در
مشارکت کنید
برای ارسال مقاله کلیک کنید
نوشته : روحانی، سید سعید
نوشته : علیزاده، بیوك
نوشته : ربانی گلپایگانی، علی
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد
نوشته : حسینی خراسانی، سید احمد

منابع مقاله: فصل نامه حوزه شماره یک، ؛


به نام خدا

جنگ تنزیل و جنگ تأویل

جمله ای دارد امیرالمؤمنین. این جمله از مسلمات تاریخ است که امیرالمؤمنین در همان جریان صفین و جمل و غیره می فرمود: "پیغمبر بر تنزیل می جنگید و من باید بر تأویل بجنگم!" دشواری کار علی(ع) همین جاست. پیغمبر با تنزیل می جنگید؛ یعنی با دشمن رو به رو بود یا می خواست رو به رو بشود. آیه ای در مورد معین نازل می شد، در همان موردی که آیه نازل می شد، همه مسلمین می دانستند که این آیه قرآن مال همین جاست؛ می رفتند و می جنگیدند. دیگر برای کسی شک و شبهه ای باقی نمی ماند. اما علی باید با تأویل بجنگد؛ یعنی آیه قرآن همین آیه قرآن است اما شأن نزول، آن شأن نزول نیست؛ مربوط به زمان پیغمبر است. روح همان روح است، روح همان دستور است ولی شکل فرق کرده است.

"المنافقون و المنافقات بعضهم من بعض یأمرون بالمنکر و ینهون عن المعروف و یقبضون أیدیهم نسوا الله فنسیهم إن المنافقین هم الفاسقون."

بحث ما درباره مسئله نفاق است. کسانی که با تلاوت کلام الله مجید آشنا هستند، می دانند از جمله کلماتی که در قرآن زیاد به چشم می خورد و به گوش شنیده می شود کلمه "منافق" یا صیغه های دیگری از همین ماده است: منافقون، منافقات یا خود کلمه نفاق: "فأعقبهم نفاقاً فی قلوبهم"[1]. یا کلمه "نافقوا" که باز به همین معناست؛ و بعضی از صیغه های دیگر. به هر حال یکی از مطالب و مسائلی که در قرآن کریم مطرح است، بحث درباره منافقین است.

در قرآن در مقابل مؤمنین و موافقین، دو دسته مخالف وجود دارد؛ نه یک دسته. شاید این از مختصات قرآن باشد و در هیچ کتاب آسمانی در مقابل طبقه مؤمنین و موافقین دو دسته مختلف را نام نمی برد؛ بلکه مجموعاً دو دسته اند: مردم یا مؤمن اند و یا کافر نقطه مقابل مؤمن. اما قرآن مجید نقطه مقابل مؤمنین را دو دسته یاد می کند: دسته ای که گاهی آن ها را کافران یا مشرکان می نامد و دسته دیگری که آن ها را منافقان می داند و برای این ها حساب جداگانه ای باز کرده است. مثلاً می فرماید: "یا أیها النبی إتق الله و لا تطع الکافرین و المنافقین"[2]. ای پیامبر! تقوای الهی پیشه کن؛ پروای خدا را داشته باش؛ پیروی نکن، اطاعت نکن، نپذیر پیشنهاد های کافران و نه پیشنهادهای منافقان را. یا در جای دیگر می فرماید: "لیعذب الله المنافقین و المنافقات و المشرکین و المشرکات"[3]. به هر حال حساب آن ها را از حساب کافران و یا مشرکان (کافر و مشرک به دو اعتبار گفته می شود) جدا می کند.

گاهی قرآن در بعضی از تعبیرات خود به این ها با خشم بیشتری نگاه می کند و این ها را مستحق عذاب بیشتری از کافران می شمارد؛ چون در یک جا می فرماید: "إن المنافقین فی الدرک الأسفل من النار"[4]. منافقان در پایین ترین و سخت ترین طبقات جهنم خواهند بود. پس معلوم می شود این ها از نظر قرآن از آن طبقه ای که آن ها را کافران می نامد، وضع بدتری دارند.

