o پدر و مادرم، پدر و مادر خیلى خوبى بودند. مادرم یك خانم بسیار فهمیده، باسواد، كتابخوان، داراى ذوق شعرى و هنرى، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مىگویم، نه به معناى علمى و اینها، به معناى مأنوس بودن با دیوان حافظ - و با قرآن كاملاً آشنا بود و صداى خوشى هم داشت.
o وقتى بچه بودیم، همه مىنشستیم و مادرم قرآن مىخواند؛ خیلى هم قرآن را شیرین و قشنگ مىخواند. ما بچهها دورش جمع مىشدیم و برایمان به مناسبت، آیههایى را كه در مورد زندگى پیامبران است، مىگفت. من خودم اوّلین بار، زندگى حضرت موسى(ع)، زندگى حضرت ابراهیم(ع) و بعضى پیامبران دیگر را از مادرم - به این مناسبت - شنیدم. قرآنكه مىخواند، به آیاتی كه نام پیامبران در آن است مىرسید، بنا مىكرد به شرح دادن.
o بعضى از شعرهاى حافظ كه هنوز - بعد از سنین نزدیكِ شصت سالگى - یادم است، از شعرهایى است كه آن وقت از مادرم شنیدم. از جمله، این دو بیت یادم است:
سحر چون خسرو خاور عَلَم در كوهساران زد به دست مرحمت یارم در امّیدواران زد
دوش دیدم كه ملائك در میخانه زدند گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
o (مادرم) خانمى بود خیلى مهربان، خیلى فهمیده و فرزندانش را هم - البته مثل همهى مادران - دوست مىداشت و رعایت آنها را مىكرد. پدرم عالِم دینى و ملّاى بزرگى بود. برخلاف مادرم كه خیلى گیرا و حرّاف و خوش برخورد بود، پدرم مردى ساكت، آرام و كم حرف مىنمود؛ كه این تأثیرات دوران طولانى طلبگى و تنهایى در گوشهى حجره بود. البته پدرم تُرك زبان بود - ما اصلاً تبریزى هستیم؛ یعنى پدرم اهل خامنهى تبریز است - و مادرم فارس زبان. ما به این ترتیب از بچگى، هم با زبان فارسى و هم با زبان تركى آشنا شدیم و محیط خانه محیط خوبى بود. البته محیط شلوغى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرایط زندگى، شرایط باز و راحتى نبود و طبعاً اینها در وضع كار ما اثر مىگذاشت.
چیزى كه حتماً مىدانم براى شما جالب است، این است كه من همان وقت، معمّم بودم؛ یعنى در بین سنین ده و سیزده سالگى - كه ایشان سؤال كردند - من عمامه به سرم و قبا به تنم بود! قبل از آن هم همینطور. از اوایلى كه به مدرسه رفتم، با قبا رفتم؛ منتها تابستانها با سرِ برهنه مىرفتم، زمستان كه مىشد، مادرم عمامه به سرم مىپیچید.
مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت، لذا عمامه پیچیدن را خوب بلد بود؛ سرِ ما عمامه مىپیچید و به مدرسه مىرفتیم. البته اسباب زحمت بود كه جلوِ بچهها، یكى با قباى بلند و لباس نوع دیگر باشد. طبعاً مقدارى حالت انگشتنمایى و اینها بود؛ اما ما با بازى و رفاقت و شیطنت و اینطور چیزها جبران مىكردیم و نمىگذاشتیم كه در این زمینهها خیلى سخت بگذرد.
o دورانهاى كلاس اوّل و دوم و سوم را كه اصلاً یادم نیست و الان هیچ نمىتوانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهایى علاقه داشتم؛ لیكن در اواخر دورهى دبستان - یعنى كلاس پنجم و ششم - به ریاضى و جغرافیا علاقه داشتم. خیلى به تاریخ علاقه داشتم، به هندسه هم - بخصوص - علاقه داشتم. البته در درسهاى دینى هم خیلى خوب بودم؛ قرآن را با صداى بلند مىخواندم - قرآنخوانِ مدرسه بودم - یك كتاب دینى را آن وقت به ما درس مىدادند - به نام تعلیمات دینى - براى آن وقتها كتاب خیلى خوبى بود؛ من تكّههایى از آن كتاب را كه فصل، فصل بود، حفظ مىكردم.
o بههرحال، گاهى انسان به فكر آینده مىافتد؛ اما من از اینكه چه زمانى به فكر آینده افتادم، هیچ یادم نیست. اینكه در آیندهى زندگى خودم، بنا بود چه شغلى را انتخاب كنم، از اوّل براى خود من و براى خانوادهام معلوم بود. همه مىدانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم. این چیزى بود كه پدرم مىخواست و مادرم به شدّت دوست مىداشت. خود من هم علاقهمند بودم؛ یعنى هیچ بىعلاقه به این مسأله نبودم.
اما اینكه لباس ما را از اوّل، این لباس قرار دادند، به این نیّت نبود؛ به خاطر این بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود - از جمله، اتّحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمىداشت همان لباسى را كه رضاخان به زور مىگوید، بپوشیم. مىدانید كه رضاخان، لباس فعلى مردم را كه آن زمان لباس فرنگى بود و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل كرد. ایرانیها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مىپوشیدند. او اجبار كرد كه بایستى اینطور لباس بپوشید؛ این كلاه را سرتان بگذارید!
پدرم این را دوست نمىداشت، از این جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نیّت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود. هم پدرم مىخواست، هم مادرم مىخواست، خود من هم مىخواستم. من دوست مىداشتم و از كلاس پنجم دبستان، عملاً درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم.
o گفت و شنود با جمعی از نوجوانان و جوانان 76/11/14
o منبع: نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری