی هستند.ولی یک چیز هست که اکتسابی،یعنی به دست آوردنی است که با آن معیار، انسانیت با غیر انسانیت تفاوت می کند،مرزی است میان انسان برتر و انسان فروتر،و آن دانش است.هر اندازه که انسان آگاهی و دانش بیش تری پیدا کند، انسان تر است و هراندازه که از علم و دانش بی بهره تر باشد،از انسانیت بی بهره تر است.بنابراین دانش آموز کلاس اول از کسی که هنوز به مدرسه نرفته انسان تر است.دانش آموز کلاس دوم از دانش آموز کلاس اول انسان تر است و هیمن طور...در دوره دانشگاه هم دانشجویی که سال آخر را طی می کند از دانشجویی که سال ما قبل آخر را طی می کند، انسان تر است.بعد برویم سراغ علما و دانشمندان،هر کدامشان که معلوماتش بیش تر است،انسان تر است.آیا این که علم و دانش معیار انسانیت است و تنها معیار هم هست،می تواند مورد قبول واقع شود؟آیا شما،انسان ها را براساس دانششان ستایش یا نکوهش می کنید؟ابوذر را که شما ستایش می کنید.آیا به دلیل این است که دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسان های زمان خودش بیش تر بوده است؟این که معاویه مورد نکوهش و در مقابل ابوذر مورد ستایش شماست.آیا به این دلیل است که شما حساب کرده اید و دیده اید معلومات ابوذر از معلومات معاویه بیش تر است؟در مورد چمبه و لومومبا چه طور؟من گمان نمی کنم که تنها علم و دانش معیار انسانیت باشد و هرکه عالم تر بود، انسان تر باشد.با این مقیاس باید بگوییم که در زمان ما انیشتن که از همه دانشمندان عالم شرکش بیش تر است و واقعا هم شاید از همه دانشمندان عالم،عالم تر بود، انسان ترین انسان های زمان ما بوده است.
نظریه دیگر این است که نه، انسانیت به دانش نیست. دانش البته شرطی است برای انسانیت.آگاهی و باخبر بودن روشن بودن به جهان،به خود و به اجتماع را نمی شود نفی کرد،اما این مسلما کافی نیست.اگر هم دخالتی دارد،یکی از پایه های انسانیت است.تازه در اصل پایه بودنش هم حرف است که بعد عرض می کنم.این نظریه می گوید انسانیت به خلق و خوی است نه به دانش،خلق و خوی یک مسأله است و آگاهی مسأله دیگر.ممکن است انسان آگاه و دانا باشد،همه چیز را بداند ولی خلق و خوی او، خلق و خوی انسانی نباشد بلکه خلق و خوی حیوانی باشد، چه طور؟مثلا یک حیوان از نظر خلق و خوی تابع غرایزی است که با آن غرایز آفریده شده است،جبر غرایز بر او حکومت می کند.یعنی در مقابل غریزه اش یک اراده حاکم ندارد و حتی او همان غریزه خودش است و غیر از غریزه چیزی نیست. اگر می گوییم سگ یک حیوان درنده و در عین حال باوفاست، درندگی و وفا برای این حیوان غریزه است.اگر می گوییم مورچه