 

همبستگی میان منافقین

قرآن منافقین را- همان منافقینی که در زمان خود رسول اکرم بودند- به صورت افرادی جدا از هم نمی بیند. به صورت یک دسته متشکل و همفکر که در میان آن ها همبستگی وجود دارد، می بیند. آیه ای که در ابتدای سخنم عرض کردم، همین مفهوم را می رساند؛ آیه ای است در سوره توبه. در چند آیه بعد از آن می فرماید: "و المؤمنون و المؤمنات بعضهم أولیاء بعض یأمرون بالمعروف و ینهون عن المنکر[5]" الی آخر. مردان مؤمن و زنان مؤمن حامیان یکدیگر هستند، وابسته و پیوند خورده به یکدیگر هستند، امر به معروف و نهی از منکر می کنند. در مقابل، کافران را ذکر نمی کند، منافقان را ذکر می کند. برای منافقان هم چنین وابستگی قائل است. گو اینکه کلمه "اولیاء" را به کار نمی برد، ولی می فرماید: بعضهم من بعض بعضی هاشان از بعضی هستند؛ یعنی اینها از یکدیگر هستند. این تعبیر "همبستگی" از تعبیر "بعضهم اولیاء بعض" اگر بیشتر نباشد، کمتر نیست؛ چون در برخی دیگر از آیات قرآن این تعبیر هست و مفسرین این چنین می فهمند که اینها آن چنان به یکدیگر وابسته هستند که یکی هستند. مفهوم "بعضهم من بعض" اتحاد و یگانگی را می رساند که بالاتر از مفهوم حامی بودن و ناصر بودن است. نقشه و عملشان درست ضد عمل مؤمنین است.

 اگر مؤمنین مردم را ترغیب می کنند به آنچه که "معروف " نامیده می شود و کار خیر است و اگر از کارهای شر باز می دارند، این ها درست در جهت عکس فعالیت می کنند؛ نقش بازدارندگی دارند که در آیات دیگری از قرآن می توان استنباط و استفاده کرد. از جمله همین جا: "و یقبضون أیدیهم" و دست خودشان را قبض می کنند، بسط ید ندارند، موقع کار و عمل که می شود، عقب نشینی می کنند، از داخل به جامعه اسلامی صدمه و ضربه می زنند.

به هر حال آیاتی که در قرآن راجع به منافقین است زیاد است. اساساً ما یک سوره در قرآن داریم به نام سوره "منافقون" که بعد از سوره جمعه است: "إذا جائک المنافقون قالوا نشهد أنک لرسول الله و الله یعلم أنک لرسوله و الله یشهد ان المنافقون لکاذبون"[6]. (ضمناً این آیه تعریف می کند که منافق چه کسانی هستند) یک عده مردم منافق و دو رو پیش تو می آیند، تظاهر به اسلام و ایمان می کنند، می گویند شهادت می دهیم که تو پیغمبر خدا هستی. خدا می داند که تو پیغمبری و خدا شهادت می دهد که این منافقین اعتراف ندارند و دروغ می گویند!

آیاتی که کلمه منافق و منافقات در آن نیست و درباره منافقین است، زیاد است و جالب این است که همین طور که در مؤمنین، قرآن هم مردها را ذکر می کند و هم زنان- مردان مؤمن و زنان مؤمنه- در منافقین هم زنانی را به حساب می آورد: مردان منافق و زنان منافق.

 

عصر ما، عصر نفاق

حال چگونه است که قرآن این همه روی مسئله نفاق تکیه کرده است؟ خصوصاً که در کتب آسمانی پیشین یا اسمی از منافقین نیست یا اگر هست، بسیار کم است. برای این است که هر چه بشر بدوی تر و از تمدن دورتر بوده و در درجات پایین تر زندگی می کرده، از صراحت بیشتری برخوردار بوره است؛ یعنی آنچه که در درون داشته است از فکر و احساسات و عواطف و از رغبات و بی میلی ها، از مهربانی ها و خشم ها و از ایمان ها و بی ایمانی ها، هر چه داشته همان را ظاهر می کرده است؛ و هر چه بشر پیش رفته و تکامل پیدا کرده (نمی خواهم بگویم خود این یک تکامل است ولی از تبعات تکامل است) قدرتش بر تصنع هم- که نفاق، نوعی تصنع است- افزایش پیدا کرده است؛ کما این که اگر ما مردم عصر خودمان را با مردم صدر اسلام مقایسه کنیم، نفاق هزاران درجه بیشتر شده است. یک وقتی من با خودم فکر می کردم که اساساً اگر عصر ما را از نظر انسانی بخواهند ارزیابی کنند- نه از نظر صنعتی- اگر یک جنبه انسانی را بخواهند ملاک و مشخص عصر و زمان ما قرار بدهند، باید بگویند عصر نفاق! اگر بگویند در عصر ما بزرگ ترین ماشینی که ابتکار و اختراع شده چه ماشینی است؟ به نظر من ماشین قلب حقایق است! این که بشر این همه توانایی پیدا کرده است که حقایق را وارونه جلوه بدهد.

 

لغت نفاق

کلمه "نفق" در قرآن آمده است: "إن تبتغی نفقاً فی الأرض او سلما فی السماء"[7]. از اینجا ما می توانیم ریشه لغت را پیدا کنیم. لغویین می گویند نفق یعنی راه؛ البته راه های مخفی و پنهانی. یادم هست وقتی ما شرح نظام می خواندیم (کتابی است در صرف و نحو، مقارن با سیوطی؛ طلبه هایی که مقدمات عرب را می خوانند یکی از کتاب هایی که در صرف و نحو می خوانند، نظام است) در آنجا به لغتی برخورد کردیم و بعد در کتاب های لغت دیدیم و ان لغت "نافقاء" است. در آنجا این جور معنی کرده بود: موش صحرایی سوراخ خودش را که در صحرا می کند، یک احتیاطی می کند برای نجات از دشمن. یک در برای سوراخ و آغل خودش باز می گذارد که همان در معمولی رفت و آمد است که باید برود و بیاید. ولی بعد در در آن و در یک نقطه دور دستی که از این دروازه آشکار دور است از زیر زمین به طرف بالا می کند و می کند تا سقف را به کف زمین نزدیک می کند، اما آن قدر نمی کند که سوراخ بشود؛ بلکه یک قشر نازکی باقی می گذارد و نه آن قدر نازک که خود قشر خراب بشود، بلکه در این حد که اگر روزی خطری از در پیدا شد، حیوان درنده ای از این در وارد شد و خطر ایجاد کرد، او بتواند با سرش محکم بزند و این قشر خراب بشود. این که از این در وارد می شود، او از آن در خارج می شود. عرب به این می گویند "نافقا" یعنی یک راه مخفی درونی سر پوشیده ای که برای دنیای موش صحرایی جزء اسرار نظامی است و دشمن از آن با خبر نیست ولی یک چنین راه احتیاطی برای خودش باز گذاشته است.

در لغت هم وقتی که ما راجع به "منافق" نگاه می کنیم که منافق را چرا منافق می گویند، می بینیم گفته اند برای اینکه دو در برای خودش قرار داده: یک در ورودی که از آن در به اسلام وارد می شود و یک در خروجی که باید فرض کنیم در پنهانی است؛ از یک در وارد و از در دیگر خارج می شود.

 

تعریف منافق

از همین جا ضمناً تعریف منافق معلوم می شود. مؤمنی داریم، کافری داریم و منافقی. مؤمن کسی است که واقعاً از عمق دل خودش به حقیقت اسلام ایمان دارد و اقرار و اعتراف هم دارد؛ در دل مؤمن است در زبان و در عمل هم مؤمن است؛ در احساسات هم مؤمن است، در تظاهرات ظاهری هم مؤمن است؛ در عمل مؤمن است در قول هم مؤمن است.

اما کافر کسی است که مخالف است؛ در باطن مخالف است، در ظاهر هم مخالف است. می گوید من خدا را قبول ندارم. خدا را قبول ندارد و می گوید هم خدا را قبول ندارم. پیغمبر را قبول ندارد، می گوید هم پیغمبر را قبول ندارم. قرآن را قبول ندارد، می گوید قبول ندارم. صریح است. کافر است و یک کافر صریح، یعنی یک رو؛ یک رو بیشتر ندارد. ظاهرش همان را می گوید که باطنش می گوید و باطنش همان را می گوید که ظاهرش می گوید.