صفحه 2


حیوان حریص یا مآل اندیش است حرص یا مال اندیشی برای این حیوان یک غریزه است،جبر غریزه بر او حکومت می کند و بس انسان هایی در جهان هستند که همان خلق و خوی حیوان را دارند یا به عبارت دیگر همان خلق و خوی اولی طبیعی را دارند،خودشان را براساس طرح انسانی نساخته اند، خودشان را تربیت نکرده اند،انسان طبیعی هستند.یک انسان صد در صد موافق طبیعت،انسانی که در درون خودش،محکوم طبیعت خودش است،علم او چه طور؟
علم،آگاهی و چراغ است.او درحالی که محکوم طبیعتش است، چراغ علم را در دست دارد.آن وقت تفاوتش باحیوان در این جهت می شود که شعاع آگاهی حیوان برای تأمین غرایزش ضعیف و محدود به زمان و مکان خودش است ولی آگاهی به انسان قدرت می دهد به طوری که بر زمان گذشته اطلاع پیدا می کند،زمان آینده را پیش بینی می کند،از منطقه خودش خارج می شود و به منطقه های دیگر می رود تا آن جا که از کره خودش هم خارج می شود و به کره دیگر می رود.
ولی مسأله خلق و خوی یک امر دیگر است،غیر از مسأله آگاهی است.به عبارت دیگر آگاهی به آموزش های انسان ارتباط پیدا می کند و خلق و خوی به پرورش های انسان.اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند،باید او را آموزش های انسان ارتباط پیدا می کند و خلق و خوی به پرورش های انسان.اگر بخواهند به انسان آگاهی بدهند،باید او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوی خاص بدهند، باید او را همان گونه تربیت کنند. عادت و پرورش دهند و این یک سلسله عوامل غیر از عامل آموزش می خواهد به ین معنی که عامل آموزش،شرط پرورش هست ولی شرط لازم است نه شرط کافی.
نظریه اول که معیار انسانیت را تنها دانش می دانست،خیال نمی کنم که چندان قابل قبول باشد-بعد عرض می کنم که چه اشخاصی همین نظریه را دنبال کرده اند-ولی نظریه دوم که سراغ خلق و خوی می رود،طرفداران بیش تری دارد.ولی تازه این مسأله مطرح است که کدام خلق و خوی معیار انسانیت است.در این جا هم چند نظریه است.یکی این که آن خویی که معیار انسانیت است، محبت است،انسان دوستی است و مادر همه خوی های خوب دیگر، محبت است.پس اگر کسی خلق و خویش براساس انسان دوستی بود،اگر انسان دوست بود، انسان است.به سرنوشت دیگران همان قدر اندیشیدن که به سرنوشت خود و بلکه به سرنوشت دیگران بیش تر از سرنوشت خود اندیشیدن.در منطق دین،اسم این را ایثار می گذارند.در کتابی نوشته بود:یک دستور که در تمام ادیان جهان یافت می شود این است،که برای دیگران همان را دوست بدار که برای خود دوست می داری و برای دیگران همان را مپسند که برای خود نمی پسندی که در احادیث ما به این عبارت است: احب لغیرک(لاخیک) ما تحب لنفسک و اکره له ماتکره لنفسک، برای دیگری(برای برادرت)همان را بخواه که برای خود می خواهی و برای او همان را نپسند که برای خود نمی پسندی.این منطق،منطق محبت است. چنان که می دانیم در مکتب هندو و هم در مکتب مسیحیت،روی کلمه محبت زیاد تکیه می شود. می گویند در همه موارد محبت کنید،اصلا غیر از محبت مسأله دیگری مطرح نیست.البته در این دو مکتب،یک انحرافی هست، یعنی آن ها می گویند محبت،ولی محبتی که آن ها می گویند نوعی تخدیر است.خوب این هم یک نظریه ای است که بعد باید درباره آن صحبت بکنیم که آیا محبت به تنهایی برای معیار انسانیت بودن کافی است یا نه؟
گفتیم در نظریه خلق و خوی، اول حرفی که در معیار انسانیت مطرح است،انسان دوستی است، انسان اخلاقی یا انسان بالاتر، انسان فراتر،انسانی است که انسان دوست باشد.با این معیار یک مقدار از مشکلاتمان حل می شود. اگر از ما بپرسند:ابوذر را که شما بر معاویه ترجیح می دهید،برای چه ترجیح می دهید؟دیدیم با معیار اول یعنی ملاک برتری را دانش و آگاهی صرف دانستن،این ترجیح ما جور در نمی آمد ولی با معیار دوم یک مقداری این مسأله حل می شود.می گوییم:معاویه انسانی بود فقط در فکر خودش و برای خودش و انسان های دیگر را برای اشباع جاه طلبی های خود به زور استثمار کرده بود.پس او یک موجود خودخواه،خودپسند و خود پرست بود،ولی ابوذر برعکس با این که همه امکانات برایش فراهم بود و همین معاویه،حاضر بود که بهترین شرایط زندگی را برای او فراهم کند،به خاطر این که معاویه حقوق مردم را پایمال کرده بود و برای این که به سرنوشت دیگران می اندیشید،با همین معاویه جبار مبارزه کرد تا آن جا که جانش را بر سر این کار گذاشت،آخرش در تبعیدگاه ربذه در غربت جان داد. پس این که ما ابوذر را انسان می دانیم و معاویه را انسان نمی دانیم،بلکه یک حیوان می دانیم، به خاطر این است که معاویه فقط در فکر آخور خودش بود و ابوذر در فکر انسان های دیگر