و اما منافق. منافق کسی است که فکر و اندیشه اش یک جور می گوید، زبانش جور دیگر، درست بر ضد آن. احساسات و عواطفش در یک جهت است ولی تظاهرات ظاهریش در جهت دیگر. در دل خدا را قبول ندارد اما متظاهر به خدا پرستی است. پیغمبر را قبول ندارد، متظاهر به احترام به پیغمبر است؛ قرآن را قبول ندارد، متظاهر احترام به قرآن است؛ علی را قبول ندارد، متظاهر به احترام به علی است؛ و همین طور همه مقدسات دین. پرده ای بر روی کفر خودش کشیده است. بنابر این نفاق یعنی کفر در زیر پرده. منافق یعنی کافری که کفر خودش را در پشت پرده مخفی نگه داشته است.

 

خطر نفاق

حدیثی در نهج البلاغه است. امیرالمؤمنین در نامه ای که به محمد ابن أبی بکر وقتی او را والی مصر کرده بودند، نوشته اند می فرماید: من از پیغمبر اکرم این حدیث را شنیدم. پیغمبر نسبت به آینده امت اظهار نگرانی می کرد و می گفت: "من از منافقان نگرانم. " پیغمبر از آینده امت خودش اظهار نگرانی می کرد ولی نه از ناحیه کافران؛ از ناحیه کسانی که اسلام را به ظاهر قبول کرده اند و در باطن قبول نکرده اند. عبارت حضرت این است که پیغمبر می فرمود: "إنی لا أخاف علی امتی مؤمناً و لا مشرکاً" من از مؤمنین بر امتم بیم ندارم، از مشرکین هم بر امتم بیم ندارم، "اما المؤمن فیمنعه الله بإیمانه" خدا مؤمن را به موجب همان ایمانش باز می دارد؛ یعنی ایمان مؤمن به او اجازه نمی دهد خطری برای اسلام به وجود بیاورد. "و اما المشرک فیقمعه الله بشرکه" مشرک چون متظاهر به شرک خودش است، خدا به همین موجب او را می کوبد. "و لکن اخاف علیکم کل منافق الجنان عالم اللسان"[8]. آن که من از او بر شما بیمناکم، منافق است که زبانش دانا و متظاهر است و به خیر و اسلام می چرخد، بلکه همه تظاهراتش تظاهرات اسلامی است اما دلش به سوی دیگران است.

از اینجا انسان می فهمد که خطر منافق و نفاق چقدر بزرگ است! وقتی قرآن را نگاه می کنیم، می بینیم تکیه عظیمی دارد راجع به نفاق و منافق. آیاتش را جمع آوری نکرده ام ولی زیاد است. می بینیم پیغمبر اکرم هم می گوید من از کس دیگری حتی از مشرکان و کافران بر امت خودم بیم ندارم ولی از منافقان، از مسلمانانی که متظاهر به اسلامند ولی مُدلّس و ریاکار و متظاهر و دُکان دار هستند و باطن و عمق دلشان به اسلام ایمان نیاورده است، من از اینها بر دین خودم می ترسم...

 

انسان ها مثل عبارت ها

انسان مثل عبارت است. بعضی از الفاظ و عبارت ها در معنی خودش صریح است؛ یعنی انسان وقتی که جمله را می خواند، می فهمد مقصود چیست؛ یک عبارت صریح است. بعضی جمله ها عبارت های مُعقّد و پیچیده است. وقتی که شما یک بیت یا یک رباعی از شعرهای سعدی را می خوانید، در کمال صداقت و وضوح، معنی خودش را از لفظ نشان می دهد. اما بعضی از اشعار ممکن است که در نهایت بلاغت هم باشد، خیلی معنی دقیق و رقیقی هم داشته باشد اما معقد و پیچیده است. لفظ معنی را آن طور که باید نشان نمی دهد و بعضی از عبارت ها اساساً معماست. انسان نمی فهمد که اصلاً مقصود از آن چیست و گوینده چه می خواسته بگوید. بعضی از عبارت ها ظاهری دارد و باطن دیگری. انسان نگاه می کند، اول یک معنا از آن می فهمد ولی وقتی خیلی در آن دقت می کند، می بیند مقصود دیگری داشته است، غیر از آنچه ظاهر می فهماند.

انسان ها درست مثل عبارت ها هستند. ظواهر انسان ها با منویات آن ها حکم لفظ و معنا دارد. پس نقطه مقابل نفاق چیست؟ صراحت و صداقت. آنچه که اسلام از یک نفر مسلمان می خواهد صراحت و صداقت است که صریح باشد، مثل استعارۀ بالکنایه و جمله کنایی نباشد؛ راست باشد و دروغ نباشد؛ چون در هر نفاقی، دروغ هم مستتر است. البته دروغ ها را ما اغلب در لفظ می گوییم ولی نفاق گاهی دروغش در لفظ است و گاهی در تظاهر و عمل؛ انسان خودش را آن چنان نشان می دهد که نیست. گفت "آیا تو هر آنچه می نمایی هستی؟" یک جور می نمایاند و جور دیگری هست. مثل معروفی است، می گویند "جو فروشی و گندم نمایی" انسان جو فروش باشد ولی گندم نشان بدهد.

اما خطر نفاق. خیال نمی کنم دیگر تردیدی باشد در این جهت که خطر نفاق از خطر کفر خیلی بیشتر و افزون تر است؛ برای این که نفاق همان کفر است ولی در زیر پرده؛ کفر در زیر پرده است. حال تا این پرده دریده بشود و آن چهره کریه کفر ظاهر بشود چقدر نفوس فریب خورده و گمراه شده اند!

 

علت تفاوت پیشروی علی(ع) و پیامبر(ص)

چرا وضع پیشروی امیرالمؤمنین علی(ع) نسبت به پیغمبر اکرم فرق داشت؟ از نظر ما شیعیان که علی و تاکتیک علی با پیغمبر فرقی نداشت ولی چطور است که پیغمبر با این سرعت پیشروی می کند و دشمن را یکی بعد از دیگری ساقط می کند ولی علی(ع) وقتی که با دشمنانش رو به رو می شود، سخت دچار و گرفتار است؛ آن پیشروی برایش نیست و در مواقع زیادی از دشمن شکست می خورد، چرا؟ برای این که پیغمبر با کسانی می جنگید که آنها کافر بودند. منافقین زمان پیغمبر در زمانی بودند که نطفه نفاق تازه داشت بسته می شد که علی بعدها مواجه با همین ها شد. ولی علی(ع) از اول با منافقین طرف بود.

پیغمبر با ابوسفیان طرف است، ابوسفیانی که کفر صریح و روشن است، ابوسفیانی که با لا إله إلا الله مخالفت می کند و اعل هبل (زنده باد هبل) می گوید. واضح است که اعل هبل با لا إله إلا الله نمی تواند بجنگد. جاذبه لا اله الا الله کجا،جاذبه اعل هبل و از این مزخرفات کجا؟! اما معاویه همان ابوسفیان است، منویات همان منویات است، مقصود همان مقصود است، راه همان راه است، هدف همان هدف است ولی شعارش همان شعارش همان شعار علی(ع) است و احیاناً در مواقعی داغ تر! خودش را مدافع توحید و لا إله إلا الله و اسلام و قرآن معرفی می کند. شعاری که با آن به جنگ امیرالمؤمنین می آید، آیه قرآن است: "و من قتل مظلوماً فقد جعلنا لولیه سلطاناً فلا یسرف فی القتل انه کان منصوراً". حالا چقدر دیده تیز بین می خواهد که در زیر آیه "و من قتل مظلوماً" که معاویه آورده، خط اعل هبل را بخواند، بگوید این همان اعل هبل است! لفظش این است؛ معنی همان معنی است. خیلی نفوذ عمیق و بصیرت فوق العاده ای می خواست. دلیلش خیلی واضح است: داستان قرآن بر نیزه کردن. آیا چنین نقشه ای بر سر راه پیغمبر بود که یک کسی بیاید قرآن بر نیزه کند، بگوید بین ما و شما قرآن؟ این از قطعیات تاریخ است: علی(ع) وقتی که با معاویه رو به رو می شود، مرتب پیک می فرستد و نامه می نویسد: ما مسلمانیم، شما مسلمانید؛ دو فرقه مسلمان با یکدیگر رو به رو شده اند؛ بین ما و شما کتاب خداست؛ بیاییم ببینیم هر چه قرآن می گوید، به آن عمل کنیم. هر چه علی پیشنهاد کرد، اینها گوش نکردند. معلوم بود آنها با قرآن کاری ندارند. ولی آن لحظات آخری که این مرد شکست را برای خودش قطعی می بیند که چند لحضه بیشتر تا شکست باقی نیست، فوراً نیرنگ می زند. نوشته اند پانصد قرآن بر نیزه کردند. (حتی افرادی مثل جرجی زیدان می نویسد پانصد قرآن و این را یک دلیل می گیرند که نوشتن قرآن در صدر اسلام با چه سرعتی بوده؛ بر خلاف تبلیغاتی که می کنند که صدر اسلام چون عرب جاهلیت کتابت نمی دانست، تا مدت ها چیزی نمی نوشتند!) حالا شما ببینید چقدر باید فکر، عالی و ایمان محکم باشد که وقتی علی به او می گوید بزن، این تظاهر به قرآن است علیه خود قرآن، این کاغذ است، او دروغ می گوید، انسان اطاعت کند و بزند. گفتند: تو می گویی ما با قرآن بجنگیم؟! ما هرگز با قرآن نمی جنگیم. ما تا حالا در راه قرآن می جنگیدیم ولی حالا که با قرآن رو به رو شدیم، نمی جنگیم، محال است؛ اصلاً اگر یک لحظه این جنگ ادامه پیدا کند، حرام است. فرمود: شما نمی خواهید بجنگید، بگذارید آنهایی که می جنگند، بجنگند. گفتند: این عمل حرام است، یک لحظه هم ادامه پیدا کند، حرام است. فوراً دستور بده مالک اشتر برگردد!