ما چرا علی(ع)را یک انسان کامل می دانیم؟برای این که درد اجتماع را حس می کرد.برای این که«من»او تبدیل به«ما»شده بود.برای این که«خود»او یک خودی بود که همه انسان ها را جذب می کرد او به صورت یک فرد مجزا از انسان های دیگر نبود بلکه واقعا خودش را به منزله یک عنصر، یک انگشت،یک عصب در یک بدن احساس می کرد که وقتی ناراحتی ای در یک جای بدن پیدا می شود این عضو ناآرام و بی قرار می گردد و این سخن اصلا مال خود اوست،این تعبیرات مال خود اوست.قبل از این که در قرن بیستم،فلسفه های اومانیستی این حرف ها را بیاورند،علی(ع)این ها را گفته است.وقتی که خبردار می شود که عامل او فرمانداری که از ناحیه او منسوب است،در یک مهمانی شرکت کرده است،نامه عتاب آمیزی به او می نویسد که در نهج البلاغه هست.حال چه مهمانی ای بوده است؟آیا در آن فرماندار در مهمانی ای شرکت کرده که در سر سفره آن مشروب بوده است؟،در آن جا قمار بوده؟نه،در آن جا مثلا زن هایی را آورده و رقصانده بودند؟نه،در آن جا کار حرام دیگری انجام داده بودند؟نه، پس چرا آن مهمانی مورد ملامت قرار می گیرد و نامه تند نوشته می شود؟می گوید: «و ما ظنت انک تجیب الی طعام قوم عائلهم مجفو و غنیهم مدعو». گناه فرماندارش این بوده که بر سر سفره ای شرکت داشته و فقرا محروم بوده اند. علی(ع)می گوید:من باور نمی کردم که فرماندار من،نماینده من پای در مجلسی بگذارد که صرفا از اشراف تشکیل شده است.بعد راجع به خودش و زندگی خودش برای آن فرماندار شرح می دهد. درباره خود می گوید:که درد مردم را از درد خودش بیش تر احساس می کرد،درد آن ها سبب شده بود که اساسا درد خود را احساس نکند.سخنان علی(ع)نشان داده که او واقعا دانا و دانشمند و حکیم بوده است.اما علی را که این قدر ستاش می کنیم نه فقط به خاطر این است که باب علم پیغمبر بوده که پیامبر فرمود: انا مدینة العلم و علی بابها. بیش تر از این جهت ستایش می کنیم که انسان بود، این رکن از انسانیت را داشت که به سرنوشت انسان های محروم می اندیشید،غافل نبود،درد دیگران را احساس می کرد. هم چنان که سایر ارکان انسانیت را هم داشت.
مکتب دیگر می گوید:معیار انسانیت«اراده»است؛اراده مسلط کننده انسان بر نفس خود.به عبارت دیگر معیار انسانیت،تسلط انسان است بر خود،بر نفس خود، براعصاب خود،برغرایز خود،بر شهوات خود،به طوری که هر کاری که از انسان صادر می شود،به حکم عقل و اراده باشد نه به حکم میل. فرق است میان میل و اراده،میل در انسان یک کش است،یک جاذبه است،جبنه بیرونی دارد یعنی رابطه ای است بین انسان و شی ء خارجی.که آن شی ء انسان را به سوی خودش می کشد.مثل آدم گرسنه که میل به غذا دارد،این میل یک جاذبه است که انسان را به طرف خود می کشد.یا مثلا تمایل جنسی یک جاذبه است،یک میل است که انسان را به سوی خود می کشد.حتی خواب هم همین طور است. خواب انسان را به سوی خودش می کشاند، انسان به سوی آن حالتی که نامش خواب است کشیده می شود.میل به جاه و مقام،شهوت جاه و مقام،انسان را به سوی خودش می کشاند و امثال این ها.
ولی اراده بیش تر جنبه درونی دارد.برعکس میل است،انسان را از کشش امیال آزاد می کند. یعنی امیال را در اختیار انسان قرار می دهد.هرطور که اراده می کند، کار می کند نه هرطور که میلش بکشد.تابع تصمیم و فکر بودن غیر از تابع میل بودن است.این،نوعی تسلط بر امیال است.اگر توجه کرده باشید،علمای اخلاق، اخلاقیون قدیم ما بیش تر تکیه شان روی مساله اراده بوده است.اراده حاکم بر میل های انسان. اراده است.حیوان،موجودی است که تابع جبر غریزه است،که همان میل ها باشد،ولی انسان موجودی است که می تواند به حکم اراده و به حکم اختیار از جبر غریزه آزاد باشد. می تواند اراده بکند که برضد میل خودش رفتار و عمل بکند.پس آن کسی انسان است که بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه که انسان برخودش مسلط نباشد،از انسانیت به دور است.این هم یک نظر است. این هم یک معیار برای انسانیت است.یکی دو معیار دیگر هم برای شما عرض بکنم و به عرایض خودم خاتمه بدهم.
معیار دیگر برای انسانیت انسان.آزادی است.یعنی چه؟ یعنی انسان آن اندازه انسان است که هیچ جبری را تحمل نکند، محکوم و اسیر هیچ قدرتی نباشد،

صفحه 3


همه چیز را خودش آزادانه انتخاب کند.در مکتب های جدید می دانید که روی آزادی به عنوان معیاری از معیارهای انسانی،بیش تر تکیه می شود.یعنی به هر اندازه که فرد بتواند آزاد زیست کند،به همان اندازه انسان است.پس آزادی معیار انسانیت است.این نظریه چطور است؟آیا این نظریه درست است یا نه؟این نظریه هم مثل نظریات پیش هم درست است و هم نادرست. یعنی به عنوان جزیی از انسانیت انسان درست است ولی به عنوان این که تمام معیار انسانیت باشد، درست نیست.از نظر اسلام همان طور که محبت انسان ها نسبت به یکدیگر تشویق و ترغیب وتقدیس و به آن دعوت شده است و همان طور که تسلط ا نسان بر نفس خودش تقدیس و به آن دعوت شده است، آزادی هم تقدیس شده است.
در مورد تسلط بر نفس در اسلام تاکید فراوان شده است. داستان کوچکی را در این زمینه که شاید شنیده باشید نقل می کنم: نوشته اند که پیغمبر اکرم ص در مدینه از محلی عبور می کرد.گروهی از جوانان مشغول زورآزمایی بودند.به این ترتیب که سنگ بزرگی را بلند می کردند(مثل این هایی که هالنز برمی دارند)تا ببینند چه کسی بهتر می تواند آن را بلند کند.خوب،این هم مثل همه مسابقات احتیاج به داور دارد.چون گاهی و تنها دو نفر وزنه و نزدیک به یکدیگر برمی دارند، پیغمبر اکرم که آمد از آن جا بگذرد، جوانان گفتند هیچ داوری بهتر از پیغمبر نیست.یا رسول اللّه،شما این جا بایستید برای ما داوری کنید که کدام یک از ما بهتر وزنه را بلند می کنیم.پیامبر(ص)قبول کرد. آن ها مشغول شدند.آخر کار پیغمبر فرمود:می خواهید بگویم که از همه قوی تر و نیرومندتر آن کسی است که وقتی به خشم می آید،خشم بر او غلبه نکند بلکه او بر خشمش غلبه کند و خشم،او را در راهی که رضای خدا نیست،نیندازد،برخشم خودش مسلط شود و آن گاه که از چیزی خوشش می آید،آن خوش آمدن،او را به غیر رضای خدا نیندازد و بتواند بر رضای خودش بر میل و رغبت خودش مسلط شود. یعنی پیامبر آن زورآزمایی بدنی را فورا تحلیل و تبدیل به یک مسابقه روحی کرد و مسأله قوت بازو را روی قوت اراده. گفت البته این هم یک کاری است،آن که بازویش قوی تر است،مردتر است.اما مردی فقط به زور بازو نیست.زور بازو یکی از نشانه های کوچک آن است.اساس مردی در قوت اراده است.ملای رومی می گوید: 