 

جنگ تنزیل و جنگ تأویل

جمله ای دارد امیرالمؤمنین. این جمله از مسلمات تاریخ است که امیرالمؤمنین در همان جریان صفین و جمل و غیره می فرمود: "پیغمبر بر تنزیل می جنگید و من باید بر تأویل بجنگم!" دشواری کار علی(ع) همین جاست. پیغمبر با تنزیل می جنگید؛ یعنی با دشمن روبه رو بود یا می خواست روبه رو بشود. آیه ای در مورد معین نازل می شد، در همان موردی که آیه نازل می شد، همه مسلمین می دانستند که این آیه قرآن مال همین جاست؛ می رفتند و می جنگیدند. دیگر برای کسی شک وشبهه ای باقی نمی ماند. اما علی باید با تأویل بجنگد؛ یعنی آیه قرآن همین آیه قرآن است اما شأن نزول، آن شأن نزول نیست؛ مربوط به زمان پیغمبر است. روح همان روح است، روح همان دستور است ولی شکل فرق کرده است. علی باید با تأویل بجنگد. تأویل از ماده "اول" است. اول یعنی رجوع. مؤول یعنی مرجع. این که می گوید من به تأویل باید بجنگم، یعنی این چیزی که الان من باید با او بجنگم، ظاهر و شکلش نیست اما روح و معنی و برگشتش همان است. ظاهر این می گوید آیه قرآن، اما روح و باطن و معنایش همان کفر است؛ یعنی من با نفاق باید بجنگم. دشواری کار من این است که با نفاق و منافق باید بجنگم. این است که کار من را خیلی سخت و دشوار کرده است.

 

ابزار منافق

ابزار منافق چیست؟ نمی شود منافق را در دنیا از میان برد؛ هست. بشر است، منافق می شود. بشر وقتی در جامعه ای قرار گرفت و دید اگر بخواهد بر خلاف اصولی که مردم جامعه به آن اعتقاد دارند، تظاهر کند، جامعه او را درهم می کوبد، فوراً تظاهر می کند؛ به همان لباس درمی آید ولی جامعه باید خودش آگاه باشد و گول تظاهر و فریب را نخورد. باز این جاست که ما می بینیم پیغمبر اکرم از آن طرف راجع به خطر نفاق شدیداً اظهار نگرانی می کند، از طرف دیگر راجع به اینکه امتش جاهل باشند و تجزیه و تحلیل نداشته باشد و در مسائل غور نکنند اظهار نگرانی می کند.

خیلی عجیب است! پیغمبر از دو چیز اظهار نگرانی کرده است: از نفاق و منافق؛ و دیگر این که از توده امت جاهل و نادان باشند. در آن جا فرمود: "إنی لا أخاف علی امتی مؤمنا و لا مشرکا" تا آن جا که فرمود: "و لکنی أخاف علیکم کل منافق الجنان عالم اللسان". در این جا می فرماید: "إنی لا أخاف علی امتی فقر و لکن أخاف علیهم سوء التدبیر" من از فقر و نداشتن ثروت بر امتم بیمناک نیستم؛ یعنی کمی ثروت، امت من را از پا درنمی آورد. آن چیزی که من از آن نگران هستم فقر معنوی و فکری و فقر اندیشه است. اگر غنای اندیشه باشد، ثروت می آید اما ولو ثروتشان از دنیا بگذرد- مثل ثروت امروز کشورهای اسلامی که همین نفت بزرگ ترین منبع ثروت دنیاست و بیشترش در کشورهای اسلامی است- ولی فقر اندیشه داشته باشند، فایده ای به حالشان نخواهد داشت. حالا اگر این دو خطر با هم پیدا بشوند، یعنی از یک طرف منافق ها، بی دین های متظاهر زیرک، متظاهرها و ریاکارها و مدلس ها پیدا بشوند و از طرف دیگر مردم،جاهل و نادان باشند، آن ها این ها را ابزار خودشان قرار می دهند.

 

عامل نفاق در پدید آوردن حادثه کربلا

حادثه کربلا را همین دو عامل به وجود آوردند. مردم جاهل و نادان ابزار دست ابن زیادها قرار گرفتند و این نکته ای است که ما می بنیم خود امام حسین آن را بیان فرموده است؛ ائمه ما نیز آن را بیان کرده اند. این واقعه مایه عبرت و درس است. اگر ما خیال بکنیم مردمی که در کربلا جمع شدند، امام حسین را کشتند به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد نداشتند و یک مردم کافر بی اعتقادی بودند (توده شان را عرض می کنم نه سرانشان را) اشتباه کرده ایم، گمراه شده ایم و از این حادثه نمی توانیم پند بگیریم. حتی اگر ما خیال بکنیم این مردم نسبت به علی و آل علی بی اعتقاد بودند، باز هم اشتباه کرده ایم. اگر مردمِ شام بودند، این یک جور بود. مردم شام به خدا و پیغمبر و قرآن اعتقاد داشتند ولی علی و آل علی را نمی شناختند اما مردم کوفه می شناختند. این شهادت معاصرین عصر امام حسین است که همه می گفتند دل مردم با توست. تاریخ می نویسد وقتی که مسلم در کوفه در مجمع مردم نامه امام حسین را می خواند، این مردم گفتند سخنان آقاست و های های گریستند و اشک ریختند. در عین حال منافقین از همین مردم لشکری علیه امام حسین به وجود آوردند. این عبرت تاریخ است.

 

کشتن پسر پیامبر به قصد قربت!

روزی امام سجاد سلام الله علیه، عبید الله ابن عباس بن علی پسر حضرت عباس را دیدند؛ نوشته اند: "فاستعبر" گریه کرد و اشکش جاری شد. عمویش ابوالفضل و صحنه عاشورا و قضایای عاشورا به یادش آمد. اشکش جاری شد؛ بعد فرمود: "چند روز بر پیغمبر سخت گذشت: یکی روز احد بود که عمویش حمزه به آن وضع شهید شد، دیگر روز موته بود که پسر عمویش جعفر شهید شد اما هیچ روزی مثل روز حسین بر پیغمبر سخت نگذشت." بعد امام فرمود: "سی هزار نفر در کربلا جمع شدند و کل یتقربون إلی الله بدمه؛ سی هزار نفر به قصد قربت، فرزند پیغمبر را کشتند!" این شهادت امام سجاد است.

اگر یک چنین زمینه ای نبود که پسر سعد در عصر تاسوعا وقتی می خواست شعار بدهد و مردم را بلند کند، نمی گفت: "یا خیل الله! إرکبی و بالجنة أبشری" لشکر خدا قیام کن! بشارت باد تو را به بهشت. وقتی که مقدس احمق بشود، این جور از آب در می آید. یک عده قلیلی منافق توانستند از توده ای مسلمان ولی جاهل و احمق، لشکری انبوه علیه فرزند پیغمبر به وجود بیاورند...

 

*این سخنرانی حدود سال 1350 ظاهراً در مسجد الجواد تهران ایراد شده است.



[1] . توبه/77

[2] . احزاب/1

[3] . احزاب/73

[4] . نساء/145

[5] . توبه / 71

[6] . منافقون /1

[7] . انعام / 35

[8] . نهج البلاعه، نامه


کليه حقوق برای پايگاه شهید مطهری محفوظ است