وقت چشم و وقت شهوت مرد کو

طالب مردی چنینم کوبه کو


ما علی(ع)را که شیر خدا می دانیم،مرد خدا می دانیم،چون در دو جبهه از همه مردتر بود.یکی جبهه های بیرونی،اجتماعی،در میدان های مبارزه،که هر پهلوانی را به خاک می افکند و از آن مهم تر، در جبهه درون خودش،بر خودش مسلط بود.اراده اش بر هر میلی، بر هر شهوتی،بر هر اندیشه ای حاکم بود.این داستان که مولوی آن را در مثنوی آورده،چه قدر از نظر مردی و قوت اراده،فوق العاده است.چه تابلوی عالی و لطیفی است،که یک جوان بیست و چهار- پنج ساله،دشمن بسیار نیرومند خودش را به خاک افکنده است، می رود روی سینه اش می نشیند تا سرش را از بدن جدا کند.او به صورت علی(ع)تف می اندازد. طبعا علی ناراحت می شود.موقتا از بریدن سر او صرف نظر می کند. چند لحظه ای قدم می زند،بعد برمی گردد.دشمن می گوید چرا رفتی؟می گوید:برای این که اگر در آن حال سر تو را بریده بودم،به حکم خشم خودم بریده بودم،نه برای انجام وظیفه ام و در راه هدفم و در راه خدا.این قدر آدم بر خودش،بر اعصاب خودش،بر خشم خودش،بر رضای خودش مسلط باشد!
خوب،در موضوع حریت و آزادی بودیم.این اسلام عجیب است.در همه این موارد حرفش را گفته است.در نهج البلاغه در وصیت نامه ای که علی(ع)به فرزندشان امام حسن(ع) نوشته اند،آمده است: «اکرم نفسک من کل دنیه» خودت را،جان خویش را از هر کار پستی برتر بدان، تن به کار پست مده که جان تو بالاتر از کارهای پست است. «فانک لن تعتاز مما تبذل من نفسک من الرغائب»، به جای آن چه که از جان خودت در مقابل شهوات می پردازی،چیزی دریافت نمی کنی.آن چه که از شرف خودت،از جان خویش در ازای یک میل و یک شهوت می پردازی.عوض ندارد.تا آن جا که می فرماید: ولا تکن عبد غیرک لقد جعلک اللّه حراء» هرگز خودت را بنده دیگری مساز که خدا تو را آزاد آفریده است.نمی خواهد بگوید که خدا تنها«تو»پسر من را که امام حسن هستی آزاد آفریده، بلکه تو به عنوان یک انسان را می گوید،چون مساله خلقت است. خوب این هم که معیار انسانیت، آزادی است،نظریه ای است چنان که در مکتب اگزیستانسیالیسم در مورد معیار انسانیت،بیش تر روی مساله آزادی تکیه شده است.
معیار دیگر برای انسانیت، مساله مسؤولیت و تکلیف است،که البته این بیش تر از«کانت»شروع شده،بعد هم در زمان ما روی آن خیلی تکیه کرده اند می گویند انسان آن کسی است که احساس تکلیف بکند،در مقابل انسان های دیگر احساس مسؤولیت بکند،این، غیر از محبت است،اشتباه نشود، احساس بکند که مسؤول جامعه خودش است و حتی مسؤول خودش است،مسؤول عائله خودش است مساله مسؤولیت در زمان ما دامنه وسیعی پیدا کرده است. خیلی هم روی آن تکیه می شود، ولی خوب،بحث است که ریشه های مسؤولیت چیست؟آزادی هم همین طور است.از کجا می شود این ها را به دست آورد؟انسان احساس مسؤولیت را چگونه باید به دست آورد؟یعنی چه طور می شود که یک انسان احساس مسؤولیت می کند؟ریشه این احساس چیست؟آیا با گفتن درست می شود؟این که آدم بگوید من مسؤولم،مسؤولیت در وجدانش به وجود می آید؟این وجدان مسؤول را چه نیرویی می سازد؟این هم خودش یک مطلبی است.به یک مکتب دیگر هم اشاره بکنم.این مکتب روی زیبایی تکیه می کند. افلاطون اخلاق را براساس زیبایی توصیف کرده است.می گوید آن چیزی انسانی است که زیبا باشد مثلا عدالت را همه مکتب ها می پسندند.یک مکتب،عدالت،را از روی محبت می پسندد،دیگری عدالت را از روی میزان اخلاقی آن می پسندد.یکی هم چون بین عدالت و آزادی خویشاوندی قایل است آن را می پسندد.دیگری ممکن است عدالت را با میزان مسؤولیت بسنجد.افلاطون عدالت را با عینک زیبایی می بیند می گوید عدالت که خوب است،چه عدالت اخلاقی در فرد و چه عدالت اجتماعی در جامعه،به این دلیل خوب است که منشأ توازن می شود و ایجاد زیبایی می کند.جامعه ای که در آن عدالت باشد،زیباست و همان حس زیبایی جویی بشر است که او را عدالت خواه کرده است. انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلت های انسانی برسد،باید احساس زیبایی را در خود تقویت کند،ریشه اش زیبایی است.البته اوتوجه دارد که زیبایی های انسانی آن زیبایی های معنوی است.این هم یک مکتب،در جلسه دیگر مقداری درباره این مکتب ها قضاوت خواهیم کرد تا ببینیم بالاخره چه می شود گفت؟معیار انسانیت کدام یک از این هاست؟آن حرف زیست شناسی که،دیدیم درست نیست.با معیار زیست شناسی نمی توانیم انسانیت بسازیم.ببینیم درباره معیارهای فلسفی،اخلاقی و مذهبی چه می توان گفت و اسلام در این زمینه ها چه می گوید؟
و صلی اللّه علی محمد و آل محمد

 


کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است